قابي سياه
شيشه هاي عينكش را
بغل كرده بود
سالها
عزادار چشمانش بودند
دو سيب سرخ!
قابي سياه
شيشه هاي عينكش را
بغل كرده بود
سالها
عزادار چشمانش بودند
دو سيب سرخ!
اطرافم ...
پر از روياهاي سقط شده اي ست
كه بر گيسوي تنهايي ام چنگ انداخته ،
و از هر سو
اعصابِ دقايقم را مي كشند
جيغ بلندي شده
روزهايم
در سمفونيِ ناكوكِ زمانه
و من
بغضي بي ترانه
زيرِ خاكستر رويا!
مدام به گوش مي رسد
سازِ غمگين چوپان
در طول مسيرِ كشتارگاه.
ما چله نشين بيقرار درديم
پاييز و زمستان و بهاران زرديم
اين بارِ امانت از ازل سنگين بود
اي عشق ببخش ما تو را گم كرديم!
من آفتابِ درخشان و ماهِ تابان را
بهين طراوتِ سرسبزيِ بهاران را
زلالِ زمزمۀ روشنانِ باران را
درود خواهم گفت
صفايِ باغ و چمن
دشت و كوهساران را ؛
و من ...
چو ساقۀ نورُسته باز خواهم رُست
و در تمامي اشياءِ پاكِ تجريدي
وجود گمشده اي را
دوباره خواهم جُست.
هوايت را بردار و برو
دروغِ دوست داشتنت
پُر از سُرب است ...
سنگين تر از هوايِ بودنت!
مسحور مي شوم
در اتفاق دو صداي پياپي
افتادن سنگي كوچك در بركه
گريز يك ماهي در اعماق.
از خواب متنفرم
خواب ها به من كابوس بي تو بودن را القاء مي كنند
مي ترسم بيدار شوم و ...
تو نباشي
مي ترسم چشم بر هم بگذارم و ...
وقتي باز مي كنم تو را نبينم
خواب هايم پر شده از كابوسِ بي تو بودن
كابوسي كه نمي دانم خواب است يا واقعيت
ميان دغدغه هايم گم شده ام
شانه ات ...
شانه ات تنها جاييست كه ...
وقتي سر بر آن مي گذارم
ديگر كابوس نمي بينم.
بادِ بازيگوش
بادبادك را
بادبادك...
دست كودك را
هر طرف مي بُرد
كودكي هايم...
با نخي نازك به دستِ باد
آويزان!
اين لاله ها كه در سرِ كويِ تو كِشته اند
از اشكِ چشم و خونِ دلِ ما سرشته اند
بنگر كه سرگذشتِ شهيدانِ عشق را
بر برگِ گل به خونِ شقايق نوشته اند