افتاده مرا عجب شكاري چه كنم؟
واندرم سرم افكنده خماري چه كنم؟
سالوسم و زاهدم وليكن در راه
گر بوسه دهد مرا نگاري چه كنم؟
افتاده مرا عجب شكاري چه كنم؟
واندرم سرم افكنده خماري چه كنم؟
سالوسم و زاهدم وليكن در راه
گر بوسه دهد مرا نگاري چه كنم؟
هر چند كه خشك چوب اين جاليزم
از جاي خودم درخت بر مي خيزم
از زندگي مترسكي خسته شدم
دارم به خودم كلاغ مي آويزم
مردان رهش ميل به هستي نكنند
خودبيني و خويشتن پرستي نكنند
آنچا كه مجردان حق مِي نوشند
خمخانه تهي كنند و مستي نكنند
مي خواستم زني باشم
عاقل، حواس جمع
كه حوصله ام از هيچ آشپزخانه اي
سر نرود
از هيچ غذايي
و مرتب دوستت داشته باشم
شبيه ترتيب اين بشقاب ها
شبيه نظم خلال هاي سيب زميني
اما ناشيانه دوستت دارم
كه زن نه
شاعر زاده شدم.
آن روز كه رفتن تو را مي ديدم
از گريه چو برگ بيد مي لرزيدم
ترس من از آن بود كه روزي بروي
آمد به سرم از آنچه مي ترسيدم
شب؛
تكاندن قباي آلودۀ روز
در حجم خالي پنجره هاست
تا در سرسراي واهي
به ديوار پشت صندلي
كه بار نبودنت را
به دوش مي كشد
لم داده
گريه مي كنم.
گل سرخ
قطرات درشت خون است
و نمي داند هيچ كس، چرا
از جراحت خاك
به سوي افق مي جهد.
روحم پريد
و خواست برود
نگاهش افتاد
به آخرين انار باغچه
آويزان ...
از درختي كه تو كاشته بودي
نشد كه برود
اكنون سالهاست
كه در اين حياط قديمي زنداني ام
و هيچكس به ملاقاتم نمي آيد
همه از اين خانه رفته اند.
با تير و كمان كودكي ام
در كوچه باغهاي قديمي
در انبوه درختان باران خورده
سينهي گنجشكي را نشانه گرفته بودم
كه عاشق تو شدم
گنجشك به شانه ام نشست
و من شكارچي ماهري شدم
از آن پس هرگز به شكار پرنده اي نرفتم
هر وقت دلتنگم آواز مي خوانم
پرنده مي آيد
پرنده مي نشيند
پرنده را مي بويم
پرنده را مي بوسم
پرنده را رها مي كنم
و چون شكارِ ديگري مي شود
كودكي ام را مي بينم
در انبوه درختان باران خورده
با بوي كاهگل و آواز پرنده
به خود مي پيچد و گريه مي كند
هاي آواز!
چقدر تو را دوست دارم.
غم انگيزترين غروب
هميشه در تور ماهيگيري مي افتد
كه تمام دريا را شخم زده
براي ديدن پري كوچكي
كه هر شب
قصه اش را براي دخترش مي خواند.