محتاجم ...
محتاج يك فنجان چاي
كه پهلويش تو باشي.
محتاجم ...
محتاج يك فنجان چاي
كه پهلويش تو باشي.
در توبه مرا گفت كه برگير شرابي
ساقي تو كه خود بيشتر از خلق خرابي!
اين ماهي دلمرده در اين بركۀ دلگير
جز دوري آن ماه نديده ست عذابي
من عارف دلتنگم يا زاهد دلسنگ؟
هر روز نقابي زده ام روي نقابي
يك عمر ملائك همه گشتند و نديدند
در نامۀ اعمال من مست ثوابي
ساقي! همه بخشودۀ يك گوشۀ چشميم
آنجا كه تو باشي چه حسابي؟ چه كتابي؟
شب هنگام
آب هاي نقره اي اقيانوس
درخشان و شگرف
مهتاب ...
آرامگاه هزاران دريانورد عاشق را
چراغان كرده است
و پريان دريايي
در رقصي منظم و دلربا
اندام سفيد و كشيدۀ خود را
در خاطره هاي نافرجام مردان دريا
در مي آميزند.
عشق رخ يار بر من زار مگير
بر خسته دلان رند خمار مگير
صوفي چو تو رسم رهروان مي داني
بر مردم رند نكته بسيار مگير
فكرش نباش مال كسي جز تو نيستم
ديگر به فكر هم نفسي جز تو نيستم
عشق تو خواست با تو عجينم كند كه كرد
وقتي به عمق من برسي جز تو نيستم
بعد از چقدر اين طرف و آن طرف زدن
فهميده ام كه در هوسي جز تو نيستم
يك آسمان اگر چه به رويم گشوده اند
من راضيم كه در قفسي جز تو نيستم
حالا خيالم از تو كه راحت شود، عزيز!
ديگر به فكر هيچ كسي جز تو نيستم
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ايم
آن هم به دو چيز كم بها خواسته ايم
گر دوست چنين كند كه ما خواسته ايم
ما آتش و نفت و بوريا خواسته ايم
آنقدر حظ مي كنم «بانو» صدايم مي كني
يا كه خاتون تمام قصه هايم مي كني
دست در گيسوي من با شيطنت هاي لبت
قند را، هم صحبتِ فنجان چايم مي كني
هر زمستان وقتي از سرما تنم يخ مي زند
با تن مردانۀ خود آشنايم مي كني
تو همان غارتگر معروف آتش پاره اي
بر دلم آتش زدي، حالا رهايم مي كني؟
من دلم طاقت ندارد، قصه را پايان بده
بي وفا! امشب چه با اين بوسه هايم مي كني؟
مي گذرد ...
مانند چوبۀ تير جنگاوري كارآزموده
از تمامي زره هاي سخت بي تفاوتي
نگاهي از سر محبت.
من با تو صداي عصمت هابيلم
دور از حسد و شقاوت قابيلم
پيغمبر سر نهاده بر شانۀ وحي
خنجر بكشي هزار اسماعيلم