عاشقي محنت بسيار كشيد
تا لب دجله به معشوقه رسيد
نشده از گل رويش سيراب
كه فلك دسته گلي داد باب
نازنين چشم بشط دوخته بود
فارغ از عاشق دل سوخته بود
گفت وه وه چه گل رعنا ئيست
لايق دست چو من زيبائيست
زين سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهي از شست
خوانده بود اين مثل آنمايهء ناز
كه نكويي كن و در آب انداز
باري آن عاشق بيچاره چو بط
دل بدريا زد و افتاد بشط
ديد آبيست فراوان ودرست
بنشاط آمد ودست از جان شست
دست وپايي زد و گل را بربود
سوي دلدارش پر تاب نمود
گفت كاي آفت جان سنبل تو
ما كه رفتيم بگير اين گل تو
بكنش زيب سر اي دلبر من
ياد آبي كه گذشت از سر من
جز براي دل من بوش مكن
عاشق خويش فراموش مكن
خود ندانست مگر عاشق ما
كه ز خوبان نتوان جست وفا
عاشقان را همه گر آب برد
خوبرويان همه را خواب برد
.............................
ايرج ميرزا
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61