سر هر جاده منم ، چشم به راهي كه تويي
شب و روزم شده چشمان سياهي كه تويي
بنــدبازي وســـط معــــــركه ام ، واي اگــــر
روي دوشـم بنشيند پر كاهي كه تويــي !
زير پايم پلي از موست ، ولــي زل زده ام
بين چشمان تماشا به نگاهـي كه تويــي
كور كرده ست مرا عشــــق و سر راهـم باز
باز كرده ست دهان حلقه ي چاهي كه تويي
نيست كم وسوسه اي سيب بهشت ، اما من
دستم آغشتــــه به نارنج گناهي كه تويي
پانته آ صفايي
ﺩﺭ يك سمينار رموز موفقيت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟» حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.» سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ يكي از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!» سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. مسابقه دوي ماراتن لحظات آخر را سپري مي كند. نفر اول، يك دونده از اتيوپي، از خط پايان مي گذرد. در همين حال دوندگان بعدي از راه مي رسند و از خط پايان مي گذرند. مراسم اهداي جوايز برگزار مي شود و جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك مي كنند اما بلند گوي استاديوم اعلام مي كند كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده و از خط پايان نگذشته است. چند هزار نفر در استاديوم باقي مي مانند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. مدتي بعد اعلام مي شود كه او دوندهاي از تانزانيا به نام جان استفن آكواري است كه در اوايل مسابقه افتاده است و زانويش آسيب ديده است. ساعت 45: 6 عصر است و بيش از يك ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پايان مي گذرد. دونده اي تنها، لنگ لنگان با پاي زخمي و بانداژ شده وارد استاديوم مي شود. با ورود او به استاديوم، جمعيت حاضر از جا بر مي خيزند و با كف زدن و با صدايي بلند او را تشويق مي كنند انگار كه او برنده مسابقه است! او از خط پايان مي گذرد. خبرنگاري به او نزديك مي شود و از او مي پرسد: «چرا با اين درد و جراحت و در شرايطي كه نفر آخر بوديد و شانسي براي برنده شدن نداشتيد از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟» آكواري مي گويد: «من فكر نمي كنم شما درك كنيد. مردم كشورم مرا 9000 مايل تا مكزيكو سيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم. آنها مرا فرستاده اند كه مسابقه را به پايان برسانم.» نام نفر اول مسابقه دوي ماراتن، دونده اتيوپيايي برنده مدال طلاي مسابقه، چيست؟ احتمالاً به جزمستندات نتايج مسابقه المپيك سال 1968، در جاي ديگري ثبت نشده است و با جستجو در اخبار و اينترنت هم، آن را نخواهيد يافت. برنده مسابقه كيست؟ جان استفن آكواري. چرا؟ زيرا او ارزشي را به ما يادآور مي شود كه خيلي ارزشمندتر و تحسين برانگيزتر از چيزي مانند نفر اول شدن است؛ پشتكار و استقامت. او درس بزرگي به ما مي آموزد و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه است. او يك لحظه به اين فكر نمي كند كه نفر آخر است و شانسي براي نفر دوم يا سوم شدن هم ندارد. منبع: راهكار مديريت
ميگويند شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي كه زنگ را زدند بيدار شد، با عجله دو مسأله را كه روي تخته سياه نوشته بود يادداشت كرد و به خيال اينكه استاد آنها را به عنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچ يك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش بر نداشت. سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد به كلي مبهوت شد زيرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود. اگر اين دانشجو اين موضوع را ميدانست احتمالاً آنرا حل نميكرد ولي چون به خود تلقين نكرده بود كه مسأله غيرقابل حل است، فكر ميكرد بايد حتماً آن مسأله را حل كند و سرانجام راهي براي حل مسأله يافت. حل نشدن بيشتر مشكلات زندگي ما به افكار خودمون بر ميگردد.
در يك روز سرد زمستاني، مدير مدرسه بچهها را به صف كرد و گفت: «بچهها، آيا موافقيد يك مسابقه برگزار كنيم؟» تمام بچهها با خوشحالي قبول كردند. پس از انتخاب چند شركتكننده، مدير از آنها خواست كه آن طرف حياط مدرسه در يك رديف بايستند و با صداي سوت او، به سمت ديگر حياط بيايند و هر كس بتواند ردپاي مستقيم و صافي از خود بجاي گذارد برنده مسابقه است. در پايان مسابقه، آقاي مدير از يكي از بچههايي كه ردپاي كجي از خود بجاي گذاشته بود پرسيد: «تو چه كردي؟» دانش آموز در جواب گفت: «با وجودي كه در تمام طول راه من دقيقاً جلوي پايم را نگاه كرده بودم ولي بجاي يك خط راست از ردپا روي برف، خطوط كج و معوجي بوجود آمده است!» تنها يكي از دانش آموزان بود كه توانسته بود ردپايش را بصورت يك خط راست درآورد. مدير مدرسه او را صدا كرد و پس از تشويق از او پرسيد: «تو چطور توانستي ردپايي صاف در برفها به وجود آوري؟» آن دانش آموز گفت: «آقا اينكه كاري ندارد، من جلوي پايم را نگاه نكردم!» مدير پرسيد: «پس كجا را نگاه كردي؟» دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگي را كه آن طرف حياط است نگاه كردم و به طرف آن حركت كردم و هيچ توجهي به جلوي پايم نداشتم و تنها هدفم رسيدن به آن تخته سنگ بود.» اگر در زندگي خودمان ايده و هدفي نداشته باشيم و تمام توجهمان را دقيقاً به مشكلات امروز و فردا و فرداهاي بعد معطوف كنيم سرانجام به هدفمان نخواهيم رسيد. ولي اگر بجاي آنكه توجهمان را به مشكلات روزانه متوجه كنيم به هدفمان متمركز سازيم، قطعاً به هدفمان خواهيم رسيد.
مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد كه چيست. سقراط به مرد جوان گفت كه صبح روز بعد به نزديكي رودخانه بيايد. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست كه همراه او وارد رودخانه شود. وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده كرد. مرد تلاش ميكرد تا خود را رها كند اما سقراط قويتر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج كرد و اولين كاري كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود. سقراط از او پرسيد: «در آن وضعيت تنها چيزي كه ميخواستي چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «اين راز موفقيت است! اگر همان طور كه هوا را ميخواستي در جستجوي موفقيت هم باشي به دستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد.»
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستايي ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاريكي شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شير ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسيدند: «براي چه از حال رفتي؟» مراد گفت: «فكر كردم حيواني كه به من حمله كرده يك سگ است!» مراد بيچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ يك سگ به او حمله كرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
ميخواستم بدانم چرا بخت و اقبال هميشه در خانه بعضيها را ميزند، اما سايرين از آن محروم ميمانند. به عبارت ديگر چرا بعضي از مردم خوششانس و عده ديگر بدشانس هستند؟ چرا برخي مردم بيوقفه در زندگي شانس ميآورند درحالي كه سايرين هميشه بدشانس هستند؟ مطالعه براي بررسي چيزي كه مردم آن را شانس ميخوانند، ده سال قبل شروع شد. آگهيهايي در روزنامههاي سراسري چاپ كردم و از افرادي كه احساس ميكردند خوششانس يا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگيرند. صدها نفر براي شركت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سالهاي گذشته با آنها مصاحبه كردم، زندگيشان را زير نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمايشهاي من شركت كنند. نتايج نشان داد كه هر چند اين افراد به كلي از اين موضوع غافلند، كليدخوششانسي يا بدشانسي آنها در افكار و كردارشان نهفته است. براي مثال، فرصتهاي ظاهراً خوب در زندگي را در نظر بگيريد. افراد خوششانس مرتباً با چنين فرصتهايي برخورد ميكنند، درحالي كه افراد بدشانس نه. با ترتيب دادن يك آزمايش ساده سعي كردم بفهم آيا اين مساله ناشي از توانايي آنها در شناسايي چنين فرصتهايي است يا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس روزنامهاي دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگويند چند عكس در آن هست. به طور مخفيانه يك آگهي بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم كه ميگفت: «اگر به سرپرست اين مطالعه بگوييد كه اين آگهي را ديدهايد، 250 پوند پاداش خواهيد گرفت.» اين آگهي نيمي از صفحه را پر كرده بود و به حروف بسيار درشت چاپ شده بود. با اين كه اين آگهي كاملاً خيره كننده بود، افرادي كه احساس بدشانسي ميكردند عمدتاً آن را نديدند، درحالي كه اغلب افراد خوششانس متوجه آن شدند. مطالعه من نشان داد كه افراد بدشانس عموماً عصبيتر از افراد خوششانس هستند و اين فشار عصبي توانايي آنها در توجه به فرصتهاي غيرمنتظره را مختل ميكند. در نتيجه، آنها فرصتهاي غيرمنتظره را به خاطر تمركز بيش از حد بر ساير امور از دست ميدهند. براي مثال وقتي به مهماني ميروند چنان غرق يافتن جفت بينقصي هستند كه فرصتهاي عالي براي يافتن دوستان خوب را از دست ميدهند. آنها به قصد يافتن مشاغل خاصي روزنامه را ورق ميزنند و از ديدن ساير فرصتهاي شغلي باز ميمانند. افراد خوششانس آدمهاي راحتتر و بازتري هستند، در نتيجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوي آنها هستند ميبينند. تحقيقات من در مجموع نشان داد كه آدمهاي خوشاقبال بر اساس چهار اصل، براي خود فرصت ايجاد ميكنند: اول، آنها در ايجاد و يافتن فرصتهاي مناسب مهارت دارند. دوم، به قوه شهود گوش ميسپارند و براساس آن تصميمهاي مثبت ميگيرند. سوم، به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقي نيكي براي آنها رضايتبخش است. چهارم، نگرش انعطافپذير آنها، بدبياري را به خوشاقبالي بدل ميكند. در مراحل نهايي مطالعه، از خود پرسيدم آيا ميتوان از اين اصول براي خوششانس كردن مردم استفاده كرد. از گروهي از داوطلبان خواستم يك ماه وقت خود را صرف انجام تمرينهايي كنند كه براي ايجاد روحيه و رفتار يك آدم خوششانس در آنها طراحي شده بود. اين تمرينها به آنها كمك كرد فرصتهاي مناسب را دريابند، به قوه شهود تكيه كنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو كند و در مقابل بدبياري انعطاف نشان دهند. يك ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشريح كردند. نتايج حيرت انگيز بود: هشتاد درصد آنها گفتند آدمهاي شادتري شدهاند، از زندگي رضايت بيشتري دارند و شايد مهمتر از هر چيز خوششانستر هستند و بالاخره اينكه من عامل شانس را كشف كردم. چند نكته براي كساني كه ميخواهند خوشاقبال شوند: به غريزه باطني خود گوش كنيد، چنين كاري اغلب نتيجه مثبت دارد. با گشادگي خاطر با تجارب تازه روبرو شويد و عادات روزمره را بشكنيد. هر روز چند دقيقهاي را صرف مرور حوادث مثبت زندگي كنيد. تحقيقي از «ريچارد وايزمن» زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي كردن است.
توماس اديسون دو هزار ماده مختلف را براي ساختن رشته لامپ امتحان كرد. هيچ كدام از اين مواد رضايت بخش نبودند. دستيار اديسون گله مي كرد كه: «همه كارمان بيهوده بود و چيزي ياد نگرفتيم.» اديسون با اعتماد زيادي گفت: «ما راه درازي را طي كرديم و كلي چيز ياد گرفتيم. اكنون ما مي دانيم كه دو هزار ماده وجود دارد كه نمي توانيم در ساختن يك لامپ خوب از آنها استفاده كنيم.»