دوش ديدم كه خماري به دري گشت دخيل
نالــه از بهر دوا ، گفت به ساقي چو عليل
ســــاقــيا دست به دامـــان توأم رَحـم مرا
جان فـــدايت بده از درگــه خود سهم مرا
اي كـه رزًاق همه كــوچه و بازار توئي
ساقي خسته دلان ناجي و طـــًرار توئي
نوشــداروي مــنِِ ِزخمي به محـراب تواست
رمقي بخش به اين خسته كه سُهراب تواست
من يَــلي بودم و در شـــهر تو گمـنام شدم
از بــد ِ حـــادثه افتـــاده در ايــن دام شدم
نا ســپاسي به پــدر كـردم و مغـرور شدم
دل به دريا زدم از خانه ي خود دور شدم
شــب ميـــان همگـان سر به رفيـقان زدم
تا سـحـر خــنده زنان دود زقـــليـــان زدم
اوًلِ كــــار به سخـــتي ، ولـــي رام شدم
با هــزار وعـده ي منفور چنين خام شدم
َرَمقــــي نيــست مــرا پادشـه پادشــهـان
دست درجيب كن ومارا زين غـم برهان
سـاقـي ژنده پوشان پول زسهـراب گرفت
تحفه اي داد به دستش زدلـش تاب گرفت
يَل گمــنام خيـابان كه چنـان مــوش برفت
گوشه اي خسته بيافـتـاد و از هوش برفت
چون "ساقي*"ـي بميان دل اين خاك بشد
ياد سـهراب يَــل از خــاطـره ها پاك بشد
( ساقي* : در اين بيت منظور خود شاعر )