گفتي كه *نگاهي نگران پشت دري نيست *
برخيز كه اين قافله را هم گذري نيست
شب هاي دگر هم تويي و قصه ي غربت
هي اشك بريز، زجر بكش ، دادرسي نيست
تا كي بتوان حبس بشد در دل تقدير
برخيز كه از معجزه ديگر خبري نيست
صدبار بيايي، بروي ، قصه چنين است
در آتش دنيا خبري از شرري نيست
رو سوي ميخانه كن و مشو ملعبه ي دهر
سوگند به جز پير خرابات دگر دادگري نيست