به آخرين
پيراهنم فكر مي كنم
كه مرگ
در آن رخ مي دهد.
به آخرين
پيراهنم فكر مي كنم
كه مرگ
در آن رخ مي دهد.
خواهم كه چو پيراهن گل فرسايت
در جامۀ جان كشم قد رعنايت
گه بوسه زنم چو آستين بر دستت
گه سر بنهم چو دامن اندر پايت
خوبان همه صيد صبح خيزان باشند
در بند دعاي اشك ريزان باشند
تا تو سگ نفس را به فرمان باشي
آهوچشمان ز تو گريزان باشند
به كوي ميكده بس بيهشان خاموشند
كه قطب دايرۀ عقل و دانش و هوشند
كنند پر ز هياهو نه آسمان را ليك
نشسته پيش تو لب بسته اند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشي دارند
كزان به سان خُم مي مدام در جوشند
ملك به شيشه كند قطره اي اگر بچكد
از آن پياله كه اين قوم باده مي نوشند
تو راست ميل به تن پروري ولي ايشان
به راه دوست همي در هلاك خود كوشند
تو همنشين رقيبي و با حبيب اين قوم
درون خلوت دل روز و شب هم آغوشند
صغير كيفيت اهل عشق مي گويي
بگو كه مجلسيان پاي تا به سر گوشند
شهر من شهر جانيان رها، شهر زندانيان بي بند است
شهر ديوانگان بي زنجير، شهر دزدان آبرومند است
هر كسي در صفوف اين مسجد، سجده بر كعبۀ كسي دارد
شهر مرموز من زبانم لال، صاحب اين همه خداوند است
تا به ارديبهشت بعضي ها، چشم شور مسافران نرسد
خانه هاي دو كوچه پايين تر، غرق در «ان يكاد» و اسفند است
خان اينجا فقط وضويش را، خون انسان تازه مي خواهد
باز شكر خدا كه اين درويش، به همين پنج وعده خرسند است
مردم از بس به خاطر بعضي، درد را در كنايه پيچيدم
بعد از اين داد مي زنم اين شهر، شهر دزدان آبرومند است
شاعر پاره هاي نان تا چند، چشم بر دست اين و آن تا چند
به قلم گو بپوشد از من چشم، به ورق گو بشويد از من دست
عصيان ايمان آورد
جهان درون انسان عريان شد
خاك تمام آسمان را بلعيد
بر روح تو
تازيانه ها زد شيطان.
جيب هايت را پُر كن
از سپيده و آفتاب
وقتي به ديدار كسي مي روي
كه در گودترين جاي شب
به انتظار توست.
اندوه ...
پاك نمي شد
از كاناپه اي
كه هر شب روي آن مي خوابيد
كنترل هايي
كه سالها بود
از غروب
بين سينه هايش اسير مي شدند
و صبح كه مي شد
اعدادشان را
به ياد نمي آوردند.
در من
كبوتري مدام بال بال مي زند
به سقف كوتاه دلم.
آيينه گل گون مي شود
زير نگاه سنگين مرد
كه ردّ شرم اندام تمامي زنان تاريخ را
در خاطره هاي دور و درازش
هنوز به ياد مي آورد.