اعرابي اي، خداي به او داد دختري
و او دُخت را به سنّت خود، ننگ مي شمرد
هر سال كز حيات جگرگوشه مي گذشت
شمع محبّت دل او بيش مي فسرد
روزي به خشم رفت و ز وسواس و عار و ننگ
حكم خرد به دست رسوم و سُنَن سپرد
بگرفت دست كودك معصوم و بي خبر
تا زنده اش به خاك كند، سوي دشت بُرد ...
***
او گرم گور كندن و از جامه ي پدر
طفلك، به دست كوچك خود خاك مي سترد
"دكتر باستاني پاريزي"
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61