بغض ِتلخ شاخه ها را ريشه مي داند ولي
دفتر انديشه ها را، هم، به جان خواند ولي
يك جرقّه ،باغ را گاهي به آتش مي كشد
باغبان تا عمق جانش، درد مي داند، ولي
آهوي رم كرده....... ازصيّاد آرامش نديد
گرچه بر فرمان دل،... بسيارمي راند ولي
پاره خواهد كرد بند و پيله ها ، باد صبا
بعد از آني كه پريشان ، سينه مي ماند ولي
درّه ها پرمي شود ازغنچه گل هاي غريب
چون كه باران دست خاروسنگ وشب خواند ولي
«ساقي»، ازخون جگر.... نقشي ز آرامش بزن
چرخ گردون ، اسب تهمت ، همچنان راند ولي ..