آسمان را زير و رو مي كنم
از سر خشم
ستاره هاي لوسي كه مدام چشمك مي زنند
در سطل مي ريزم
ماه خودم را پيدا نمي كنم
تو كجايي؟
آسمان را زير و رو مي كنم
از سر خشم
ستاره هاي لوسي كه مدام چشمك مي زنند
در سطل مي ريزم
ماه خودم را پيدا نمي كنم
تو كجايي؟
دروغ هاي زنانه
يا از سر عشق است
يا از سر ترس
چرا كه هيچكس
به ياد نمي آورد
زني در طول تاريخ
ادعاي پيامبري كرده باشد.
تو را ربود
و در آغوشش آرميدي
من رشك مي برم
به خاك.
كاش مي فهميدي
دلم هر روز تنگ تر مي شود
نه اينكه تو بزرگ شده باشي
من آب مي روم
آنقدر كه اصلاً بعيد نيست
همين روزها
توي دريا پيدايم كنند.
آغوشي كه
براي تو گشودم
زانوانم را بغل كرد.
اي كاش زندگي دور و درازمان را
در باغ هاي سيماني شهرها سپري نكرده بوديم
اي كاش جنگلي را برگزيده بوديم
و درخت ها را
كه شعرهاي زمينند
مسحورانه خوانده بوديم.
تو آن بتي كه پرستيدنت خطايي نيست
وگر خطاست! مرا از خطا ابايي نيست
بيا كه در شب گرداب زلف مواجت
به غير گوشۀ چشم تو ناخدايي نيست
درون خاك دلم مي تپد هنوز اينجا
به جز صداي قدم هاي تو صدايي نيست
نه حرف عقل بزن با كسي نه لاف جنون
كه هر كجا خبري هست ادعايي نيست
دليل عشق فراموش كردن دنياست
وگرنه بين من و دوست ماجرايي نيست
سفر به مقصد سردرگمي رسيد چه خوب!
كه در ادامۀ اين راه ردپايي نيست
راه مي روي
روي خط خطي هاي پيراهنم
اين طرف تر از سلسله اعصابم
هر جا كه پايت برسد
و كفش هايت را
مي كشي
مي كشي
هنوز ...
آنقدرها نرفته اي
كه بگويم
دوستت ندارم.
و در فضاي حضورت معلق بودم
تا اينكه جاذبۀ سكوتت
به خاك حقيقت نشانيدم.
تو را مي شناسم
تو را باز مي شناسم
در انبوهي رهگذران بسيار
در انبوهي مردمكان بسيار
در انبوهي ستارگان بسيار
چرا كه تو آنجا نيستي
چرا كه تو تنها
در قلب و جان مني.