تو آن جامي كه مي رقصي به دست مست مي خواري
من آن شمعم كه مي گريم سر بالين بيماري
دل من در خموشي با من امشب راز مي گويد
چو مهتابي كه نجوا مي كند با كهنه ديواري
سرشك نيمشب آرام مي بخشد بسوز دل
چو باراني كه مي بارد به روي دشت تبداري
اميد دل بمرد و آرزوها گوشه بگرفتند
تو گوئي لشكري پاشيده شد از مرگ سرداري
در اين صحرا فغان ها كردم از گردون صيد افكن
چو در هر گام ديدم قطره خوني بر سر خاري
گذرگاه محبت در طريق عمر ما "مفتون"
پل بشكسته را ماند ميان راه همواري
جواني را تبه مي سازد اين اندوه ناكامي
بسان باد زهرآگين كه مي افتد به گلزاري
مفتون اميني