هيچ شاعري عاشق نيست
زن ها فقط
سوژه هاي خوبي هستند
مثل عكاسي كه
از صحنۀ تصادف عكس مي گيرد.
هيچ شاعري عاشق نيست
زن ها فقط
سوژه هاي خوبي هستند
مثل عكاسي كه
از صحنۀ تصادف عكس مي گيرد.
نه چتر با خود داشت
نه روزنامه
نه چمدان
عاشقش شدم
از كجا مي دانستم مسافر است؟!
شهر در انتظار شب است
بانو!
گل سرت را
باز كن.
اي ابر دل گرفتۀ بي آسمان بيا
باران بي ملاحظۀ ناگهان بيا
چشمت بلاي جان و تو از جان عزيزتر
اي جان فداي چشم تو با قصد جان بيا
مگذار با خبر شود از مقصدت كسي
حتي به سوي ميكده وقت اذان بيا
شهرت در اين مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولي بي نشان بيا
ايمان خلق و صبر مرا امتحان مكن
بي آنكه دلبري كني از اين و آن بيا
قلب مرا هنوز به يغما نبرده اي
اي راهزن! دوباره به اين كاروان بيا
دمي به باغ نرفتيم تا بهار گذشت
ز عشق خاطره اي ماند و چون غبار گذشت
هنوز چشم به راهم كه باز مي گردي
تمام زندگي من در انتظار گذشت
پس از تو زمزمۀ عاشقانه شد خاموش
و لحظه ها همه با چشم اشكبار گذشت
دلم چو كلبۀ متروك و سرد، خالي ماند
چها كه بر سر اين باغ بي بهار گذشت
طنين گريۀ من در سكوت مي پيچد
مرا پناه بده، كار من ز كار گذشت
بايد كمك كني كمرم را شكسته اند
بالم نمي دهند، پرم را شكسته اند
نه راه پيش مانده برايم نه راه پس
پل هاي امن پشت سرم را شكسته اند
هم ريشه هاي پير مرا خشك كرده اند
هم شاخه هاي تازه ترم را شكسته اند
حتي مرا نشان خودم هم نمي دهند
آيينه هاي دور و برم را شكسته اند
گل هاي قاصدك خبرم را نمي برند
پاي هميشۀ سفرم را شكسته اند
حالا تو نيستي و دهان هاي هرزه گو
با سنگ حرف مفت، سرم را شكسته اند
ترسم از اين است كه يك شب
بخواهي به خوابم بيايي و من
همچنان به يادت
بيدار نشسته باشم.
از قلّه هاي عمر، يكي
اين آرزوي محال
كه چالۀ گونه ات را
با بوسه اي پر كنم.
هم چهرۀ مهتاب تو را مي ديدم
هم ناب تر از ناب تو را مي ديدم
هر روز من خسته به عشقت شب شد
اي كاش كه در خواب تو را مي ديدم
دو چشمت جام لبريز از شرابه
لبانت دفتر اشعار نابه
كلامي، بوسه اي، شعري، نگاهي
سر شب، كي، كجا هنگام خوابه؟