آن سر زلفي كه پاييـدم چو جانش از گزند عاقبت در گردنـم پيچيـد و چون مـارم گزيد
گِرد سرو قامتـش يك عمر گرديدم چو بـاد آخر از طوفان زلفش سخت لرزيدم چو بيد
"شهريار"
ديدي، آن را كه تو خواندي به جهان يارترين
سينه را ساختي از عشقش، سرشارترين
آن كه مي گفت منم بهر تو غمـخوارترين
چه دل آزارترين شد! چه دل آزارترين؟
"فريدون مشيري"
پ.ن: هميشه غمگين ترين لحظات را عزيزترين كسانمان به ما هديه مي كنند.
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61