ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ. ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﯾﺪ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ !" ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: "ﺑﻠﻪ، ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ."
يكي از غذا خوريهاي بين راه بر سر در ورودي با خط درشت نوشته بود: شما در اين مكان غذا ميل بفرماييد، ما پول آن را از نوه شما دريافت خواهيم كرد. رانندهاي با خواندن اين تابلو، اتومبيلش را فورا پارك كرد و وارد شد و ناهار مفصلي سفارش داد و نوشجان كرد. بعد از خوردن غذا سرش را پايين انداخت كه بيرون برود، ولي ديد كه خدمتگزار با صورتحسابي بلند بالا جلويش سبز شده است. با تعجب گفت: مگر شما ننوشتهايد كه پول غذاي امروز را از نوه من خواهيد گرفت؟! خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذاي امروز شما را از نوهتان خواهيم گرفت، ولي اين صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.
بابا كرم شخصي بوده از لاتهاي قديم به اسم رسمي كرم كريمي. كريم، قصاب محل بوده و همه از او حساب مي بردند. وقتي كريم از كوچه پس كوچه هاي محله گذر مي كرد، بچه هاي فقير و يتيم و بيچاره اي در طول مسيرش بودند كه هر روزه به آنها كمك مي كرد و با يك آب نبات آنها را خوشحال مي كرد. طوري شده بود كه اين بچه ها او را بابا كرم صدا مي كردند وهر وقت از دور مي آمد، بچه ها با شادي دست مي زدند و صدا مي زدند باباكرم. باباكرم... و آقا كرم قصاب هم براي خوشحال كردن بچه هاي فقير، يك سر و گردن و نيز با حركات دست و مدل رقص بابا كرم امروزي از كنار آنها مي گذشت. بعدها در كاباره ها با اضافه كردن حركات ديگر، رقص بابا كرمي را تكميل كردند و تا هم اينك ماندگار و از رقصهاي بنام ايراني باقي ماند.
روزي، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد. در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت ها فكر مي كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قويتر مي شدم! در همان لحظه، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميكردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر، از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد. كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد. همانطور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي را شنيد و احساس كرد كه دارد خرد مي شود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است.
وقتي خيلي كوچك بودم مادرم يه تلفن ديواري خريد. قد من كوتاه بود و دستم به تلفن نمي رسيد. بعد از مدتي كشف كردم كه موجودي عجيب در اين جعبه جادويي زندگي مي كند كه همه چيز را مي داند . اسم اين موجود اطلاعات لطفا بود! ساعت درست را مي دانست و شماره تلفن هر كسي را به سرعت پيدا مي كرد. بار اولي كه با اين موجود عجيب رابطه بر قرار كردم، روزي بود كه مادرم به ديدن همسايه مان رفته بود. رفته بودم در زير زمين و با وسايل نجاري پدرم بازي مي كردم كه با چكش كوبيدم روي انگشتم. دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه كردن فايده نداشت چون كسي در خانه نبود كه دلداريم بدهد. فوري رفتم و يك چهار پايه آوردم و رفتم رويش ايستادم. تلفن را برداشتم و در دهني تلفن كه روي جعبه بالاي سرم بود. گفت: اطلاعات لطفا. انگشتم درد گرفته .... حالا يكي بود كه حرف هايم را بشنود ، اشكهايم سرازير شد. پرسيد: مامانت خانه نيست؟ گفتم: هيچكس خانه نيست. پرسيد خونريزي داري؟ جواب دادم : نه، با چكش كوبيدم روي انگشتم و حالا خيلي درد دارم. پرسيد: دستت به جا يخي مي رسد؟ گفتم: مي توانم درش را باز كنم. صدا گفت: برو يك تكه يخ بردار و روي انگشتت نگه دار. يك روز ديگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم. پرسيدم تعمير را چطور مي نويسند؟ و او جوابم را داد. بعد از آن براي همه سوالهايم با اطلاعات لطفا تماس مي گرفتم. سوالهاي جغرافي ام را از او مي پرسيدم و او بود كه به من گفت آمازون كجاست.... سوالهاي رياضي و علومم را بلد بود جواب بدهد. روزي كه قناري ام مرد، با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و پرسيدم: چرا پرنده هاي زيبا كه خيلي هم قشنگ آواز مي خوانند و خانه ها را پر از شادي مي كنند، عاقبتشان اينست كه به يك مشت پر در گوشه قفس تبديل مي شوند؟ گفت: عزيزم، هميشه به خاطر داشته باش كه دنياي ديگري هم هست كه مي شود در آن آواز خواند و من حس كردم كه حالم بهتر شد. وقتي بزرگتر و بزرگتر مي شدم، خاطرات بچگيم را هميشه دوره مي كردم . در لحظاتي از عمرم كه با شك و دو دلي و هراس درگير مي شدم، يادم مي آمد كه در بچگي چقدر احساس امنيت مي كردم. احساس مي كردم كه اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود كه وقت و نيرويش را صرف يك پسر بچه مي كرد. سالها بعد، وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترك مي كردم، هواپيمايمان در وسط راه جايي نزديك به شهر سابق من توقف كرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر كوچكم زنگ زدم: اطلاعات لطفآ! صداي واضح و آرامي كه به خوبي ميشناختمش، پاسخ داد اطلاعات. ناخوداگاه گفتم مي شود بگوييد تعمير را چگونه مي نويسند؟ سكوتي طولاني حاكم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم كه مي گفت : فكر مي كنم تا حالا انگشتت خوب شده. خنديدم و گفتم: پس خودت هستي، مي داني آن روزها چقدر برايم مهم بودي؟ گفت: تو هم مي داني تماسهايت چقدر برايم مهم بود؟ هيچوقت بچه اي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم. سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم. يك صداي نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات. گفتم كه مي خواهم با ماري صحبت كنم. پرسيد: دوستش هستيد؟ گفتم: بله يك دوست بسيار قديمي. گفت: متاسفم، ماري مدتي نيمه وقت كار مي كرد چون سخت بيمار بود و متاسفانه يك ماه پيش درگذشت. قبل از اينكه بتوانم حرفي بزنم گفت: صبر كنيد، ماري براي شما پيغامي گذاشته، يادداشتش كرد كه اگر شما زنگ زديد، برايتان بخوانم، بگذاريد بخوانمش. صداي خش خش كاغذي آمد و بعد صداي نا آشنا خواند: به او بگو كه دنياي ديگري هم هست كه مي شود در آن آواز خواند ....
زن و شوهري نشسته بودند و يك لحظه شوهر به همسرش گفت: ميخواهم بعد از چندين سال پدر و مادرم و برادرانم و بچههايشان را فردا شب به صرف شام دور هم جمع كنم و زحمت غذا درست كردن را برايت مي دهم. زن با كراهيت گفت: انشاءالله خير ميشه. مرد گفت پس من ميرم به خانوادهام اطلاع بدهم. روز بعد مرد سر كار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت: خانوادهام حالا ميرسن شام آماده كردي يا نه هنوز؟ زن گفت: نه خسته بودم، حوصله نداشتم شام درست كنم. آخه خانواده تو كه غريبه نيستند؛ يه چيز حاضري درست ميكنيم. مرد گفت خدا تو را ببخشه. چرا از ديروز به من نگفتي نميتوانم غذا درست كنم؟ آخه الان ميرسن من چيكار كنم؟! زن گفت: به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهي كن اونها كه غريبه نيستند. مرد با ناراحتي از منزل خارج شد و بعد از چند دقيقه درب خانه به صدا در آمد و زن رفت در را باز كرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را ديد كه وارد خانه شدند. پدرش از او پرسيد: پس شوهرت كجا رفته؟ زن گفت: تازه از خانه خارج شد. پدر گفت: ديروز شوهرت آمد خانه ما و ما را براي شام امشب دعوت كرد مگر مي شود خانه نباشه؟ و زن متحير و پريشان شد و فهميد كه غذايي كه بايد پخت ميكرد براي خانواده خودش بود نه خانواده شوهر..! سريع به شوهر خود زنگ زد و به او گفت كه چرا زودتر به من نگفتي كه خانواده مرا براي شام دعوت كرده بودي؟ مرد گفت: خانواده من با خانواده تو فرقي با هم ندارند. زن گفت: خواهش ميكنم غذا هيچي در خانه نداريم زود بيا خريد كن. مرد گفت: جايي كار دارم دير ميايم خانه اينها هم خانواده تو هستند فرقي نميكنه يك چيزي حاضري درست كن برايشان بده همانطور كه خواستي حاضري به خانوادهام بدي. و اين درسي براي تو باشه كه به خانوادهام احترام بگذاري، پس با مردم همانطوري معامله كن كه براي خودت دوست داري...!
دو پسر بچه ي 13 و 14 ساله كنار رودخانه ايستاده بودند كه يكي از آن مردان شرور كه بزرگ و كوچك حاليشان نمي شود، ابتدا به پسر بچه ي 13 ساله كه خيلي هفت خط بود گفت: من شيطان هستم اگر به من يك سكه ندهي همين الان تو را تبديل به يك خوك مي كنم. پسر بچه ي 13 ساله ي زرنگ خنديد و او را مسخره كرد و برايش صدايي در آورد. مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ي 14 ساله رفت و گفت: "تو چي پسرم. آيا دوست داري توسط شيطان تبديل به يك گاوميش شوي يا اينكه الآن به ابليس يك سكه مي دهي؟ پسر بچه ي 14 ساه كه بر عكس دوست جوانترش خيلي ساده دل بود با ترس و لرز از جيبش يك سكه ي 50 سنتي در آورد و آن را به شيطان داد. مرد شرور اما پس از گرفتن سكه ي 50 سنتي از پسرك ساده دل، به سراغ پسرك 13 ساله رفت و خشمش را با يك لگد و مشت كه به او كوبيد، سر پسرك خالي كرد و بعد رفت. چند دقيقه بعد پسرك زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتي ديد او اشك مي ريزد، علت را پرسيد كه پسرك گفت: با آن 50 سنت بايد براي مادر مريضم دارو مي خريدم. پسرك 13 ساله خنديد و گفت: غصه نخور، من سه تا سكه ي50 سنتي دارم كه 2 تا را مي دهم به تو. پسرك ساده دل گفت: تو كه پول نداشتي. پسرك زرنگ خنديد و گفت: گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد.
از مردي كه صاحب يكي از بزرگترين فروشگاههاي زنجيرهاي در جهان است، پرسيدند: «راز موفقيت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت:« زادگاه من انگلستان است. در خانوادهي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير ميديدم، هيچ راهي به جز گدايي كردن نميشناختم. روزي به طرف يك مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافهاي مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول كردم. وي نگاهي به سرتاپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي كردن، بيا با هم معاملهاي كنيم. پرسيدم: چه معاملهاي ...!؟ گفت: ساده است، يك بند انگشت تو را به ده پوند ميخرم. گفتم: عجب حرفي ميزنيد آقا، يك بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟ - بيست پوند چطور است؟ - شوخي مي كنيد؟! - بر عكس، كاملا جدي مي گويم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم! او همانطور قيمت را بالا ميبرد تا به هزار پوند رسيد! گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معاملهي احمقانه راضي نخواهم شد. گفت : اگر يك بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند ميارزد، پس قيمت قلب️ تو چقدر است؟ در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه ميگويي؟ لابد همهي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟ گفتم : بله، درست فهميدهايد. گفت: عجيب است كه تو حسابي ثروتمند هستي، اما داري گدايي ميكني...! از خودت خجالت نميكشي .!؟ گفتهي او همچون پتكي بود كه بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمدهام اما اين بار مرد ثروتنمدي بودم كه ثروت خود را از بدو تولد به همراه داشت. از همان لحظه، گدايي كردن را كنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازهاي را آغاز كنم ...
شاگردي كه شيفته ي استادش بود تصميم گرفت تمام حركات و سكنات استادش را زير نظر بگيرد. فكر مي كرد اگر كارهاي او را بكند فرزانگي او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفيد مي پوشيد؛ شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد، استاد گياهخوار بود؛ شاگرد هم خوردن گوشت را كنار گذاشت و فقط گياه خورد. استاد بسيار رياضت مي كشيد، شاگرد تصميم گرفت رياضت بكشد و روي بستري از كاه خوابيد. مدتي گذشت. استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. رفت تا ببيند چه خبر است. شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را مي گذرانم. سفيدي لباسم نشانه ي سادگي و جستجو است. گياهخواري جسمم را پاك مي كند. رياضت موجب مي شود كه فقط به روحانيت فكر كنم. استاد خنديد و او را به دشتي برد كه اسبي از آن جا مي گذشت. بعد گفت: «تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه كرده اي در حالي كه اين كمترين اهميت را دارد. آن حيوان را آنجا مي بيني؟ او هم با موي سفيد، فقط گياه مي خورد و در اسطبلي روي كاه مي خوابد. فكرمي كني قديس است يا روزي استادي واقعي خواهد شد؟
مرد جواني نزد پدر خود رفت و به او گفت: مي خواهم ازدواج كنم. پدر خوشحال شد و پرسيد: نام دختر چيست؟ مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگي مي كند. پدر ناراحت شد، صورت در هم كشيد و گفت: من مرد جوان نام سه دختر ديگر را آورد ولي جواب پدر براي هر كدام از آنها همين بود. با ناراحتي نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من مي خواهم ازدواج كنم اما نام هر دختري را مي آورم پدر مي گويد كه او خواهر توست! و نبايد به تو بگويم. مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم. تو با هريك از اين دخترها كه خواستي مي تواني ازدواج كني. چون تو پسر او نيستي!!