زندگي دفتري از خاطره هاست...

مشاور شركت بيمه پارسيان

زندگي دفتري از خاطره هاست...

۶۹ بازديد ۰ نظر

زندگي دفتري از خاطره هاست

خاطراتي شيرين خاطراتي مغشوش


خاطراتي كه ز تلخي , رگ جان مي گسلد

ما ز اقليمي پاك ,  كه بهشتش نامند

به چنين رهگذري آمده ايم

گذري دنيا نام    كه ز نامش پيداست    مايه سختيهاست

ما ز اقليم ازل    ناشناسانه بدين دير خراب آمده ايم

چو يكي تشنه به ديدار سراب آمده ايم

ما در آن روز نخست    تك و تنها بوديم

خبري از زن و معشوقه و فرزند نبود

سخني از پدر و مادر دلبند نبود

يك زمان دانستيم پدر و مادر فرزندي هست خواهر و همسر دلبندي هست

زندگي دفتري از خاطره هاست !

خاطراتي كه ز تلخي      رگ جان مي گسلد

روزي از راه رسيد :    كه پدر لحظه بدرودش بود

ناله در سينه تنگ     اشك در چشم غم آلودش بود

جز غم و رنج توانكاه نداشت    سينه اش سنگين بود    قوت آه نداشت

با نگاهي مي گفت:پس از آن خستگي و پيري و بيماريها

دفتر عمر پدر را بستند    اي پسر جان بدرود

لحظه اي رفت و از آن خسته نگاه اثري هيچ نبود

پدرم چشم غم آلوده حيرانش را و بست و ديگر نگشود

روزي از راه رسيد    كه چونان روز مباد

روز ويرانگر سخت    روز طوفاني تلخ

كه به درياي وجودم همه طوفان انگيخت

زورق كوچك بشكسته ما   در دل موج خروشنده دريا افتاد

كاخ اميد فرو ريخت مرا مادر از پا افتاد

در نگاهش خواندم :    مادر خسته تن و خسته دلم    ز من آهنگ جدايي دارد

حالت غم زده اش چشم ماتم زده اش با من گفت:

كه از اين بند گران عزم رهايي دارد

مادرم آنكه چو خورشيد به ما گرمي داد

پيش چشمم افسرد     باغ سرسبز اميدم پژمرد

اشك نه هستي من گشت در جانم و از ديده به رخساره دويد

مادرم رفت و به تاريكي شبها گفتم:    آفتابم ز لب بام پريد

لحظه اي مي آيد لحظه اي صبر شكن

كه يتيمي سر راهي گريد    پدري نيست كه گردي ز رخش برگيرد

مادري نيست كه درمانده يتيم      جاي در دامن مادر گيرد.

بارها ديده ام و مي بينم   اشك آلوده   با نگاهي پر درد    وز تهي دستي خويش

بهر تنها فرزند سالها حسرت و ناكامي اندوخته است

پشت سر مي بيند دشت تا دشت

غم و غربت و سرگرداني

پيش رو مي نگرد كوه تا كوه

پريشاني و بي ساماني

من به جز سكه اشك      چه توانم كه به پايش ريزم ؟

نه مرا دستي هست    كه غمي از دل او بردارم

نه دلي سخت كزو بگريزم.

ما همه همسفريم    كاروان مي رودو  مي رود آهسته به راه

مقصدش سوي خداست    ما همه از سوي خدا آمده ايم

باز هم رهسپر كوي خداييم همه!

ما همه همسفريم ليك در راه سفر غم و شادي به همراهست

ساعتي در دل اين وادي پير مي رسد

همسفري شاد به ماتمكده اي

يك نفر در شب كام    يك نفر در دل خاك

يك نفر همدم خوشبختي هاست

يك نفر همسفر سختي هاست

چشم تا باز كنيم عمرمان مي گذرد !

وز سر تخت مراد    پاي بر تخته تابوت گذاريم همه!

پدر خسته به راه     مادر بخت سياه

سوگواران    پسر و دختر تنها مانده

عاشقاني    كه ز هم دور شدند

وز گريه   همه چشم ها دگر كور شدند

دختراني كه چو گل پژمردند!

كودكاني كه به غربت زدگي خفته در گور شدند!!

همگي همسفريم

تا ببينيم كجا باز كجا؟

چشممان بار دگر سوي هم باز شود؟

در جهاني كه در آن راه ندارد اندوه!

زندگي با همه معني خويش از نو آغاز شود

زندگي دفتري از خاطره هاست !

خاطراتي شيرين !

خاطراتي مغشوش!

خاطراتي كه ز تلخي رگ    جان مي گسلد



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد