يك كبوتر سفيد
در ميان دستۀ كلاغان فرود آمد
دريافتند كه سياهند.
يك كبوتر سفيد
در ميان دستۀ كلاغان فرود آمد
دريافتند كه سياهند.
دارم به بالاترين ابر فكر مي كنم
همان كه بال هيچ پرنده اي نوازشش نكرده
همان كه تنها
آن بالا
براي خودش مي بارد
و زمين قطره اي از احساسش را
درك نمي كند.
سخن مگوي كه سر تا به پا همه سخني
تو شعر گرمي و زيبندۀ لبان مني
چو آسمان، ز چه آغوش خويش وا نكنم؟
ستاره اي تو و در ماهتاب پيرهني
شود ز موج شگفتي، گُلِ دهانم باز
چو بامداد بهاري، دمي كه خنده زني
گر از سپيده سخن گويم و تبسم صبح
غمين مباش كه منظور من تو سيمتني
دمي كه شعر مرا آوري به لب، مَردم
گمان برند كه در كار وصف خويشتني
دگر ز جلوۀ حُسنت سخن نمي گويم
تو خويش جلوه گري كن كه بهترين سخني
سخت بود
فراموش كردن كسي
كه با او
همه چيز و همه كس را
فراموش مي كردم.
تو عاشقانه ترين فصل از كتاب مني
غناي ساده و معصوم شعر ناب مني
رفيق غربت خاموش روز خلوت من
حريف خواب و خيال شب شراب مني
تو روح نقره اي چشمه هاي بيداري
تو نبض آبي درياچه هاي خواب مني
سياه و سرد و پذيرنده، آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده، آفتاب مني
مرا به سوي تو جز عشق بي حساب مباد
چرا كه ما حصل رنج بي حساب مني
هميشه از همه پرسيده ام رهايي را
تو از زمانه كنون بهترين جواب مني
دگر به دلهره و شك نخواهم انديشيد
كنون تو نقطۀ پايان اضطراب مني
گريزي از تو ندارم هر آنچه هست تويي
اگر صواب مني يا كه ناصواب مني
آدم از چوب، سنگ يا آهن نيست
تنها كفش و كلاه و پيراهن نيست
بعد از يك عمر زندگي دانستم
اين دنيا جاي زندگي كردن نيست
وقتي «به سلامت» است روي لب تو
انگار قيامت است روي لب تو
لب بر لب تو ... دوباره بر مي گردم
اين بوسه امانت است روي لب تو
منت مي گذارد
مي آيد
روي سر همه مي نشيند
چقدر اين برف عزيز است.
موهات
چه بلند، چه كوتاه
فرقي نمي كند
گندم زار
بعد از دِرو هم زيباست.
قطاري كه در تونل مي دود
خودش را از انگشت هاي اشاره دزديده است
مي ترسد از شب
سياهپوستي كه دست هايش را پيدا نمي كند
مي ترسد از مه
سفيدپوستي كه پاهايش را حدس نمي زند
شمردن واگن ها غم انگيز است
وقتي هيچ قطاري كسي را بر نگردانده
شمردن انگشت هاي خنثي كنندۀ مين
شمردن پاهاي يك ديابتي
غم انگيز است
به كيلومترها آن طرف تر اشاره كني و همه
دو قدمي ات را ببينند.