در ديده و دل هميشه دارد گذري
هر لحظه پديدار شود در اثري
كو خسته دلي كه سير اين جلوه كند؟
از خود رود و ز خود نگيرد خبري
در ديده و دل هميشه دارد گذري
هر لحظه پديدار شود در اثري
كو خسته دلي كه سير اين جلوه كند؟
از خود رود و ز خود نگيرد خبري
حالا تويي كه دور ... تويي ناپديدتر
حالا منم كه از همه كس نا اميدتر
هذيان شعرهاي تو را مي توان شنيد
هر لحظه مي شود تب عشقت شديدتر
ديوارهاي خانه تو را گريه مي كنند
قفل تمام پنجره ها تر - كليد، تر
تو شاعري ولي دلت انكار مي كند
مي داند از تو عاشقيت را بعيدتر
گم مي كني نشان غزل هاي خويش را
هي ناپديد مي شوي و ناپديدتر
دنيا هميشه در پي رنج است و شاعران
در جستجوي قافيه هاي جديدتر
تو آسماني و من جوجه «باز» كوچكي ام
كه فكر فتح توام در جهان كودكي ام
تب حضور تو پيچيد در زمين و زمان
وزيد طوفان بر پيكر مترسكي ام
نه... مو به مو همۀ قصه آشناست برام
كه ديده بودم در خواب هاي كودكي ام
تو هم كه آينه اي اشتباه مي گيري
اگر شبيه خودم نيستم شبيه كي ام؟
كه هر چه سعي كنم ناگزير مي ريزد
غم هميشه ام از خنده هاي زوركي ام
سوار اسب مي آيم و مي برم با خود
تو را به دهكدۀ خواب هاي كودكي ام
زندگي درياي مه آلوديست
كه در آن رهسپارانيم
به اميد بندري دور
كه شايد هرگز به آن نرسيم.
مي آمد يار مست و تنها تنها
با نرگس پرخمار رعنا رعنا
جستم كه يكي بوسه ستانم ز لبش
فرياد برآورد كه يغما يغما
داني كه مرا يار چه گفته ست امروز
جز ما به كسي در منگر ديده بدوز
از چهرۀ خويش آتشي افروزد
يعني كه بيا و در ره دوست بسوز
بر هم زدن خاكسترها
گفت و گوي ما
لحظه اي سكوت.
به آهي گنبد خضرا بسوزم
پس آن گه تودۀ غبرا بسوزم
دو عالم سوزم ار كارم نسازي
چه فرمايي، بسازي يا بسوزم؟