يك نامه پر از ماه و تو را دارم ياد
در پاكت گل گذاشتم دادم باد
اي علت سبز خاك هر جا هستي
هر روز تو روز دوستت دارم باد
يك نامه پر از ماه و تو را دارم ياد
در پاكت گل گذاشتم دادم باد
اي علت سبز خاك هر جا هستي
هر روز تو روز دوستت دارم باد
فيل ها از بزرگي، مورچه ها را نمي بينند
مورچه ها از كوچكي، فيل ها را
تو چرا مرا نمي بيني؟!
تهران توي موهايش تاب بازي مي كرد
دختري كه براي آزادي
دست تكان مي داد.
رودم، كوير در هيجانم چيست؟
دريا كجاست؟ دل نگرانم چيست؟
آنجا كه مي دوم همۀ عمرم
خود را به ساحلش برسانم چيست؟
حتي نشد بايستم و يك بار
از خود بپرسم اينكه من آنم چيست؟
بس نيست هر چه خورده سرم بر سنگ؟
دردم كه باز در غَلَيانم چيست؟
رودم، جنون دور شدن دارم
پايان راه گرچه ندانم چيست
شايد جهان كمي به خودش آمد
پرسيد از خودش: جريانم چيست؟
صندوقچۀ راز باشد
نه جعبۀ سياه!
بد است با همۀ شوكت ات شكار كني
از اين شكار نداني كجا فرار كني
جز اين كه عاشق من بوده اي نبوده و نيست
گذشته را هم اگر اين وسط قطار كني
بريز دور، به آتش بكش، خيالي نيست
ولي بناست مرا در دلت چه كار كني؟
«نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق»؟... مباد
به شاعري كه خودش مرده اعتبار كني!
مرا به هم زدي اما دوباره مي آيم
مرا دوباره به اين عاقبت دچار كني
به چشم هاي حريفت نگاه كن اول!
بلند شو! تو بلد نيستي قمار كني
هميشه مدافع جاده سازي بوده ام
غافل از اينكه
اتوبان بعدي
از اتاق خواب من مي گذرد.
درختان پير
به سايه هاشان
تكيه مي كنند.
درخت باور من برگ و بار و سايه ندارد
دروغ هر چه كه باشد اساس و پايه ندارد
چه باوري است كه چون كوزۀ شكسته در آتش
براي شعله شدن هم خميرمايه ندارد
چنين كه يافته ام دشمن حقيقي خود را
دلم به غير خود از هيچ كس گلايه ندارد
به استخاره سراغ از دلم مگير كه عمريست
كتابي ام كه به غير از عذاب آيه ندارد
براي صحبت آيينه ها به سنگ بينديش
صريح باش كه دل طاقت كنايه ندارد