در بزم گرفتي مي و نوشيدي و رفتي
مستانه به حال همه خنديدي و رفتي
بعد از تو لبي باز نشد از پي خنده
غير از لب آن جام كه بوسيدي و رفتي
ننشستي و ياران دگر هم ننشستند
آن بزم كه چيديم تو برچيدي و رفتي
دل بود و وفا بود و صفا بود و محبت
افسوس كه چشم از همه پوشيدي و رفتي
آن بزم طرب بهر وجود تو بپا بود
وين را همه گفتند و تو نشيندي و رفتي
گفتم كه بتابم ز رخت پرتو مهري
با قهر تو روي از همه تابيدي و رفتي
آن بزم بچشم تو پسنديده نيفتاد؟
يا " حالت" ما را نپسنديدي و رفتي
"ابوالقاسم حالت"
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61