ماهي باش
مدام گفتگو كن با جهان
صدايت را اما
نگذار كسي بشنود.
ماهي باش
مدام گفتگو كن با جهان
صدايت را اما
نگذار كسي بشنود.
ما بدو مي گوييم:
«اينجا، اين سوي!»
ليكن به دوردست مي رود؛
شب تاب.
سگان ولگرد!
اين گربۀ صبور
از پلنگ سانان است.
دستهايم را
باز كرده بودم به هوايت
تو بال باز كردي
به هوا.
دعا نكن كه برقرار باشم
دعا كن كه بي قرار باشم
بي قرار!
پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد پرسش را درست حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد». پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بيرون رفت! و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته. وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته. من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: «چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملا ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت و هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است». پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد. اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».
مي گويند روزي يك پسر كوچك كه تازه به كلاس پيانو مي رفت و ياد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، براي اولين بار همراه مادرش به يك كنسرت پيانو رفت. آن ها در رديف جلو نشستند و وقتي مادر سرش گرم صحبت با يكي از دوستانش شد، پسر بچه از روي كنجكاوي به پشت صحنه رفت و آن جا پيانو بزرگي ديد كه هيچ كس روي صندلي آن ننشسته بود. پسرك بي خبر از همه جا پشت پيانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده اي نمود كه تازه ياد گرفته بود. صداي پيانو همه ي حاضران در سالن را به خود آورد و وقتي پرده كنار رفت همه با تعجب پسر كوچكي را ديدند كه پشت پيانو نشسته و قطعه ي كوچكي را مي نوازد. در اين زمان استاد پيانو روي صحنه و به كنار پيانو آمد و به پسرك كه از ديدن جمعيت و حضور مردم ترسيده بود به آرامي گفت: نترس دوست من، ادامه بده من اين جا هستم. استاد خودش نيز در كنار پسرك نشست و در نواختن گوشه هايي از قطعه كه ضعف داشت كمكش كرد. پسرك با دلگرمي از حضور استاد بزرگ بدون هيچ ترسي به نواختن قطعه ادامه داد و آنرا به خوبي به پايان رساند و تشويق شديد حاضران را نصيب خود ساخت.
روزي پسر غمگين نزد درختي خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولي سيب دارم. اگر مي خواهي مي تواني تمام سيب هاي درخت را چيده و به بازار ببري و بفروشي تا پول بدست آوري. آن وقت پسر تمام سيب هاي درخت را چيد و براي فروش برد. هنگامي كه پسر بزرگ شد، تمام پولهايش را خرج كرد و به نزد درخت بازگشت و گفت مي خواهم يك خانه بسازم ولي پول كافي ندارم كه چوب تهيه كنم. درخت گفت: شاخه هاي درخت را قطع كن. آنها را ببر و خانه اي بساز. و آن پسر تمام شاخه هاي درخت را قطع كرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از هميشه برگشت و گفت: مي داني؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و مي خواهم از آنها دور شوم، اما وسيله اي براي مسافرت ندارم. درخت گفت: مرا از ريشه قطع كن و ميان مرا خالي كن و روي آب بينداز و برو. پسر آن درخت را از ريشه قطع كرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.
پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يك پاكت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيشداوري هاي ذهني پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزيزم،با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با اين دختر پيدا كردم، او واقعاً معركه است، اما مي دونستم كه تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالكوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينكه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يك تريلي توي جنگل داره و كُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يك روياي مشترك داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. چشمان من رو به روي حقيقت باز كرد كه ماريجوانا واقعاً به كسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي كاريم، و براي تجارت با كمك آدماي ديگه اي كه توي مزرعه هستن، براي تمام كوكائينها و اكستازيهايي كه مي خوايم. در ضمن، دعا مي كنيم كه علم بتونه درماني براي ايدز پيدا كنه، و اين دختر هم بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت كنم. يك روز، مطمئنم كه براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني. با عشق،پسرت. پاورقي: پدر، هيچ كدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه. فقط مي خواستم بهت يادآوري كنم كه در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به كارنامه مدرسه كه روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.