شب از ابديتي روان پر شده بود
هر ثانيه از بُهت زمان پر شده بود
مي خواند خدا زير درختي در باد
شب بود و زمين از آسمان پر شده بود
شب از ابديتي روان پر شده بود
هر ثانيه از بُهت زمان پر شده بود
مي خواند خدا زير درختي در باد
شب بود و زمين از آسمان پر شده بود
كسي كه اسلحه اش را پر مي كند
نيمي از مرگ را رفته است
كسي كه ساكش را مي بندد
نيمي از راه را
و كسي كه در باران ايستاده است
نيمي از تنهايي را
بارها در واژه هاي دو نفره چرخيده ام
اما تنهايي از ماشين لباسشويي كم نشده است
از ميز آشپزخانه
و تختي كه نامش را فراموش كرده است
همۀ ما تنهاييم
و پرواز دستۀ كلاغ ها به وجدمان مي آورد.
با حضرت عشق همنشين باش امشب
دردي كش جام انگبين باش امشب
سلطان ازل ز پرده آيد بيرون
ترديد مدار و بر يقين باش امشب
در حمله هاي باد
در هجمه هاي ياد
صبرم شكوفه داد.
اين شهر دوباره ربنا مي خواهد
نوشي است كه هم عارف و عامي خواهد
وقتي كه در اين مقام هستي استاد
هر گوشۀ اين شهر تو را مي خواهد
با تو در گلستان
با تو در زندان
با تو در جهنم سرگردان
فرقي نمي كند
به شرطي كه فقط
با تو ...
باشد تو نيز بر جگرم خنجري بزن
با من دم از هواي كس ديگري بزن
پرواز با رقيب اگر فرصتي گذاشت
روزي به آشيانۀ من هم سري بزن
اي دل به جنگ جمع رقيبان شتاب كن
سرباز نيمه جان! به صف لشكري بزن
درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت
اي روزگار سيلي محكم تري بزن
شايد كه جام بشكنم و توبه اي كنم
اي مرگ پيش از آنكه بيايي دري بزن
مثل موسيقي آرامي كه خوابت مي كند
عشق مي آيد به آساني خرابت مي كند
هرچه مي گويي كه بگذر دوري از او بهتر است
فال حافظ باز با شعري مجابت مي كند
مي شكستي كاش با حرفي سكوتم را كه گاه
خواهش يك شيشه را سنگي اجابت مي كند
خمره خمره دردها را مي گذارم زير خاك
دل! نترس اين خمره ها روزي شرابت مي كند
زندگي بي عشق يا مردن به جرم عاشقي؟
قبر گاهي در دل تاريخ قابت مي كند
برف ها كه آب مي شوند
قطره ها چه بي صدا
زنده زنده آفتاب مي شوند.