سرم را نه ظلم مي تواند خم كند
نه مرگ
نه ترس
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو
خم مي شود.
سرم را نه ظلم مي تواند خم كند
نه مرگ
نه ترس
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو
خم مي شود.
دو ماه
براي آسمان، زياد
يك آسمان
براي شاعر، كم.
حيرتم را بيشتر كن تا بپرسم كيستم
آنكه در آيينه مي بيند مرا من نيستم
سايه اي رقصنده بر ديوار پشت آتشم
جز گمانِ هست، چيزي نيست هست و نيستم
خاطرات رفته را چون خواب مي بينم ولي
كاش در جايي به جز كابوس خود مي زيستم
در مقامات تحيّر جاي استدلال نيست
عقل مي خواهد كه من هرگز نفهمم چيستم
آسيابي در مسير رود عمرم! صبر كن
روزي از تكرار اين بيهودگي مي ايستم
زاهد به كرم تو را چو ما نشناسد
بيگانه تو را چو آشنا نشناسد
گفتي كه گنه كني به دوزخ برمت
اين را به كسي گو كه تو را نشناسد
تو را صبحي مه آلود از دل يك خواب آوردم
تنت را ريختم در شيشۀ مهتاب آوردم
خريدم از پري ها جفت مرواريد چشمت را
و از اعماق درياهاي بي پاياب آوردم
خود من يافتم در قصه ها تخم نگاهت را
تو را من كاشتم، من سايه بودم، آب آوردم
بپرس اين دست هاي هرزۀ آمادۀ چيدن
كجا بودند وقتي كالي ات را تاب آوردم؟
بريز از خويش زنبيل مرا از خواستن پر كن
براي شاخه هايت يك زمستان خواب آوردم
باد در گوشت چه خواند
كه چنين تيز و خشمگين
بر صورتم داغ مي زني
قطرۀ لطيف باران؟!
لبخند بزن جواب عالم با من
يك عمر تقاص عاشقي هم با من
تأثير نگاهت به گناهم انداخت
سيب از تو، هبوط جاي آدم با من
و عشق تو از نامم مي تراود
مثل شيرۀ تك درختي مجروح
در حياط زيارتگاهي.
من در اين بركۀ تنهايي خويش
با تمام هستي همراهم
غوطه ور در هيجاني جاويد
خانه اي ساخته ام
در فراسوي شب تيرۀ خاك
در دل لحظۀ اكنون
از صراحي ازل
روشني مي نوشم
از پس روزن اين خلوت ژرف
همه آفاق دلاويز حقيقت پيداست.