از قصه و افسانه وز مكتب و ميخانه
ميراث بجا مانده يك سينه ي ويرانه
هوش از سر ما بردي، زان لعلِ دُرافشانت
وز هوش" مست "گشته، اين عاقلِ ديوانه
من سوختگي دانم، رحمي بنما اي دوست
شمعم، كه در اين شب ها دور است ز پروانه!
اين دل شده آواره، از سينه ي سوزانم
گرديده به دنبالت، اين خانه و آن خانه
يا پرده ز رو افكن، يا فكر دگر جانا
قربان كنم اين جان را، در پاي تو جانانه
درويش و خرابات و ميخانه، رها بايد
اي ساقي !نظر افكن، بر دلجويِ دردانه