كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه مسلمان

۲۶ بازديد ۰ نظر

مبلغ اسلام بود. در يكي از مراكز اسلامي لندن عمرش را گذاشته بود روي اين كار. تعريف مي كرد كه يك روز سوار تاكسي مي شود و كرايه را مي پردازد. راننده بقيه پول را كه بر مي گرداند 20 سنت اضافه تر مي دهد. مي گفت: چند دقيقه اي با خودم كلنجار رفتم كه بيست سنت اضافه را برگردانم يا نه؟ آخر سر بر خودم پيروز شدم و بيست سنت را پس دادم و گفتم آقا اين را زياد دادي. گذشت و به مقصد رسيديم. موقع پياده شدن راننده سرش را بيرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسيدم: بابت چي؟ گفت: مي خواستم فردا بيايم مركز شما و مسلمان شوم اما هنوز كمي مردد بودم. وقتي ديدم سوار ماشينم شديد خواستم شما را امتحان كنم. با خودم شرط كردم اگر بيست سنت را پس داديد بيايم و مسلمان شوم. تعريف مي كرد: تمام وجودم دگرگون شد؛ حالي شبيه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالي كه داشتم تمام اسلام را به بيست سنت مي فروختم.


داستان كوتاه آموزنده

۲۸ بازديد ۰ نظر

تعمير و نگهداري از كاخ سفيد به صورت يك مناقصه مطرح شد. يك پيمانكار آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني در اين مناقصه شركت كردند. پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را ۹۰۰ دلار اعلام كرد. مسئول كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت: ۴۰۰ دلار بابت تهيه مواد اوليه + ۴۰۰ دلار بابت هزينه هاي كارگران و ۱۰۰ دلار استفاده بنده. پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را ۷۰۰ دلار اعلام كرد. ۳۰۰ دلار بابت تهيه مواد اوليه + ۳۰۰ دلار بابت هزينه هاي كارگران و +۱۰۰ دلار استفاده بنده. اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسئول كاح سفيد رفت و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من ۲۷۰۰ دلار است!!! مسئول كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا ۲۷۰۰ دلار؟ پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش… ۱۰۰۰ دلار براي تو و ۱۰۰۰براي من … و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي. سرانجام پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد.


داستان كوتاه آموزنده

۲۹ بازديد ۰ نظر

تصور كنيد كه به عنوان نوزادي ناخواسته و حاصل يك رابطه جنسي بي سر و ته، در روستايي بسيار فقيرنشين و در دامن يك مادر بدبخت كه كلفت خانه هاي مردم است، ديده به جهان بگشاييد، بدون آنكه وجود پدر را دور و برتان احساس كنيد. تصور كنيد كه در بچگي مادرتان آنقدر فقير است كه حتي توان خريد يك لباس ساده را برايتان ندارد و مجبوريد گوني سيب زميني بپوشيد، طوري كه بچه هاي همسايه دايم شما را مسخره كنند و به شما بخندند. تصور كنيد كه در سن كودكي، مادربزرگتان مجبورتان كند كارهاي سخت انجام دهيد و هميشه بخاطر ساده ترين اشتباهات شما را كتك بزند و شما هم هيچ پناهي نداشته باشيد كه در دامنش گريه كنيد. تصور كنيد كه از سن نه سالگي دايم مورد تجاوز اطرافيان قرار بگيريد، دايي ها، پسر دايي ها، دوستان خانوادگي و كلا همه. طوري كه اولين فرزندتان را در سن چهارده سالگي و پس از نه ماه مشقت بدنيا آوريد، آن هم يك نوزاد مرده. تصور كنيد كه خواهر و برادري داريد كه سرگذشتي كمابيش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتياد زياد به كوكايين بميرد، و برادرتان از ابتلا به ايدز. تصور كنيد كه مادرتان آنقدر فقير است كه نمي تواند شما را بزرگ كند و از پس هزينه هاي اندك شما برآيد و مجبور شود شما را به يك مرد غريبه بسپارد تا بزرگتان كند. تصور كنيد كه در ميان اين همه بدبختي، سياه پوست هم هستيد، يك آمريكايي - آفريقايي، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پيش كه اوج نژادپرستي و نفرت از سياه پوستان است. تصور كنيد كه حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد. الان چه كار مي كنيد؟ چه بر سرتان آمده است؟ الان قدرتمند ترين زن جهان هستيد! محبوب ترين، پولدار ترين، با نفوذ ترين، و تنها ميلياردر سياه پوست! همه شما را به عنوان صاحب بزرگترين خيريه جهان، پر طرفدار ترين مجري تلويزيون، و برنده جوايز متعدد سينما و تلويزيون مي شناسند. سياستمداران، هنرپيشگان، ثروتمندان و همه آدم هاي بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه كنند. در دانشگاه ايلينوي، زندگينامه شما تدريس مي شود، در قالب يك درس با عنوان خودتان. يك قصر در كاليفرنيا داريد به مساحت هفده هكتار كه از يك طرف به اقيانوس ختم مي شود و از طرف ديگر به كوهستان. همچنين ويلايي داريد در نيوجرسي، آپارتماني در شيكاگو، كاخي در فلوريدا، خانه اي در جورجيا، يك پيست اسكي در كلورادو، پلاژهايي در هاوايي و ... تصور كنيد كه شما با درآمد سالانه حدود سيصد ميليون دلار و دارايي حدود سه ميليارد دلار، به عنوان ثروتمند ترين زن خود ساخته جهان شهرت داريد. آنچه خوانديد خلاصه اي بود از سرگذشت مجري بزرگ تلويزيون، اپرا وينفري


داستان كوتاه آموزنده

۳۰ بازديد ۰ نظر

پسر حلقه اش را در آورد و روي پيش خوان گذاشت، دختر نيم نگاهي به او كرد و سرش راپائين انداخت، پير مرد طلافروش حلقه را روي ترازوي كوچكش انداخت، نيم نگاهي به هردوي آنان كرد، حلقه را از روي ترازو برداشت و مشغول محاسبه قيمت شد. پسر رويش را به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چيزي به او گفت. شايد فقط آن دختر مي فهميد معنياين اشاره چيست، او هم حلقه اش را درآورد و حلقه را روي پيشخوان گذاشت، پيرمرد اين بار نگاهي تعجب آميز به هر دوي آنان كرد و حلقه دختر را هم برداشت، در حالي كه مشغول محاسبه قيمت حلقه ها بود، از بالاي عينگ بزرگش آن دو را ور انداز مي كرد. دختر سرش را پايين انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومي خيره شده بود، هيچكدام چيزي نمي گفتند. انگار هر دو در دنياي ديگري سير مي كردند، پيرمرد ترجيح داد چيزي نگويد، دسته اسكناسي را از زير پيش خوان در آورد و مشغول شمارش شد، همين طور كه داشت اسكناس ها را مي شمرد از شيشه جلوي پيش خوان چشمش به دستان آن دو افتاد، آنچنان دستان يكديگر را مي فشردند كه انگار مي ترسيدند باد بيايد و ديگري را با خود ببرد. پيرمرد دسته اسكناس را روي پيش خوان گذاشت و گفت: آقا راضي باشين. پسر دسته اسكناس را برداشت و شروع به شمردن كرد، هنوز چند تاي آن را نشمرده بود كه دسته اسكناس را داخل جيبش گذاشت و از پيرمرد تشكر كرد، نگاهي به دختر كرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند. پسر مانند عقابي كه بال مي گشايد تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد، دستش را به دور شانه دختر انداخت، نگاه معني داري به او كرد و آهسته او را به خود فشرد، دختر دستمالي از جيبش در آورد و بطرف صورتش برد و هر دو از مغازه خارج شدند. پيرمرد طلافروش با ناباوري اين صحنه را تماشا مي كرد، در تمام ساليان دور و دراز زندگيش بسيار ديده بود جواناني را كه با دنيائي اميد و آرزو براي خريد حلقه نامزدي مي امدند و با چه ذوق و شوقي بعد ازخريد حلقه از او تشكر مي كردند و دست در دست هم، لبخند زنان از آن مغازه خارج مي شدند و مي رفتند تا نوبت ديگري برسد. بسيار هم ديده بود كساني را كه حلقه هايشان را براي فروش مي اوردند و آن را مانند موجود مزاحمي روي پيش خوان مي اندازند تا از شرش خلاص شوند اما، هرگز نديده بود اين چنين عاشقانه به سراغش بيايند و وقتي حلقه هايشان را بر روي پيش خوان مي گذارند، بغض گلويشان را بفشارد. پيرمرد دلش طاقت نياورد، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج شد، چند قدم آن طرف تر دختر و پسر را ديد كه آهسته و بدون هيچ شتابي، انگار سنگين ترين وزنه هاي دنيا را به پاهايشان بسته اند، به طرف انتهاي خيابان مي روند. بدنبالشان دويد و دستش را بر روي شانه پسر گذاشت، پسر بسوي پيرمرد برگشت و گفت: بله بفرمائيد. پيرمرد با لحني آرام و دلنشين گفت: پسرم حلقه را كه نمي فروشند و سپس حلقه ها را كه در دستان پر چين و چروكش بود بسوي او دراز كرد و گفت: اين حلقه بهترين يادگار شماست، پولش هم پيش شما بماند، هر وقت داشتيد بدهيد، اصلاً اين شيريني عروسيتان. پسر نگاهي به دختر كرد و با صداي بغض آلودي به پيرمرد گفت: اگر ميذاشتن عروسي كنيم، حلقه هامون رو نمي فروختيم. دختر ديگر طاقت نياورد، بغض امانش را بريده بود، بازوي پسر را گرفت و با فشار محكمي بطرف خود كشيد و گفت: بيا بريم عزيزم. پيرمرد هاج و واج كنار خيابان ايستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه مي كرد، دستمال كوچكي را از جبيش در آورد، عينكش را برداشت و آهسته قطره اشكي را كه از گوشه چشمش سرازير شده بود پاك كرد.


داستان كوتاه انوشيران دادگر و پير زن

۲۹ بازديد ۰ نظر

وقتي كارگزاران انوشيروان ساساني در حال بنا كردن كاخ كسرا بودند به او اطلاع دادند كه براي پيشبرد كار ناچارند برخي از خانه هايي كه در نقشه بارگاه ساساني قرار گرفته اند را نيز به قيمتي مناسب خريداري و سپس ويران كنند تا ديوار كاخ از آنجا بگذرد. ... اما در اين ميان پيرزني هست كه در خانه اي گلي و محقر زندگي مي كند و عليرغم آنكه حاضر شده ايم منزلش را به صد برابر قيمت واقعي اش از او خريداري كنيم باز راضي نمي شود. چه بايد كرد؟ انوشيروان گفت: از من نپرسيدكه چه بايد كرد. خودتان برويد و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردي كه همه ما ايرانيان داريم با او رفتار كنيد. كساني كه از ويرانه هاي كاخ كسرا (ايوان مداين) بر لب دجله عراق ديدن كرده اند، حتما ديوار اصلي كاخ را هم ديده اند كه در نقطه اي خاص به شكل عجيبي كج شده و پس از طي كردن مسيري اندك باز در خطي راست به جلو رفته است. اين نقطه از ديوار همان جاييست كه خانه پيرزن تنها بود و بناي كاخ را به احترام حقي كه داشت كج ساختند تا خانه اش ويران نشود و تا روزي هم كه زنده بود همسايه ديوار به ديوار پادشاه ماند. از آن زمان هزاران سال گذشته است اما ديوار كج كاخ كسرا باقي مانده تا يادآور آن پيرزن تنها و نماد روح جوانمردي مردم ساساني و نشانه عدل و عدالت انوشيروان باشد.


داستان كوتاه شايستگان

۲۸ بازديد ۰ نظر

خواجه نصير الدين توسي در ابتداي وزارت خويش بود كه تعدادي از نزديكان بدو گفتند: ايران مديري همچون شما نداشته و تاريخ همچون شما كمتر به ياد دارد. يكي از آنها گفت: نام همشهري شما خواجه نظام الملك توسي هم به اندازه نام شما بلند نبود. خواجه نصير سر به زير افكنده و گفت: خواجه نظام الملك باعث فخر و شكوه ايران بود. آموخته هاي من برآيند تلاشهاي انسانهاي والا مقامي همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند كه او اهل مبالغه و پذيرش حرف بي پايه و اساس نيست. ارد بزرگ انديشمند فرزانه كشورمان مي گويد: “شايستگان بالندگي و رشد خود را در نابودي چهره ديگران نمي بينند.” شايد اگر خواجه نصير الدين طوسي هم به آن سخنان اعتنا مي نمود هيچگاه نمي توانست گامهاي بلندي در جهت استقلال و رشد ميهنمان بردارد.


داستان كوتاه ابومسلم خراساني

۳۱ بازديد ۰ نظر

شاگرد معمار، جواني بسيار باهوش اما عجول بود گاهي تا گوشي براي شنيدن مي يافت شروع مي كرد تعريف نمودن از توانايي هاي خويش در معماري و در نهايت مي ناليد از اين كه كسي قدر او را نمي داند و حقوقش پايين است. روزي براي سلماني به راه افتاد. ديد سلماني مشغول است و كسي را موي كوتاه مي كند. فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خويش بگفت و اينكه كسي قدر او را نمي داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبي براي خويش دست و پا كند. به اينجاي كار كه رسيد كار سلماني هم تمام شد. مردي كه مويش كوتاه شده بود رو به جوان كرده و گفت: آيا چون هنر داري ديگران بايد برايت اسباب آسايش بگسترند؟! جوان گفت: آري. مرد تنومند دستي به موهاي سفيدش كشيد و گفت: اگر هنر تو نقش زيباي كاشانه ايي شود پولي مي گيري در غير اينصورت با گداي كوچه و بازار فرقي نداري. چون از او دور شد جوانك از استاد سلماني پرسيد: او كه بود كه اينچنين گستاخانه با من سخن گفت؟ استاد خنديد و گفت: سالار ايرانيان، ابومسلم خراساني. جوان لرزيد و گفت: آري حق با او بود من بيش از حد پر توقع هستم. انديشمند يگانه كشورمان ارد بزرگ مي گويد: “آنچه بدست خواهي آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود. ابومسلم خراساني با اين حرف به آن جوان آموخت هنر بدون كار هيچ ارزشي ندارد و هنرمند بيكار و بي ثمر هم با گدا فرقي ندارد.


داستان كوتاه آموزنده

۲۸ بازديد ۰ نظر

روزي ابوريحان درس به شاگردان مي گفت كه خونريز و قاتلي پاي به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او مي نگريستند و در دل هزار دشنام به او مي دادند كه چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روي به حكيم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فرداي آن روز، شاعري مديحه سراي دربار، پاي به محل درس گذارده تا سئوالي از حكيم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشايعت نموده تا به پاي صندلي استاد برسد. ديدند از استاد خبري نيست. هر طرف را نظر كردند، اثري از استاد نبود . يكي از شاگردان كه از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال مي نمود در ميانه كوچه جلوي استاد را گرفته و پرسيد: چگونه است ديروز آدم كشي به ديدارتان آمد پاسخ پرسش هايش را گفتيد و امروز شاعر و نويسنده اي سرشناس آمده، محل درس را رها نموديد؟ ابوريحان گفت: يك بزهكار تنها به خودش و معدودي لطمه مي زند، اما يك نويسنده و شاعر خود فروخته كشوري را به آتش مي كشد. شاگرد متحير به چشمان استاد مي نگريست كه ابوريحان بيروني از او دور شد. ابوريحان با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نويسنده مزدور، از هر كشنده اي زيانبارتر است. ابوريحان بيروني دانشمند آزاده اي بود كه هيچگاه كسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خويش را وقف ساختن ابوريحان هاي ديگر كرد.


داستان كوتاه متكبر

۲۶ بازديد ۰ نظر

پس از رسيدن يك تماس تلفني براي يك عمل جراحي اورژانسي، پزشك با عجله راهي بيمارستان شد، او پس از اينكه جواب تلفن را داد. بلافاصله لباس هايش را عوض كرد و مستقيم وارد بخش جراحي شد. او پدر پسر را ديد كه در راهرو مي رفت و مي آمد و منتظر دكتر بود. به محض ديدن دكتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول كشيد تا بيايي؟ مگر نمي داني زندگي پسر من در خطر است، مگر تو احساس مسئوليت نداري؟ پزشك لبخندي زد و گفت: متأسفم، من در بيمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفني هرچه سريعتر خودم را رساندم و اكنون اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم كارم را انجام دهم. پدر با عصبانيت گفت: آرام باشم؟ اگر پسر خودت همين حالا توي همين اتاق بود آيا تو مي توانستي آرام بگيري؟ اگر پسر خودت همين حالا مي مرد چكار مي كردي؟ پزشك دوباره لبخندي زد و پاسخ داد: من جوابي را كه در كتاب مقدس انجيل گفته شده مي گويم« از خاك آمده ايم و به خاك باز مي گرديم». شفادهنده يكي از اسمهاي خداوند است، پزشك نمي تواند عمر را افزايش دهد، برو و براي پسرت از خدا شفاعت بخواه، ما بهترين كارمان را انجام مي دهيم به لطف و منت خدا. پدر زمزمه كرد: نصيحت كردن ديگران وقتي خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است. عمل جراحي چند ساعت طول كشيد و بعد پزشك از اتاق عمل با خوشحالي بيرون آمد: خدا را شكر! سر شما نجات پيدا كرد. بدون اينكه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالي كه بيمارستان را ترك مي كرد، گفت: اگر شما سؤالي داريد، از پرستار بپرسيد. پدر با ديدن پرستاري كه چند لحظه پس از ترك پزشك ديد گفت: چرا او اين قدر متكبر است؟ نمي توانست چند دقيقه صبر كند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال كنم؟ پرستار در حالي كه اشك از چشمانش جاري بود پاسخ داد: پسرش ديروز در يك حادثه ي رانندگي مرد. وقتي ما با او براي عمل جراحي پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اكنون كه او جان پسر تو را نجات داد. با عجله اينجا را ترك كرد تا مراسم خاكسپاري پسرش را به اتمام برساند.


داستان كوتاه چوپان و امام زاده

۲۹ بازديد ۰ نظر

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد. ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند. در حال مستاصل شد.... از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم. قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي... نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم... قدري پايين تر آمد. وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ آنها را خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم. وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد، نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ ما از هول خودمان يك غلطي كرديم ، غلط زيادي كه جريمه ندارد.