تنها يك بار مي توانست
در آغوشش كشند
و مي دانست آنگاه
چون بهمني فرو مي ريزد
و مي خواست
به آغوش من پناه آرد
نامش برف بود
تنش برفي
قلبش از برف
و تپشش
صداي چكيدن برف
بر بام هاي كاهگلي
و من او را
چون شاخه اي كه زير بهمن شكسته باشد
دوست مي داشتم.
تنها يك بار مي توانست
در آغوشش كشند
و مي دانست آنگاه
چون بهمني فرو مي ريزد
و مي خواست
به آغوش من پناه آرد
نامش برف بود
تنش برفي
قلبش از برف
و تپشش
صداي چكيدن برف
بر بام هاي كاهگلي
و من او را
چون شاخه اي كه زير بهمن شكسته باشد
دوست مي داشتم.
همسفريم
من و ماه
در راه دراز شب
با دو مقصد
او به دور زمين
من به دور تو.
در خواب شبي ستاره اي را چيدم
تا صبح، خيال صورتش بوسيدم
بيدار شدم از اشك خود فهميدم
انگار كه خواب مادرم را ديدم
زنده بمانيد!
بايد همه زنده بمانيد
چنين مي گويند فرماندهان
زيرا كه سرباز مرده
ديگر از كسي فرمان نمي برد.
دل از ماه برده اي و
از بركه و
از پلنگ
اين طور كه شب ها
به ناز مي آيي.
وقتي دل من از همه دنيا كلافه است
وقت قرار ما دو نفر، كُنج كافه است
مي نوشم از نگاه تو يك استكان غزل
ديگر چه جاي گفتن حرف اضافه است؟!
تصويرهاي زشت، فراموش مي شوند
تا چشم، محو آينه اي خوش قيافه است
بي عشق دوست، جاذبه اي نيست در جهان
دنيا بدون روي تو حرفي گزافه است
وقتي كه رنگ چشم تو شد سرنوشتِ من
ديگر چه جاي قهوه و فال و خُرافه است؟!
ما با زبان شعر و غزل حرف مي زنيم
اظهار عشق ما دو نفر در لفافه است
هر شب براي وصل، توسل نموده اي
تعويذ اشكهاي تو لاي ملافه است
از پاي به سر تا كه برانداز شده
در سينۀ من ولوله آغاز شده
نوري شده از حفرۀ ابري پيدا
يك دكمۀ پيراهن او باز شده
دردي بتر از علت ناداني نيست
جز علم دواي اين پريشاني نيست
با آنكه به روي گنج منزل دارد
بدبخت و فقيرتر ز ايراني نيست
چشمان تو
شعرخيز است
مي توان واژه واژه كاشت
غزل غزل درو كرد.
طبيعت مادري ست رنجور
با هشت ميليارد فرزند ناخلف
كه بيرحمانه
رهايش كرده اند تا بميرد.