اگر ماهي بوديم
هر بار تو را مي ديدم
عاشقت مي شدم.
اگر ماهي بوديم
هر بار تو را مي ديدم
عاشقت مي شدم.
شعبده باز بود
گفت: دوستت دارم
و من ...
پرنده شدم.
ما وقت نگاه را دمي دانستيم
از دانش چشم ها كمي دانستيم
كژتابي دست ها و بي مهري سنگ
ما آينه بوديم و نمي دانستيم
موهايم را بباف
پيش از آن كه
جاده هايي شوند
براي موريانه ها
تا به خيال تو برسند.
به لب چشمه سر شب به شتاب آمده بود
كوزه بر دوش، پي بردن آب آمده بود
خوي وحشي نگهان ده بالا را داشت
آب از ديدن او در تب و تاب آمده بود
در هوا از نفسش عطر گل سنجد ريخت
شادي انگيزتر از بوي گلاب آمده بود
پيرمردان همه گفتند كه همزاد پري ست
بس كه شاداب ز جوبار شباب آمده بود
كوزه در آب فرو رفته و از قهقه اش
اشك در چشم بلورين حباب آمده بود
رقص را در گذر باد به ريواس تنش
مخملي بود كه از كوچۀ خواب آمده بود
عصمتش راه به هر دزد نگاهي مي بست
گرچه سكر آور و سرمست و خراب آمده بود
رسيده است به سقف
و بال بال مي زند
حد پرواز اينجا را نمي داند.
با من برنو به دوشِ ياغيِ مشروطه خواه
عشق كاري كرده كه تبريز مي سوزد در آه
بعدها تاريخ مي گويد كه چشمانت چه كرد
با من تنها تر از ستارخانِ بي سپاه
موي من مانند يال اسب مغرورم سپيد
روزگار من شبيه كتري چوپان سياه
هر كسي بعد از تو من را ديد گفت از رعد و برق
كُندۀ پير بلوطي سوخت نه يك مشت كاه
كارواني رد نشد تا يوسفي پيدا شود
يك نفر بايد زليخا را بياندازد به چاه
آدميزاد است و عشق و دل به هر كاري زدن
آدم است و سيب خوردن، آدم است و اشتباه
سوختم ديدم قديمي ها چه زيبا گفته اند
«دانه ي فلفل سياه و خال مهرويان سياه»
در دفتر شعر من صدا پنهان است
يك رود پر از ستاره در جريان است
من در سر خود ابر زيادي دارم
جيب كلمات من پر از باران است
يك فنجان چاي
با تو
خاطره شد
هزار فنجان
بي تو
چاي.
پاييز به رقص برگ ها مي گذرد
به خش خش برگ، زير پا مي گذرد
آذر كه گذشت، با دل خود گفتم
يك فصلِ دگر از عمرِ ما مي گذرد