من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بيبرگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
بسان رَهنورداني كه در افسانهها گويند
گرفته كولبارِ زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
سه ره پيداست،
حديثي كَش نميخواني بر آن ديگر
نخستين: راهِ نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر: راه نيمَش ننگ، نيمَش نام
اگر سر بر كني غوغا، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر: راه بي برگشت، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بيبرگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد، اين بد بيوه گرگ قحبهي بيغم
كه ميزد جام شومش را به جام «حافظ» و «خيام»
و ميرقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و كنون ميزند با ساغرِ «مَكنيس» يا «نيما»
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست
به سوي پهندشت بيخداونديست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهِل كاين آسمان پاك
چرا گاهِ كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرْشان كيست؟
و يا سود و ثمرْشان چيست؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعلهي آتش
دواند در رگم خون نشيط زندهي بيدار
نه اين خوني كه دارم، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من، اين غرفهي با پرده هاي تار
و مي پرسد، صدايش ناله اي بي نور
«كسي اينجاست؟
هَلا! من با شمايم ، هاي!... مي پرسم كسي اينجاست؟
كسي اينجا پيام آورد؟
نگاهي، يا كه لبخندي؟
فشار گرم دست دوست مانندي؟»
و ميبيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه
مردهاي هم رد پايي نيست
صدايي نيست الا پِت پِت رنجور شمعي در جوار مرگ
مَلول و با سحر نزديك و دستش گرمِ كار مرگ
وز آن سو مي رود بيرون، به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازهي آزاد
ولي آنجا حديث بَنگ و افيون است - از اِعطاي درويشي كه ميخواند
«جهان پير است و بيبنياد، ازين فرهادكش فرياد»
وز آنجا ميرود بيرون، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفهي با پردههاي تار
كسي اينجاست؟
و ميبيند همان شمع و همان نجواست
كه ميگويند بمان اينجا؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلودهي مهجور
«خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژندهي خود را؟»
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا؟ هر جا كه پيش آيد
بدآنجايي كه ميگويند خورشيد غروب ما
زند بر پردهي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: «زود!»
وزين دستش فُتاده مشعلي خاموش و نالد دير
كجا؟ هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمههايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گلْ كاغذين رويد؟
به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بودهست
كه مرگش نيز چون مرگ «تاراس بولبا»
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاك ديگري بودهست
كجا؟ هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عُمَر با سوط بيرحم خشايرشا
زند ديوانهوار، اما نه بر دريا
به گردهي من، به رگهاي فسردهي من
به زندهي تو، به مردهي من
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزهست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزهست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كُل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شُرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند، گاه آرام
بيا اي خسته خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم