اي ساربان، آهسته رو كآرام جانم مي رود
وآن دل كه با خود داشتم با دلستانم مي رود
من مانده ام مهجور از او، بيچاره و رنجور از او
گويي كه نيشي دور از او در استخوانم مي رود
گفتم به نيرنگ و فسون، پنهان كنم ريش درون
پنهان نمي ماند كه خون بر آستانم مي رود
محمل بدار اي ساروان، تندي مكن با كاروان
كز عشق آن سرو روان، گويي روانم مي رود
او مي رود دامن كشان*، من زهر تنهايي چشان
ديگر مپرس از من نشان، كز دل نشانم مي رود
برگشت يار سركشم، بگذاشت عيش* ناخوشم
چون مجمري پُر آتشم كز سر دُخانم* مي رود
با آن همه بيداد او، وين عهد بي بنياد او
در سينه دارم ياد او يا بر زبانم مي رود
بازآي و بر چشمم نشين، اي دلستان نازنين!
كآشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مي رود
شب تا سحر مي نَغنَوم* و اندرز كس مي نشنوم
وين ره نه قاصد* مي روم، كز كف عنانم مي رود
گفتم بگريم تا اِبل* چون خر فروماند به گِل
وين نيز نتوانم كه دل با كاروانم مي رود
صبر از وصال يار من، برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد كار من، هم كار از آنم مي رود*
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مي رود
سعدي، فغان از دست ما لايق نبود اي بي وفا!
طاقت نمي آرم جفا، كار از فغانم مي رود*
"سعدي"
توضيحات:
دامن كشان: در حال ناز كردن و كبر فروختن و بي اعتنايي كردن
عيش: زندگي
دخان: دود كه از آتش برآيد.
مي نغنوم: نمي غنوم، نمي خوابم، نمي آسايم
قاصد: قصد كننده؛ در اينجا به صورت قيد به كار رفته: قاصدانه، از روي قصد
ابل: شتر
كار از آنم مي رود: كارم از آن درست مي شود.
كار از فغانم مي رود: كارم از فغان كردن گذشته است، يا با فغان كردن كارم درست مي شود و تسكين پيدا مي كنم.
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61