اشكي از چشمم چكيد
خنده بر لبهاي بي جانم نشست
نامه ات امروز با باران رسيد.
اشكي از چشمم چكيد
خنده بر لبهاي بي جانم نشست
نامه ات امروز با باران رسيد.
همين كه خواستم از آخرين قفس بپرم
رسيد نامۀ سنگت چه ناگهان به پرم
هنوز چشم به راهم كه باز لطف كني
هنوز منتظر نامه هاي سنگ ترم
بهار آمد ماندم پرنده ها رفتند
پرنده ها كه بيايند راهي سفرم
بلا هميشه كه بد نيست، راستي ديدي
تو آن بلاي قشنگي كه آمدي به سرم
من و تو ما شده بوديم اگر نفهميدم
منم كه مي گذري يا تويي كه مي گذرم
خودت را به آن راه نزن
مقصد ما يكي ست.
ماه تابان پيش رويت تكه سنگي بيش نيست
وسعت دريا، كنارت تُنگ تَنگي بيش نيست
شهد نابي را كه مي دانند جاري در بهشت
پيش شيريني لب هايت شرنگي بيش نيست
شهرت بالابلنداني كه جفت فتنه اند
در ترازوي گلندام تو ننگي بيش نيست
اين دل اژدر كه مدت هاست خون مي خورده است
در كشاكش پيش ماه تو پلنگي بيش نيست
سرنوشت اين جهان، خود را بيارايي اگر
از براي بار سوم نيز جنگي بيش نيست
قمري ها
پنج صبح پشت پنجره
اندكي عشق، اندكي غريزه.
نشسته ام
زير سايۀ درختي
كه ديروز آن را بريده اند.
بي قرارم
مثل شاهنامه اي
كه هر شب
صداي گريۀ رستم
بيدارش مي كند.
آغوشت
تنها سرزمين من شد
نگران نباش
جيبم را از بوسه هايت پر كرده ام
ديگر برايم فرقي نمي كند
جهنم
بهشت
يا ميدان جنگ!