جيرجيرك ها
يك كلمه بيشتر ندارند
با همان يك كلمه هم بي شك
چيزي به جز دوستت دارم نمي گويند
ديوانه كه نيستند
كدام جمله را مي شود تا صبح بيدار ماند
و اين همه تكرار كرد؟!
جيرجيرك ها
يك كلمه بيشتر ندارند
با همان يك كلمه هم بي شك
چيزي به جز دوستت دارم نمي گويند
ديوانه كه نيستند
كدام جمله را مي شود تا صبح بيدار ماند
و اين همه تكرار كرد؟!
اين چيست كه چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است من اما نگرانم
در فكر تو بستم چمدان را و همين فكر
مثل خوره افتاده به جانم كه بمانم
چيزي كه ميان تو و من نيست غريبي است
صد بار تو را ديده ام اي غم به گمانم
انگار كه يك كوه سفر كرده از اين دشت
اينقدر كه خالي شده بعد از تو جهانم
از سايۀ سنگين تو من كمترم آيا؟
بگذار به دنبال تو خود را بكشانم
اي عشق مرا بيشتر از پيش بميران!
آنقدر كه تا ديدن او زنده بمانم
مهم نيست
چند بار بهار را ديده اي
چند بار
بهاري شده اي؟
چهرۀ عشق چنين محو نبود از آغاز
محرمي نيست كه پنهان شده در پردۀ راز
همه گويند چرا اهل دلي پيدا نيست
هست اما اگرت ديدۀ دل باشد باز
عشق راهي است كه پيمودن آن آسان نيست
با غمي ژرف شود خاطر عاشق دمساز
نيست در راه، قراري و زماني آرام
رفت بايد به مسيري همه در شيب و فراز
راه خونين دل از وادي جان مي گذرد
گذري نيست از اين راه مگر با پرواز
زيبايي تو
بادبادكي است
كه افتاده دست باد
و من مثل كودكي هام
سرنخ
از دستم رها شده.
وا كن گرۀ كور دلم را وا كن
اسرار نگفتۀ مرا افشا كن
اي غم بشتاب و سينه ام را بشكاف
اين مين عمل نكرده را خنثي كن
خاور ميانه را
از روي چشم هاي شرقي تو ساختند
پر آشوب
رنجور
خسته
زيبا...
شايد كه زمان نباشد و من باشم
پيدا و نهان نباشد و من باشم
شايد نه زمين نه ماه باشد روزي
شايد كه جهان نباشد و من باشم