اين همه از تاريكي بد نگوييد
شما كه فروش چراغتان
به لطف همين تاريكي ست.
اين همه از تاريكي بد نگوييد
شما كه فروش چراغتان
به لطف همين تاريكي ست.
چون باد، هواي كوي و برزن داريم
پيراهني از عبور بر تن داريم
هر جاده قدم قدم تو را مي گويد
ما آمدني به رنگ رفتن داريم
پيراهن تو بر تن اين شعر گشاد است
در وصف تنت شاعر ناكام زياد است
در حسرت فتحت قلم شاعر و نقاش
زيبايي تو كار به دست همه داده ست
شايد قلم فرشچيان معجزه اي كرد
بازار هنر چند صباحي ست كساد است
جز خنده سزاوار براي دهنت نيست
نقاشي رنگ لبت اين قدر كه شاد است
يك كار فقط روسري ات دارد و آن هم
بر هم زدن دائم آرامش باد است
من شاعرم و در پي مضمون جديدم
هر كار كني پشت سرت حرف زياد است
هر روز يادت را تكرار مي كند
از عشقي كه مي گفتي
بخاري بلند نشد!
از ديدۀ آشنايي ام عشق چكيد
وز زخم شب جدايي ام عشق چكيد
آنقدر هميشه در دل و جاني كه
مثل غزل از رباعي ام عشق چكيد
دست بر زلف زدم، شب بود، چشمش مست خواب
برقع از رويش گشودم تا درآيد آفتاب
گفتمش خورشيد سر زد، ماه من بيدار شو
گفت تا من برنخيزم، كي برآيد آفتاب
كاش كسي پاييز را
سر و ته مي كرد
برگها به درخت مي چسبيدند
تو به من.
نيستي
و حال خلباني را دارم
كه لحظۀ برخورد به كوه
در جعبۀ سياه مي گويد
دوستت دارم.
من و تو و بوسه
بي هم چهار تاييم
تو با تنهايي
من با رنج.
وقتي كه نحوست از زمان مي بارد
چون برگ پياپي خزان مي بارد
ديروز زمين دهان گشود از دوزخ
گويي كه بلا به اين جهان مي بارد