يكي به چاه افتاده بود و مرتب داد مي زد: "آي كمك، كمك، كمك كنيد." ملا نصرالدين از آنجا رد مي شد، صدايش را شنيد و جلو رفت. خوب گوش داد. وقتي فهميد مرد درون چاه چه مي گويد، يك سكه انداخت به داخل چاه و گفت: "آدم حسابي توي چاه هم جاي گدايي است؟"
بازرگانى در زمان انوشيروان مى زيست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او كه در مملكت نوشيروان غريب بود، تصميم به بازگشت به ديار خويش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگويى كردند كه فلان بازرگان، از بركت تو و سرزمين تو، چنين مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، ديگر بازرگانان هم روش او را در پيش مى گيرند و اندك اندك رونق ديار تو، هيچ مى شود. انوشيروان هم رأى آنها را پسنديد و بازرگان را احضار كرد و گفت كه اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال. بازرگان گفت: «آنچه پادشاه فرمود، به غايت صواب است و از مصلحت دور نيست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترك همه مال گرفتم. نوشروان گفت: اى شيخ! در اين شهر چه آورده اى كه باز نتوانم داد؟ گفت: اى مَلِك! جوانى آورده بودم و اين مال بدو كسب كرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گير. نوشيروان از اين جواب لطيف متحيّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.
وقتي نوجوان بودم، يك شب با پدرم در صف خريد بليط سيرك ايستاده بوديم. جلوي ما يك خانواده ايستاده بودند، خانواده اي با شش بچه كه همگي زير دوازده سال سن داشتند و لباس هاي كهنه ولي در عين حال تميـز پوشيده بودند. بچهها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان در مورد برنامه هايي كه قرار بود ببينند، صحبت ميكردند. مادر نيز بازوي شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند ميزد. وقتي به باجه رسيدند، متصدي باجه از پدر خانواده پرسيد: چند عدد بليط ميخواهيد؟ پدر جواب داد: لطفا شش بليط براي بچهها و دو بليط براي بزرگسالان. متصدي باجه، قيمت بليط ها را گفت. پدر به باجه نزديكتر شد و به آرامي پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟ متصدي باجه دوباره قيمت بليط ها را تكرار كرد. پدر و مادر بچهها با ناراحتي زمزمه ميكردند، معلوم بود كه مرد پول كافي همراه نداشت؛ حتما فكر ميكرد كه به بچه هاي كوچكش چه جوابي بدهد. ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يك اسكناس بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. بعد خم شد، پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد كه متوجه موضوع شده بود، همان طور كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشكرم آقا.
صاحب قصابي با ديدن سگي كه به طرف مغازه اش نزديك مي شد، حركتي كرد كه سگ را دورش كند؛ اما كاغذي را در دهان سگ ديد. كاغذ را گرفت. روي كاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسيس و يه ران گوشت بدين.» ۱۰ دلار همراه كاغذ بود. قصاب كه تعجب كرده بود، سوسيس و گوشت را در كيسه اي گذاشت و دسته كيسه را در دهان سگ گذاشت. سگ هم كيسه را گرفت و رفت. قصاب كه كنجكاو شده بود و از طرفي وقت بستن مغازه بود، تعطيل كرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خيابان حركت كرد تا به محل خط كشي رسيد. با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد. نگاهي به تابلو حركت اتوبوسها كرد و ايستاد. قصاب متحير از حركت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوي اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه كرد و به ايستگاه برگشت. صبر كرد تا اتوبوس بعدي آمد. دوباره شماره آنرا چك كرد. اتوبوس درست بود. سگ سوار شد. قصاب هم در حالي كه دهانش از حيرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حركت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بيرون را تماشا مي كرد. پس از چند خيابان سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ايستاد و سگ با كيسه پياده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خيابان حركت كرد تا به خانه اي رسيد. گوشت را روي پله گذاشت و كمي عقب رفت و خودش را به در كوبيد. اينكار را باز هم تكرار كرد اما كسي در را باز نكرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روي ديواري باريك پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت. مردي در را باز كرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ كرد. قصاب با عجله به مرد نزديك شد و داد زد: چه كار مي كني ديوانه؟ اين سگ يه نابغه است. اين باهوش ترين سگي هست كه من تا به حال ديده ام. مرد نگاهي به قصاب كرد و گفت: تو به اين ميگي باهوش؟ اين دومين بار تو اين هفته است كه اين احمق كليدش را فراموش مي كنه !!!
درويشي تهيدست از كنار باغ كريم خان زند عبور ميكرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشارهاي به او كرد. كريم خان دستور داد درويش را به داخل باغ آوردند. كريم خان گفت: اين اشارههاي تو براي چه بود؟ درويش گفت: نام من كريم است و نام تو هم كريم و خدا هم كريم. آن كريم به تو چقدر داده است و به من چي داده؟ كريم خان در حال كشيدن قليان بود؛ گفت چه ميخواهي؟ درويش گفت: همين قليان، مرا بس است. چند روز بعد، درويش قليان را به بازار برد و قليان بفروخت. خريدار قليان كسي نبود جز كسي كه ميخواست نزد كريم خان رفته و تحفه براي خان ببرد. پس جيب درويش پر از سكه كرد و قليان نزد كريم خان برد… روزگاري سپري شد. درويش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قليان افتاد و با دست اشارهاي به كريم خان زند كرد و گفت: نه من كريمم نه تو. كريم واقعي فقط خداست، كه جيب مرا پر از پول كرد و قليان تو هم سر جايش هست.
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ: ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻡ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﮐﻨﻪ! ﺳﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻮ ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ: ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩﺗﻮ ﻣﯿﺪﻡ. ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ : ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ ﭘﻮﻝ! ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻟﻪ! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ! ﭼﻮﻥﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﻭﺭﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ" ﮔﺎﻭ" ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﺳﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﻮﺷﺘﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ...!!
دختر كوچولويي دو تا سيب در دو دست داشت كه مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «يكي از سيب هاتو به من ميدي؟» دخترك نگاهي خيره به مادرش انداخت و نگاهي به اين سيب و سپس آن سيب. اندكي انديشيد. سپس يك گاز بر اين سيب زد و گازي به آن سيب. لبخند روي لبان مادرش ماسيد. سيمايش داد ميزد كه چقدر از دختركش نوميد شده است. امّا، دخترك لحظهاي بعد، يكي از سيبهاي گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بيا مامان اين سيب شيرينتره!» مادر خشكش زد. چه انديشهاي به ذهن خود راه داده بود و دختركش در چه انديشهاي بود! نكته: هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامي كه باشيد، هر قدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندكي به تاخير اندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما، فرصتي براي توضيح داشته باشد.
زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد. وقتي كه دقيق نگاه كرد، چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد، يك غول بزرگ پديدار شد. زن پرسيد: حالا مي تونم سه آرزو بكنم؟ غول جواب داد: نخير! زمانه عوض شده است و بيشتر از يك آرزو اصلا راه نداره، حالا بگو آرزوت چيه؟ زن گفت: در اين صورت من مايلم در خاورميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت: نگاه كن. اين نقشه را مي بيني؟ اين كشورها را مي بيني؟ من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهاي متجاوزگر و مهاجم نابود شوند. غول نگاهي به نقشه كرد و گفت: ما رو گرفتي؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها. يه چيز ديگه بخواه. اين محاله. زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: من هرگز نتوانستم مرد ايده آلم را ملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه به من خيانت نكنه و عاشق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه. ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل. غول مقداري فكر كرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم!!!
استادي درشروع كلاس درس، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم ........ استاد گفت: من هم بدون وزن كردن، نمي دانم دقيقا وزنش چقدراست. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقي خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هيچ اتفاقي نمي افتد. استاد پرسيد:خوب، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقي مي افتد؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد مي گيرد. - حق با توست. حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد ديگري جسارتا گفت: دست تان بي حس مي شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار مي گيرند و فلج مي شوند. و مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند. استاد گفت: خيلي خوب است. ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه! پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟ درعوض من چه بايد بكنم؟ شاگردان گيج شدند. يكي از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت: دقيقا مشكلات زندگي هم مثل همين است. اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد، به درد خواهند آمد. اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند. هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد، برآييد! پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد!! زندگي كن.... زندگي همينه!
پير مرد تهي دست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي مي گذراند و به سختي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم مي كرد. از قضا يك روز كه به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباس اش ريخت و پيرمرد گوشه هاي آن را به هم گره زد و در همان حالي كه به خانه بر مي گشت با پروردگار از مشكلات خود سخن مي گفت و براي گشايش آنها فرج مي طلبيد و تكرار مي كرد: «اي گشاينده گره هاي ناگشوده عنايتي فرما و گره اي از گره هاي زندگي ما بگشاي.» پير مرد در حالي كه اين دعا را با خود زمزمه مي كرد و مي رفت، يكباره يك گره از گره هاي دامنش گشوده شد و گندم ها به زمين ريخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا كرد و گفت: من تو را كي گفتم اي يار عزيز كاين گره بگشاي و گندم را بريز آن گره را چون نيارستي گشود اين گره بگشودنت ديگر چه بود؟! پير مرد نشست تا گندم هاي به زمين ريخته را جمع كند ولي در كمال ناباوري ديد دانه هاي گندم روي همياني از زر ريخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندي شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود. تو مبين اندر درختي يا به چاه تو مرا بين كه منم مفتاح راه..