كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

غلامرضا بروسان

۲۸ بازديد ۰ نظر
گاهي

به آخرين

پيراهنم فكر مي كنم

كه مرگ

در آن رخ مي دهد.


فدايي لاهيجي

۲۶ بازديد ۰ نظر

خواهم كه چو پيراهن گل فرسايت

در جامۀ جان كشم قد رعنايت

گه بوسه زنم چو آستين بر دستت

گه سر بنهم چو دامن اندر پايت


ابوسعيد ابوالخير

۲۶ بازديد ۰ نظر

خوبان همه صيد صبح خيزان باشند

در بند دعاي اشك ريزان باشند

 تا تو سگ نفس را به فرمان باشي

آهوچشمان ز تو گريزان باشند


محمدحسين صغير اصفهاني

۲۷ بازديد ۰ نظر

به كوي ميكده بس بيهشان خاموشند

كه قطب دايرۀ عقل و دانش و هوشند

 

 كنند پر ز هياهو نه آسمان را ليك

نشسته پيش تو لب بسته اند و خاموشند

 

درون جان خود از شوق آتشي دارند

كزان به سان خُم مي مدام در جوشند

 

ملك به شيشه كند قطره اي اگر بچكد

از آن پياله كه اين قوم باده مي نوشند

 

تو راست ميل به تن پروري ولي ايشان

به راه دوست همي در هلاك خود كوشند

 

تو همنشين رقيبي و با حبيب اين قوم

درون خلوت دل روز و شب هم آغوشند

 

صغير كيفيت اهل عشق مي گويي

بگو كه مجلسيان پاي تا به سر گوشند


حسن دلبري

۲۶ بازديد ۰ نظر

شهر من شهر جانيان رها، شهر زندانيان بي بند است

شهر ديوانگان بي زنجير، شهر دزدان آبرومند است

 

هر كسي در صفوف اين مسجد، سجده بر كعبۀ كسي دارد

شهر مرموز من زبانم لال، صاحب اين همه خداوند است

 

تا به ارديبهشت بعضي ها، چشم شور مسافران نرسد

خانه هاي دو كوچه پايين تر، غرق در «ان يكاد» و اسفند است

 

خان اينجا فقط وضويش را، خون انسان تازه مي خواهد

باز شكر خدا كه اين درويش، به همين پنج وعده خرسند است

 

مردم از بس به خاطر بعضي، درد را در كنايه پيچيدم

بعد از اين داد مي زنم اين شهر، شهر دزدان آبرومند است

 

شاعر پاره هاي نان تا چند، چشم بر دست اين و آن تا چند

به قلم گو بپوشد از من چشم، به ورق گو بشويد از من دست


ايرج زبردست

۲۷ بازديد ۰ نظر
ديدي به تكلم تو

عصيان ايمان آورد

جهان درون انسان عريان شد

خاك تمام آسمان را بلعيد

بر روح تو

تازيانه ها زد شيطان.


رضا چايچي

۲۶ بازديد ۰ نظر

جيب هايت را پُر كن

از سپيده و آفتاب

وقتي به ديدار كسي مي روي

كه در گودترين جاي شب

به انتظار توست.


حامد داراب

۲۷ بازديد ۰ نظر

اندوه ...

پاك نمي شد

از كاناپه اي

كه هر شب روي آن مي خوابيد

كنترل هايي

كه سالها بود

از غروب

بين سينه هايش اسير مي شدند

و صبح كه مي شد

اعدادشان را

به ياد نمي آوردند.


سيمين شيرالي

۲۶ بازديد ۰ نظر

در من

كبوتري مدام بال بال مي زند

به سقف كوتاه دلم.


وحيد عمراني

۲۶ بازديد ۰ نظر

آيينه گل گون مي شود

زير نگاه سنگين مرد

كه ردّ شرم اندام تمامي زنان تاريخ را

در خاطره هاي دور و درازش

هنوز به ياد مي آورد.