كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه ده دقيقه

۲۹ بازديد ۰ نظر

شيوانا گوشه اي از مدرسه نشسته و به كاري مشغول بود و در عين حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش مي داد. يكي از شاگردان ده دقيقه يك ريز در مورد شاگردي كه غايب بود صحبت كرد و راجع به مسايل شخصي فرد غايب حدسيات و برداشت هاي متفاوتي بيان كرد. حتي چند دقيقه آخر وقتي حرف كم آورد در مورد خصوصيات شخصي و خانوادگي شاگرد غايب هم سخناني گفت. وقتي كلام شاگرد غيبت كن تمام شد، شيوانا به سمت او برگشت و با لحني كنجكاوانه از او پرسيد: بابت اين ده دقيقه اي كه از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غايب دادي، چقدر از او گرفتي؟ شاگرد غيبت كن با تعجب گفت: هيچ چيز! راجع به كدام ده دقيقه من صحبت مي كنيد؟ شيوانا تبسمي كرد و گفت: هر دقيقه اي كه به ديگران مي پردازي در واقع يك دقيقه از خودت را از دست مي دهي. تو ده دقيقه تمام از وقت ارزشمندي را كه مي توانستي در مورد خودت و مشكلات و نواقص و مسايل زندگي خودت فكر كني، به آن شاگرد غايب پرداختي. اين ده دقيقه ديگر به تو بر نمي گردد كه صرف خودت كني. حال سوال من اين است كه براي اين ده دقيقه اي كه روزي در زندگي متوجه ارزش فوق العاده آن خواهي شد، چقدر پول از شاگرد غايب گرفته اي؟ اگر هيچ نگرفتي و به رايگان وقت خودت و اين دوستانت را هدر داده اي كه واي بر شما كه اين قدر راحت زمان هاي ارزشمند جواني خود را هدر مي دهيد. اگر هم پولي گرفته اي بايد بين دوستانت تقسيم كني، چون با ده دقيقه صحبت كردن، تك تك اين افراد نيز ده دقيقه گرانقدر زندگيشان را با شنيدن مسايل شخصي ديگران هدر داده اند.


داستان كوتاه اموزنده

۲۶ بازديد ۰ نظر

درعصر سليمان نبى؛ پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد... اما چند كودك را بر سر بركه ديد... آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از بركه متفرق شدند. همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اين بار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود... پرنده با خود انديشيد كه اين مردى با وقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.. پس نزديك شد، ولي آن مرد سنگى بسويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.. شكايت نزد سليمان برد.... پيامبر آن مرد را احضار كرد و پس از محاكمه وي را به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم او داد... آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند.. بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد !!!! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم .... پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد؛ تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند.


داستان كوتاه آموزنده

۲۶ بازديد ۰ نظر

پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد، پسر پرسيد: اين ماشين مال شماست، آقا؟ پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است. پسر متعجب شد و گفت: منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش... البته پل كاملا واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند، كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: اي كاش من هم يك همچو برادري بودم. پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟ -اوه بله، دوست دارم. تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟ پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد. پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را برپشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پاييني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد: اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. ...برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روز من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني. پل در حالي كه اشك هاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلويي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تايي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.


داستان كوتاه آموزنده/شماره43

۲۷ بازديد ۰ نظر

روزي كسي نزد ملا نصرالدين آمد و از او درخواست كرد تا الاغش را براي ساعتي به او بدهد. ملا نصرالدين كه نمي خواست الاغش را قرض دهد، گفت: "الاغ اينجا نيست، پسرم آن را به صحرا برده است." در همين لحظه صداي عرعر الاغ بلند شد! مرد همسايه گفت: "تو كه گفتي الاغ در صحرا است، پس اين چه كسي است عرعر ميكند؟" ملا نصرالدين با عصبانيت گفت: " عجب آدمي هستي. حرف پيرمردي مثل من را قبول نداري، اما عرعر كردن يك الاغ بي شعور را باور مي كني؟!"


داستان كوتاه آموزنده/شماره44

۲۶ بازديد ۰ نظر

يك كشتي در يك سفر دريايي، در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند. دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به ۲ قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد. نخستين چيزي كه هر دو از خدا خواستند، غذا بود. صبح روز بعد مرد اول، ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد. اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود! هفته بعد، دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند. مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت! بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد، مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش، آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد، يك كشتي كه در قسمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود پيدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت جزيره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزيره دور افتاده بود ترك كند. با خودش فكر مي كرد كه ديگري شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست چرا كه هيچ كدام از درخواستهاي او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول ندايي از آسمان شنيد: -“چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟” مرد اول پاسخ داد: “نعمتها تنها براي خودم است چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم، دعا هاي او مستجاب نشد و او سزاوار هيچ كدام نيست.” آن صدا سرزنش كنان ادامه داد: “تو اشتباه مي كني. او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم و گرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي!” مرد پرسيد:”به من بگو كه او چه دعايي كرده كه من بايد بدهكارش باشم؟ ” - “او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود!!” هميشه دعاي ديگران در حق انسان زودتر از دعاي خود شخص در حق خودش مستجاب مي شود!!


داستان كوتاه آموزنده/شماره45

۲۷ بازديد ۰ نظر

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ، ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ بازيگوشى ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺟﻌﻔر درس مي خواند... رﻭﺯﯼ خانم معلمش كه از شيطنت هاي او به تنگ آمده بود با او دعواي سختي كرد و به او گفت كه در آينده هيچ چيز نمي شود... جعفر آنقدر در مقابل هم كلاسي هايش خجل شد، كه مدرسه خود را عوض كرد و تا سالها كسى از او خبر نداشت. بيست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺣﻤﺪﯼ ﺑﻌﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺭ بيماﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ... ﻋﻤﻞ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ. خانم احمدي ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻥ، ﺩﮐﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻋﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ مي زد... مي خواست ﺍﺯ ﻭي ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻠﺖ ﺗاﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ. با ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺷﺎﺭﻩ مي كرد ﻭ ﻟﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺸﮑﺮ مي كند، اﻣﺎ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﻮﺩ .... ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺒﻮﺩ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﮐﺘﺮ ﺟﺎﻥ ﺑﺎﺧﺖ...!! ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟!!!؟ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺟﻌﻔﺮ ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻭﺷﺎﺧﻪ ي ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺷﺎﺭﮊﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ... ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﺟﻌﻔﺮ پزشك شده؟!؟ جعفر هيچي نشد!!


داستان كوتاه آموزنده/شماره41

۲۶ بازديد ۰ نظر

پسرك از پدر بزرگش پرسيد: پدر بزرگ درباره چه مي نويسي؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است كه با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، تو هم مثل اين مداد بشوي! پسرك با تعجب به مداد نگاه كرد و چيز خاصي در آن نديد: اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است كه ديده ام! پدر بزرگ گفت: بستگي داره چطور به آن نگاه كني، در اين مداد پنج صفت هست كه اگر به دستشان بياوري، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي. صفت اول: مي تواني كارهاي بزرگ كني، اما هرگز نبايد فراموش كني كه دستي وجود دارد كه هر حركت تو را هدايت مي كند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حركت دهد. صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بكشي و از مداد تراش استفاده كني. اين باعث مي شود مداد كمي رنج بكشد، اما آخر كار، نوكش تيزتر مي شود (و اثري كه از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريك تر). پس بدان كه بايد رنج هايي را تحمل كني، چرا كه اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي. صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن يك اشتباه، از پاك كن استفاده كنيم. بدان كه تصحيح يك كار خطا، كار بدي نيست، در واقع براي اينكه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است. صفت چهارم: چوب يا شكل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد كه داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است. و سر انجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر كار در زندگي ات مي كني، ردي از تو به جا مي گذارد و سعي كن نسبت به هر كار مي كني، هشيار باشي و بداني چه مي كني!


داستان كوتاه آموزنده/شماره42

۲۶ بازديد ۰ نظر

برادران يوسف وقتي مي خواستند يوسف را به چاه بيفكنند، يوسف لبخندي زد. يهودا پرسيد: چرا مي خندي؟ اينجا كه جاي خنده نيست...! يوسف گفت: روزي در فكر بودم چگونه كسي مي تواند به من اظهار دشمني كند با اينكه برادران نيرومندي دارم! اينك خداوند همين برادران را بر من مسلط كرد تا بدانم كه " نبايد به هيچ بنده اي تكيه كرد! " آيا خداوند براي بندگانش كافي نيست؟


داستان كوتاه آموزنده/شماره38

۲۶ بازديد ۰ نظر

موشي در خانه، تله موش ديد، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد اما همه گفتند: تله موش مشكل توست به ما ربطي ندارد. چند روز بعد، ماري درتله افتاد و زن خانه را كه به سراغش رفته بود گزيد؛ بستگان آن زن، از مرغ برايش سوپ درست كردند، گوسفند را براي عيادت كنندگان سر بريدند؛ گاو را براي مراسم ترحيم كشتند، و تمام اين مدت موش در سوراخ ديوار مي نگريست و مي گريست.


داستان كوتاه آموزنده/شماره39

۲۵ بازديد ۰ نظر

زني كه از دست چشم چراني هاي همسرش به ستوه آمده بود، درد دل نزد مادر شوهرش برد. او كه زن دانايي بود، گفت من شب براي صرف شام به خانه شما ميام ولي شام درست نكن!! مرد وقتي به خانه آمد، از اينكه همسرش تداركي نديده، عصباني شد ولي مادرش گفت: من امشب هوس نيمرو هاي تو را كردم و با خود، تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوريم. پسر ديد كه مادرش تخم مرغ ها را رنگ كرده و با تعجب مشغول درست كردن نيمرو شده و به مادرش گفت: مادر، چرا تخم مرغ ها را رنگ كردي؟ مادر گفت: زيبا هستن؟ پسر گفت: آري.. مادر گفت: داخلشان چطور است؟ پسرگفت: همه مثل هم. مادر گفت: پسرم، زن نيز همين طور است. هركدام ظاهري با رنگ و لعاب ولي همه درونشان يكي است. پس وقتي همه مثل همند، چرا خود و همسرت را آزار مي دهي؟! قدر داشته هايت را بدان و خود را درگير ديگران نكن!! ناگهان يكي از تخم مرغ ها دو زرده درآمد و گند زد به پند حكيمانه ما!!!!