از بد بدتر اگر هست
اين است
اينكه باشي
در چاه نابرادر ، تنها
زنداني زليخا
چوب حراج خوردۀ بازار برده ها
البته بي كه يوسف باشي!
پس بهتر است درز بگيري
اين پاره پوره پيرهنِ
بي بو و خاصيت را
كه چشمِ هيچ چشم به راهي را
روشن نمي كند!
از بد بدتر اگر هست
اين است
اينكه باشي
در چاه نابرادر ، تنها
زنداني زليخا
چوب حراج خوردۀ بازار برده ها
البته بي كه يوسف باشي!
پس بهتر است درز بگيري
اين پاره پوره پيرهنِ
بي بو و خاصيت را
كه چشمِ هيچ چشم به راهي را
روشن نمي كند!
اي كه عكست درون چشمِ من است
در نگاهم دَمي نمي خواني
برقِ عشقي به روشنايي روز
در كنارم كمي نمي ماني
مي كُشد آخرم غم اينكه
دوستت دارم و نمي داني
چاي داغ را يكسره سر كشيدم
نگاه نكردم به قندي كه فرصت آب شدن نداشت
نگاه نكردم به تفاله هاي چاي
كه چگونه سُر مي خورند
در حنجره اي كه سلول هايش وا مي روند
و به فنجان هاي نقره اي مادرم
كه بعد از نوشيدن هر چاي
از دستان لرزانم فرو مي افتند
- مي شكنند؟
- نگاه نكردم ...
/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt; mso-para-margin:0in; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
باران ممتد زمستان ،
مرد سالخورده اي سوت زنان
مي تراشد رويايي را
بر چوبدستي اي.
مه ، سايۀ مبهم فرودي ازليست
هر قطره معماي سرودي ازليست
موسيقي افلاك درونش جاريست
باران ، سندِ حكمِ خلودي ازليست
ديشب بود
همين ديشب
الهۀ الهام
بر من
فرود آمد و گفت:
جهان پلي ست
كه بيش از يك بار
تو را مجال عبور از آن نيست
پس ، درياب!
كه «تركيب» تو
«تجزيه» خواهد شد.
هميشه وقتي مي آيي
فوجي از كبوتران سفيد
در پيشِ قدم هايت پر مي كشند
هميشه وقتي مي نشيني
فوجي از قناري ها
در كنار صندلي ات
بر زمين مي نشينند
هميشه وقتي مي روي
خطي رقيق از
شبنم و خزه و پروانه
بر جا مي ماند
و من در عطر گيج ابديت
مه آلود مي شوم.
نگران نباش
اگر لب هاي تو را سانسور مي كنند
شعرهاي مرا نقطه چين!
از اين به بعد
در چاپخانه هاي زيرزميني
تو را خواهم بوسيد.
تنها سهم من از تو
حسّ مبهمي بود
باردار از شبي تبناك
كه شعري خون آلود
آميخته با رنجي جانفرسا
فرياد كشان از آن زاده شد.
وقت است كه گُل ها بنپايند و روند
وز شرمِ رُخَت قفا نمايند و روند
خوبيِ تو جاودان بماناد اَر ني
هر سال چو گُل هزار آيند و روند