ماه نه
ابر است كه مي رود
نترس.
با قلب من اي عشق كاري كن كه بايد!
كاري كه دل بردارم از اما و شايد
كاري كه تنها خود بداني چيست! يا نه!
كاري كه حتي از خودت هم برنيايد
اي دل جلايي تازه پيدا كن كه اين عشق
چون آه در آيينه خود را مي نمايد
بايد كه بر ديوار زندان سر بكوبم
آه مرا گر بشنود در مي گشايد
رفتم كه برگردم به آغوش تو اي عشق!
تا جان به جاي خستگي از تن درآيد
اي دلبر عيسي نفس ترسايي
خواهم به برم شبي تو بي ترس آيي
گه پاك كني با آستين چشم ترم
گه بر لب خشك من لب تر سايي
كار دستم داده
اين دست و دلبازي
ديگر تو حكم كن!
من ...
دلم را باخته ام.
ز نو شد زنده با ما ماجراي ليلي و مجنون
من و آيينه ايم امروز جاي ليلي و مجنون
خداي عاقلان بازيچۀ طفلان برزن شد
به يك شب همنشيني با خداي ليلي و مجنون
از اين بي دست و پايي ها كه من با خويشتن دارم
قياسي مي توان كرد از حياي ليلي و مجنون
به جز با ما نشايد راز ما را با كسي گفتن
كه در عالم نشد كس آشناي ليلي و مجنون
نهان كرديم داغ مرگ خود از خويشتن حتي
نباشد جاي نامحرم عزاي ليلي و مجنون
چشمانت را كه مي بندي
جهان در سياهي فرو مي رود
و اقليم وجود من
نورافشان مي شود
غروب يك وادي
طلوع سرزمين ديگريست.
رويا نبود، خاطره نه، دلپذيرتر
بود از تمام منظره ها بي نظيرتر
او رفت و گفت: «پشت سرم آب هم نپاش»
وقتي كه رفت در پي او شد مسير، تر
دست و دلش نرفت فراري شود ز من
از دست من رها شد و در دل اسيرتر
مجنون به كوه زد كه بفهمند مردمان
در راه عشق كوه و كمر دلپذيرتر
جويي كه بود در پي دريا بزرگ شد
رودي كه نيست طالب دريا حقيرتر
من آدمم، تو آدمي و كوه نيستيم
پس مي رسم به چشم تو گيرم كه ديرتر
ايلياتي! اسب را زين كن به جنگ ديگري
خون به پا شد باز از چشم قشنگ ديگري
خون به راه افتاده دارد، سيل مي آيد به دشت
تا بگيرد دشت و اقليم تو رنگ ديگري
ناز شستت! غيرت يك ايل در دستان توست
اين تفنگ افتاد از دستت، تفنگ ديگري
كار دنيا باز هم لنگ است و مي ترسم كه باز
مادري زايد شبي تيمور لنگ ديگري
دشت، جولان گاه شد امشب نگيرد ماه من!
دامنت را پنجۀ تيز پلنگ ديگري
مرا نه سر نه سامان آفريدند
پريشانم پريشان آفريدند
پريشان خاطران رفتند در خاك
مرا از خاك ايشان آفريدند