كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

گزيده آيات قرآن كريم/بخش اول

۲۶ بازديد ۰ نظر
 

به نام خداوند رحمتگر مهربان
_


_بقره_


و چون به آنان گفته شود در زمين فساد مكنيد مى‏ گويند ما خود اصلاحگريم (۱۱


بهوش باشيد كه آنان فسادگرانند ليكن نمى‏ فهمند (۱۲


و چون به آنان گفته شود همان گونه كه مردم ايمان آوردند شما هم ايمان بياوريد مى‏ گويند آيا همان گونه كه كم خردان ايمان آورده‏ اند ايمان بياوريم هشدار كه آنان همان كم‏خردانند ولى نمى‏ دانند (۱۳


و چون با كسانى كه ايمان آورده‏ اند برخورد كنند مى‏ گويند ايمان آورديم و چون با شيطانهاى خود خلوت كنند مى‏ گويند در حقيقت ما با شماييم ما فقط [آنان را] ريشخند مى ‏كنيم (۱۴


همين كسانند كه گمراهى را به [بهاى] هدايت‏ خريدند در نتيجه داد و ستدشان سود[ى به بار] نياورد و هدايت‏ يافته نبودند (۱۶


و حق را به باطل درنياميزيد و حقيقت را با آنكه خود ميدانيد كتمان نكنيد (۴۲


از شكيبايى و نماز يارى جوييد و به راستى اين [كار] گران است مگر بر فروتنان (۴۵


همان كسانى كه مى‏ دانند با پروردگار خود ديدار خواهند كرد و به سوى او باز خواهند گشت (۴۶


آرى كسى كه بدى به دست آورد و گناهش او را در ميان گيرد پس چنين كسانى اهل آتشند و در آن ماندگار خواهند بود (۸۱


.....همين شما هستيد كه يكديگر را مى ‏كشيد و گروهى از خودتان را از ديارشان بيرون مى ‏رانيد و به گناه و تجاوز بر ضد آنان به يكديگر كمك مى ‏كنيد.......(85


پس مرا ياد كنيد [تا] شما را ياد كنم و شكرانه‏ ام را به جاى آريد و با من ناسپاسى نكنيد (۱۵۲


و قطعا شما را به چيزى از [قبيل] ترس و گرسنگى و كاهشى در اموال و جانها و محصولات مى ‏آزماييم و مژده ده شكيبايان را (۱۵۵


كسانى كه چون مصيبتى به آنان برسد مى‏ گويند ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى‏ گرديم (156


نيكوكارى آن نيست كه روى خود را به سوى مشرق و [يا] مغرب بگردانيد بلكه نيكى آن است كه كسى به خدا و روز بازپسين و فرشتگان و كتاب [آسمانى] و پيامبران ايمان آورد و مال [خود] را با وجود دوست داشتنش به خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه‏ماندگان و گدايان و در [راه آزاد كردن] بندگان بدهد و نماز را برپاى دارد و زكات را بدهد و آنان كه چون عهد بندند به عهد خود وفادارانند و در سختى و زيان و به هنگام جنگ شكيبايانند آنانند كسانى كه راست گفته‏ اند و آنان همان پرهيزگارانند (۱۷۷


و هرگاه بندگان من از تو در باره من بپرسند [بگو] من نزديكم و دعاى دعاكننده را به هنگامى كه مرا بخواند اجابت مى ‏كنم پس [آنان] بايد فرمان مرا گردن نهند و به من ايمان آورند باشد كه راه يابند (۱۸۶


و در راه خدا انفاق كنيد و خود را با دست ‏خود به هلاكت ميفكنيد و نيكى كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست مى دارد (۱۹۵


از تو مى ‏پرسند چه چيزى انفاق كنند [و به چه كسى بدهند] بگو هر مالى انفاق كنيد به پدر و مادر و نزديكان و يتيمان و مسكينان و به در راه‏مانده تعلق دارد و هر گونه نيكى كنيد البته خدا به آن داناست (۲۱۵


كيست آن كس كه به [بندگان] خدا وام نيكويى دهد تا [خدا] آن را براى او چند برابر بيفزايد و خداست كه [در معيشت بندگان] تنگى و گشايش پديد مى ‏آورد و به سوى او بازگردانده مى ‏شويد (۲۴۵


در دين هيچ اجبارى نيست و راه از بيراهه بخوبى آشكار شده است پس هر كس به طاغوت كفر ورزد و به خدا ايمان آورد به يقين به دستاويزى استوار كه آن را گسستن نيست چنگ زده است و خداوند شنواى داناست (۲۵۶


مَثَل (صدقات‏) كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند همانند دانه‏ اى است كه هفت خوشه بروياند كه در هر خوشه‏ اى صد دانه باشد؛ و خداوند براى هر كس كه بخواهد (آن را) چند برابر مى ‏كند، و خداوند گشايشگر داناست‏. (۲۶۱


كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند، سپس در پى آنچه انفاق كرده‏ اند، منّت و آزارى روا نمى دارند، پاداش آنان برايشان نزد پروردگارشان (محفوظ) است‏، و بيمى بر آنان نيست و اندوهگين نمى ‏شوند. (۲۶۲


گفتارى پسنديده (در برابر نيازمندان‏) و گذشت (از اصرار و تندىِ آنان‏) بهتر از صدقه‏ اى است كه آزارى به دنبال آن باشد، و خداوند بى ‏نياز بردبار است‏. (۲۶۳


اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد، صدقه ‏هاى خود را با منّت و آزار، باطل مكنيد، مانند كسى كه مالش را براى خودنمايى به مردم‏، انفاق مى ‏كند و به خدا و روز بازپسين ايمان ندارد. پس مَثَل او همچون مَثَل سنگ خارايى است كه بر روى آن‏، خاكى (نشسته‏) است‏، و رگبارى به آن رسيده و آن (سنگ‏) را سخت و صاف بر جاى نهاده است‏. آنان (=رياكاران‏) نيز از آنچه به دست آورده‏ اند، بهره‏ اى نمى ‏برند؛ و خداوند، گروه كافران را هدايت نمى ‏كند. (۲۶۴


شيطان شما را از تهيدستى بيم مى‏ دهد و شما را به زشتى وامى دارد؛ و(لى‏) خداوند از جانب خود به شما وعده آمرزش و بخشش مى‏ دهد، و خداوند گشايشگر داناست‏. (۲۶۸


اگر صدقه ‏ها را آشكار كنيد، اين‏، كار خوبى است‏، و اگر آن را پنهان داريد و به مستمندان بدهيد، اين براى شما بهتر است‏؛ و بخشى از گناهانتان را مى‏ زدايد، و خداوند به آنچه انجام مى‏ دهيد آگاه است‏. (۲۷۱


كسانى كه ربا مى ‏خورند، (از گور) برنمى ‏خيزند مگر مانند برخاستن كسى كه شيطان بر اثر تماس‏، آشفته ‏سرش كرده است‏. اين بدان سبب است كه آنان گفتند: (داد و ستد صرفاً مانند رباست‏.) و حال آنكه خدا داد و ستد را حلال‏، و ربا را حرام گردانيده است‏. پس‏، هر كس‏، اندرزى از جانب پروردگارش بدو رسيد، و (از رباخوارى‏) باز ايستاد، آنچه گذشته‏، از آنِ اوست‏، و كارش به خدا واگذار مى ‏شود، و كسانى كه (به رباخوارى‏) باز گردند، آنان اهل آتشند و در آن ماندگار خواهند بود. (۲۷۵


اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد، از خدا پروا كنيد؛ و اگر مؤمنيد، آنچه از ربا باقى مانده است واگذاريد. (۲۷۸


اگر (چنين‏) نكرديد، بدانيد به جنگ با خدا و فرستاده وى‏، برخاسته‏ ايد؛ و اگر توبه كنيد، سرمايه ‏هاى شما از خودتان است‏. نه ستم مى ‏كنيد و نه ستم مى ‏بينيد. (۲۷۹


خداوند هيچ كس را جز به قدر توانايى‏ اش تكليف نمى ‏كند. آنچه (از خوبى‏) به دست آورده به سود او، و آنچه (از بدى‏) به دست آورده به زيان اوست. (286

 .

.

.

گردآوري:ابوالقاسم كريمي

25 ارديبهشت 1396


گزيده كتاب ارزشمند نهج البلاغه/بخش اول

۲۶ بازديد ۰ نظر

 

 

ستايش خداوند گران سنگ ترين چيز است، و برترين گنجى است كه ارزش ذخيره شدن دارد.

 

خدا پيامبر اسلام را زمانى فرستاد كه مردم در فتنه ها گرفتار شده، رشته هاى دين پاره شده و ستون هاى ايمان و يقين ناپايدار بود. در اصول دين اختلاف داشته، و امور مردم پراكنده بود، راه رهايى دشوار و پناهگاهى وجود نداشت، چراغ هدايت بى نور، و كور دلى همگان را فرا گرفته بود. خداى رحمان معصيت مى شد و شيطان يارى مى گرديد، ايمان بدون ياور مانده و ستون هاى آن ويران گرديده و نشانه هاى آن انكار شده، راه هاى آن ويران و جاده هاى آن كهنه و فراموش گرديده بود. مردم جاهلى شيطان را اطاعت مى كردند و به راه هاى او مى رفتند و در آبشخور شيطان سيراب مى شدند. با دست مردم جاهليت، نشانه هاى شيطان، آشكار و پرچم او بر افراشته گرديد. فتنه ها، مردم را لگد مال كرده و با سم هاى محكم خود نابودشان كرده و پا بر جا ايستاده بود. امّا مردم حيران و سرگردان، بى خبر و فريب خورده، در كنار بهترين خانه (كعبه) و بدترين همسايگان (بت پرستان) زندگى مى كردند. خواب آنها بيدارى، و سرمه چشم آنها اشك بود، در سرزمينى كه دانشمند آن لب فرو بسته و جاهل گرامى بود...........((خدايا خودت به دادمون برس))

 

اى مردم، امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات درهم بشكنيد، و از راه اختلاف و پراكندگى بپرهيزيد، و تاج هاى فخر و برترى جويى را بر زمين نهيد، رستگار شد آن كس كه با ياران به پاخاست، يا كناره گيرى نمود و مردم را آسوده گذاشت

 

اگر كوه ها از جاى كنده شوند تو ثابت و استوار باش

 

دين شما دو رويى، و آب آشاميدنى شما شور و ناگوار است. كسى كه ميان شما زندگى كند به كيفر گناهش گرفتار مى شود، و آن كس كه از شما دورى گزيند مشمول آمرزش پروردگار مى گردد

 

به خدا سوگند، بيت المال تاراج شده را هر كجا كه بيابم به صاحبان اصلى آن باز مى گردانم، گر چه با آن ازدواج كرده، يا كنيزانى خريده باشند، زيرا در عدالت گشايش براى عموم است، و آن كس كه عدالت بر او گران آيد، تحمّل ستم براى او سخت تر است

 

حقّ و باطل هميشه در پيكارند، و براى هر كدام طرفدارانى است، اگر باطل پيروز شود، جاى شگفتى نيست، از دير باز چنين بوده، و اگر طرفداران حق اندكند، چه بسا روزى فراوان گردند و پيروز شوند، امّا كمتر اتّفاق مى افتد كه چيز رفته باز گردد

 

دشمن ترين آفريده ها نزد خدا دو نفرند: مردى كه خدا او را به حال خود گذاشته، و از راه راست دور افتاده است، دل او شيفته بدعت است و مردم را گمراه كرده، به فتنه انگيزى مى كشاند و راه رستگارى گذشتگان را گم كرده و طرفداران خود و آيندگان را گمراه ساخته است. بار گناه ديگران را بر دوش كشيده و گرفتار زشتى هاى خود نيز مى باشد. و مردى كه مجهولاتى به هم بافته، و در ميان انسان هاى نادان امّت، جايگاهى پيدا كرده است، در تاريكى هاى فتنه فرو رفته، و از مشاهده صلح و صفا كور است. آدم نماها او را عالم ناميدند كه نيست، چيزى را بسيار جمع آورى مى كند كه اندك آن به از بسيار است، تا آن كه از آب گنديده سيراب شود، و دانش و اطّلاعات بيهوده فراهم آورد

 

در ميان مردم، با نام قاضى به داورى مى نشيند، و حلّ مشكلات ديگرى را به عهده مى گيرد، پس اگر مشكلى پيش آيد، با حرف هاى پوچ و تو خالى و رأى و نظر دروغين، آماده رفع آن مى شود. سپس اظهارات پوچ خود را باور مى كند، عنكبوتى را مى ماند كه در شبهات و بافته هاى تار خود چسبيده، نمى داند كه درست حكم كرده يا بر خطاست اگر بر صواب باشد مى ترسد كه خطا كرده، و اگر بر خطاست، اميد دارد كه رأى او درست باشد

 

دعوايى نسبت به يكى از احكام اجتماعى نزد عالمى مى برند كه با رأى خود حكمى صادر مى كند. پس همان دعوا را نزد ديگرى مى برند كه او درست بر خلاف رأى اوّلى حكم مى دهد. سپس همه قضات نزد رييس خود كه آنان را به قضاوت منصوب كرده، جمع مى گردند. او رأى همه را بر حق مى شمارد .در صورتى كه خدايشان يكى، پيغمبرشان يكى، و كتابشان يكى است، آيا خداى سبحان، آنها را به اختلاف، امر فرمود، كه اطاعت كردند يا آنها را از اختلاف پرهيز داد و معصيت خدا نمودند.
آيا خداى سبحان، دين ناقصى فرستاد و در تكميل آن از آنها استمداد كرده است آيا آنها شركاء خدايند كه هر چه مى خواهند در احكام دين بگويند و خدا رضايت دهد .آيا خداى سبحان، دين كاملى فرستاد پس پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در ابلاغ آن كوتاهى ورزيد در حالى كه خداى سبحان مى فرمايد: «ما در قرآن چيزى را فروگذار نكرديم

 

قيامت پيش روى شما و مرگ در پشت سر، شما را مى راند. سبكبار شويد تا برسيد. همانا آنان كه رفتند در انتظار رسيدن شمايند.

.
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
25 خرداد1397


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش اول/ابوسعيد ابوالخير

۲۴ بازديد ۰ نظر

1
باز آ باز آ هر آنچه هستي باز آ
گر كافر و گبر و بت‌پرستي باز آ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست
صد بار اگر توبه شكستي باز آ
2
هرگاه كه بيني دو سه سرگردانرا
عيب ره مردان نتوان كرد آنرا
تقليد دو سه مقلد بي‌معني
بدنام كند ره جوانمردان را
3
شيرين دهني كه از لبش جان ميريخت
كفرش ز سر زلف پريشان ميريخت
گر شيخ به كفر زلف او ره مي‌برد
خاك ره او بر سر ايمان مي‌ريخت
4
آن يار كه عهد دوستداري بشكست
ميرفت و منش گرفته دامن در دست
مي‌گفت دگر باره به خواب‌م بيني
پنداشت كه بعد ازو مرا خوابي هست
5
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست ز هر چه نيست نقصان و شكست
انگار كه هر چه هست در عالم نيست
پندار كه هر چه نيست در عالم هست
6
من بندهٔ عاصيم رضاي تو كجاست
تاريك دلم نور و صفاي تو كجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي
اين بيع بود لطف و عطاي تو كجاست
7
آن آتش سوزنده كه عشقش لقبست
در پيكر كفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان دگر و كيش محبت دگرست
پيغمبر عشق نه عجم نه عربست
8
گر سبحهٔ صد دانه شماري خوبست
ور جام مي از كف نگذاري خوبست
گفتي چه كنم چه تحفه آرم بر دوست
بي‌درد ميا هر آنچه آري خوبست
9
سرمايهٔ عمر آدمي يك نفسست
آن يك نفس از براي يك همنفسست
با همنفسي گر نفسي بنشيني
مجموع حيات عمر آن يك نفسست
10
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
درد تو بجان خسته داريم اي دوست
گفتي كه به دلشكستگان نزديكم
ما نيز دل شكسته داريم اي دوست
11
پرسيد ز من كسيكه معشوق تو كيست
گفتم كه فلان كسست مقصود تو چيست
بنشست و به هاي‌هاي بر من بگريست
كز دست چنان كسي تو چون خواهي زيست
12
چون حاصل عمر تو فريبي و دميست
زو داد مكن گرت به هر دم ستميست
مغرور مشو بخود كه اصل من و تو
گردي و شراري و نسيمي و نميست
13
سيمابي شد هوا و زنگاري دشت
اي دوست بيا و بگذر از هرچه گذشت
گر ميل وفا داري اينك دل و جان
ور راي جفا داري اينك سر و تشت
14
آنرا كه قضا ز خيل عشاق نوشت
آزاد ز مسجدست و فارغ ز كنشت
ديوانهٔ عشق را چه هجران چه صال
از خويش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
15
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
عمري كه ازو دمي جهاني ارزد
القصه به فكرهاي بيهوده گذشت
16
افسوس كه ايام جواني بگذشت
دوران نشاط و كامراني بگذشت
تشنه بكنار جوي چندان خفتم
كز جوي من آب زندگاني بگذشت
17
آن دل كه تو ديده‌اي زغم خون شد و رفت
وز ديدهٔ خون گرفته بيرون شد و رفت
روزي به هواي عشق سيري ميكرد
ليلي صفتي بديد و مجنون شد و رفت
18
با علم اگر عمل برابر گردد
كام دو جهان ترا ميسر گردد
مغرور مشو به خود كه خواندي ورقي
زان روز حذر كن كه ورق بر گردد
19
هوشم نه موافقان و خويشان بردند
اين كج كلهان مو پريشان بردند
گويند چرا تو دل بديشان دادي
والله كه من ندادم ايشان بردند
20
عاشق همه دم فكر غم دوست كند
معشوق كرشمه‌اي كه نيكوست كند
ما جرم و گنه كنيم و او لطف و كرم
هر كس چيزي كه لايق اوست كند
21
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه قصهٔ ما بود دراز
22
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جان جز سخن عشق نگويد هرگز
صحراي دلم عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسي در آن نرويد هرگز
23
شاهي‌طلبي, برو گداي همه باش
بيگانه زخويش و آشناي همه باش
خواهي كه ترا چو تاج بر سر دارند
دست همه گير و خاك پاي همه باش
24
آتش بدو دست خويش بر خرمن خويش
چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خويش
كس دشمن من نيست منم دشمن خويش
اي واي من و دست من و دامن خويش
25
روزي ز پي گلاب مي‌گرديدم
پژمرده عذار گل در آتش ديدم
گفتم كه چه كرده‌اي كه ميسوزندت
گفتا كه درين باغ دمي خنديدم
26
يا رب تو چنان كن كه پريشان نشوم
محتاج برادران و خويشان نشوم
بي منت خلق خود مرا روزي ده
تا از در تو بر در ايشان نشوم
27
جانا من و تو نمونهٔ پرگاريم
سر گر چه دو كرده‌ايم يك تن داريم
بر نقطه روانيم كنون چون پرگار
در آخر كار سر بهم باز آريم
29
گفتم چشمت گفت كه بر مست مپيچ
گفتم دهنت گفت منه دل بر هيچ
گفتم زلفت گفت پراكنده مگوي
باز آوردي حكايتي پيچا پيچ
30
عاشق همه دم فكر غم دوست كند
معشوق كرشمه‌اي كه نيكوست كند
ما جرم و گنه كنيم و او لطف و كرم
هر كس چيزي كه لايق اوست كند
31
فردا كه به محشر اندر آيد زن و مرد
وز بيم حساب روي‌ها گردد زرد
من حسن ترا به كف نهم پيش روم
گويم كه حساب من ازين بايد كرد
31
از بيم رقيب طوف كويت نكنم
وز طعنه خلق گفتگويت نكنم
لب بستم و از پاي نشستم اما
اين نتوانم كه آرزويت نكنم
32
ني باغ به بستان نه چمن مي‌خواهم
ني سرو و نه گل نه ياسمن مي‌خواهم
خواهم زخداي خويش كنجي كه در آن
من باشم و آن كسي كه من مي‌خواهم
33
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بي ياد تو هر جا كه نشستم توبه
در حضرت تو توبه شكستم صدبار
زين توبه كه صد بار شكستم توبه
34
اي روي تو مهر عالم آراي همه
وصل تو شب و روز تمناي همه
گر با دگران به ز مني واي به من
ور با همه كس همچو مني واي همه
35
دلخسته و سينه چاك مي‌بايد شد
وز هستي خويش پاك مي‌بايد شد
آن به كه به خود پاك شويم اول كار
چون آخر كار خاك مي‌بايد شد
36
شوريده دلي و غصه گردون گردون
گريان چشمي و اشك جيحون جيحون
كاهيده تني و شعله خرمن خرمن
هر شعله ز كوه قاف افزون افزون
37
از هر چه نه از بهر تو كردم توبه
ور بي تو غمي خوردم از آن غم توبه
و آن نيز كه بعد ازين براي تو كنم
گر بهتر از آن توان از آن هم توبه
38
از بس كه شكستم و ببستم توبه
فرياد همي كند ز دستم توبه
ديروز به توبه‌اي شكستم ساغر
و امروز به ساغري شكستم توبه
39
اي نيك نكرده و بديها كرده
و آنگاه نجات خود تمنا كرده
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
40
زاهد خوشدل كه ترك دنيا كرده
مي خواره خجل كه معصيت‌ها كرده
ترسم كه كند اميد و بيم و آخر كار
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
41
هنگام سپيده دم خروس سحري
داني كه چرا همي كند نوحه گري
يعني كه نمودند در آيينهٔ صبح
كز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
42
از سادگي و سليمي و مسكيني
وز سركشي و تكبر و خود بيني
بر آتش اگر نشانيم بنشينم
بر ديده اگر نشانمت ننشيني
43
تحقيق معاني ز عبارات مجوي
بي رفع قيود و اعتبارات مجوي
خواهي يابي ز علت جهل شفا
قانون نجات از اشارات مجوي
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)

 


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي1

۲۶ بازديد ۰ نظر

1
مي‌شوند از سردمهري، دوستان از هم جدا
برگ‌ها را مي‌كند فصل خزان از هم جدا
2
از متاع عاريت بر خود دكاني چيده‌ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبكاري جدا
3
چون گنهكاري كه هر ساعت ازو عضوي برند
چرخ سنگين‌دل ز من هر دم كند ياري جدا
4
پيش از اين بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
ميخورند افسوس در ايام ما بر زندگان
5
دنيا به اهل خويش ترحم نمي‌كند
آتش امان نمي‌دهد آتش‌پرست را
6
ضيافتي كه در آنجا توانگران باشند
شكنجه‌اي است فقيران بي‌بضاعت را
7
درين زمان كه عقيم است جمله صحبتها
كناره‌گير و غنيمت شمار عزلت را
8
چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم
آشيان كردم تصور، خانهٔ صياد را
9
از همان راهي كه آمد گل، مسافر مي‌شود
باغبان بيهوده مي‌بندد در گلزار را
10
چون زندگي بكام بود مرگ مشكل است
11
پاي به خواب رفته ي كوه تحملم
نتوان به تيغ كرد ز دامن جدا مرا
12
فناي من به نسيم بهانه‌اي بندست
به خاك با سر ناخن نوشته‌اند مرا
13
مانند لاله، سوخته ناني است روزيم
آن هم فلك به خون جگر مي‌دهد مرا
14
پرتو منت كند دلهاي روشن را سياه
مي‌كشد دست حمايت شمع مغرور مرا
15
مي‌كشم تهمت سجادهٔ تزوير از خلق
گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
16
ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
17
به ما حرارت دوزخ چه مي‌تواند كرد؟
اگر ز ما نستانند چشم گريان را
18
دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد
چو بيماري كه گرداند ز تاب درد بالين را
19
ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند
بيم رسوايي نباشد نامهٔ ننوشته را
20
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نيست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را
21
مي‌كند باد مخالف، شور دريا را زياد
كي نصيحت مي‌دهد تسكين، دل آزرده را
22
شايد به جوي رفته كند آب بازگشت
چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه را
23
ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست
كج بنا كردند از اول، قبلهٔ اين خانه را
24
اينجاكه منم، قيمت دل هر دو جهان است
آنجاكه تويي، در چه حساب است دل ما
25
گفتيم وقت پيري، در گوشه‌اي نشينيم
شد تازيانهٔ حرص، قد خميدهٔ ما
26
ما از تو جداييم به صورت، نه به معني
چون فاصلهٔ بيت بود فاصلهٔ ما
27
من آن شكسته بنايم درين خراب آباد
كه در خرابي من ناز مي‌كند سيلاب
28
معيار دوستان دغل، روز حاجت است
قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب
29
از مردم دنيا طمع هوش مداريد
بيداري اين طايفه خميازهٔ خواب است
30
از بهار نوجواني آنچه برجا مانده است
در بساط من، همين خواب گران غفلت است
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)

 


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش دوم/خيام

۲۷ بازديد ۰ نظر

.
.
.
1
ماييم و مي و مطرب و اين كنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب
آزاد ز خاك و باد و از آتش و آب
2
مي نوش نداني ز كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
3
قرآن كه مهين كلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پياله آيتي هست مقيم
كاندر همه جا مدام خوانند آن را
4
تو غره بدان مشو كه مي مينخوري
صد لقمه خوري كه مي غلام‌ست آنرا
5
معلوم نشد كه در طربخانه خاك
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
6
آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت
بهرام كه گور مي‌گرفتي همه عمر
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت
7
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست
بي بادهٔ گلرنگ نمي‌بايد زيست
اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاك ما تماشاگه كيست
8
مي نوش نداني ز كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
9
اي چرخ فلك خرابي از كينه تست
بيدادگري شيوه ديرينه تست
اي خاك اگر سينه تو بشكافند
بس گوهر قيمتي كه در سينه تست
10
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده‌ست
اين دسته كه بر گردن او مي‌بيني
دستي‌ست كه برگردن ياري بوده‌ست
11
اين يك دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جويبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامده‌ست و روزي كه گذشت
12
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دل‌افروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است
13
پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است
گردنده فلك نيز بكاري بوده است
هرجا كه قدم نهي تو بر روي زمين
آن مردمك چشم‌نگاري بوده است
14
با اهل خرد باش كه اصل تن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است
15
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
16
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شكست
انگار كه هرچه هست در عالم نيست
پندار كه هرچه نيست در عالم هست
17
خاكي كه به زير پاي هر ناداني است
كفّ صنميّ و چهرهٔ جاناني است
هر خشت كه بر كنگرهٔ ايواني است
انگشت وزير يا سر سلطاني است
18
در خواب بدم مرا خردمندي گفت
كاز خواب كسي را گل شادي نشكفت
كاري چه كني كه با اجل باشد جفت؟
مي خور كه به زير خاك مي‌بايد خفت
19
درياب كه از روح جدا خواهي رفت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت
مي نوش نداني از كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
20
گويند كسان بهشت با حور خوش است
من ميگويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاواز دهل شنيدن از دور خوش است
21
گويند مرا كه دوزخي باشد مست
قوليست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند
فردا بيني بهشت همچون كف دست
22
نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره‌تر است
23
آنانكه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند
24
افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
وز دست اجل بسي جگرها خون شد
كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي
كاحوال مسافران دنيا چون شد
25
افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب كه نام او بود شباب
افسوس ندانم كه كي آمد كي شد
26
اين قافله عمر عجب ميگذرد
درياب دمي كه با طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب ميگذرد
27
بر چرخ فلك هيچ كسي چير نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني كه نخورده‌ست ترا
تعجيل مكن هم بخورد دير نشد
28
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد
چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد
گر چشمه زمزمي و گر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهي شد
29
گرچه غم و رنج من درازي دارد
عيش و طرب تو سرفرازي دارد
بر هر دو مكن تكيه كه دوران فلك
در پرده هزار گونه بازي دارد
30
گويند بهشت و حورعين خواهد بود
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك
چون عاقبت كار چنين خواهد بود
31
گويند بهشت و حور و كوثر باشد
جوي مي و شير و شهد و شكر باشد
پر كن قدح باده و بر دستم نه
نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد
32
گويند هر آن كسان كه با پرهيزند
زانسان كه بميرند چنان برخيزند
ما با مي و معشوقه از آنيم مدام
باشد كه به حشرمان چنان انگيزند
33
هرگز دل من ز علم محروم نشد
كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز
معلومم شد كه هيچ معلوم نشد
34
دي كوزه‌گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
و آن گل بزبان حال با او مي‌گفت
من همچو تو بوده‌ام مرا نيكودار
35
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده كيست تا بما گويد باز
پس بر سر اين دو راههٔ آز و نياز
تا هيچ نماني كه نمي‌آيي باز
36
مرغي ديدم نشسته بر باره طوس
در پيش نهاده كله كيكاووس
با كله همي گفت كه افسوس افسوس
كو بانگ جرسها و كجا ناله كوس
37
جامي است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين كوزه‌گر دهر چنين جام لطيف
مي‌سازد و باز بر زمين ميزندش
38
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
39
بر مفرش خاك خفتگان مي‌بينم
در زيرزمين نهفتگان مي‌بينم
چندانكه به صحراي عدم مينگرم
ناآمدگان و رفتگان مي‌بينم
40
يك چند به كودكي باستاد شديم
يك چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك در آمديم و بر باد شديم
41
اي ديده اگر كور نئي گور ببين
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مه در دهن مور ببين
42
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان كرا بود زهره اين
43
قومي متفكرند اندر ره دين
قومي به گمان فتاده در راه يقين
ميترسم از آن كه بانگ آيد روزي
كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين
44
از آمدن و رفتن ما سودي كو
وز تار اميد عمر ما پودي كو
چندين سروپاي نازنينان جهان
مي‌سوزد و خاك مي‌شود دودي كو
45
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پركن قدح باده كه معلومم نيست
كاين دم كه فرو برم برآرم يا نه
46
از آمدن بهار و از رفتن دي
اوراق وجود ما همي گردد طي
مي خور! مخور اندوه كه فرمود حكيم
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي
47
از كوزه‌گري كوزه خريدم باري
آن كوزه سخن گفت ز هر اسراري
شاهي بودم كه جام زرينم بود
اكنون شده‌ام كوزه هر خماري
48
پيري ديدم به خانهٔ خماري
گفتم نكني ز رفتگان اخباري
گفتا مي خور كه همچو ما بسياري
رفتند و خبر باز نيامد باري
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)

 


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي3

۲۶ بازديد ۰ نظر

.
.
.
.
64
سر به هم آورده ديدم برگ‌هاي غنچه را

 

 

اجتماع دوستان يكدلم آمد به ياد
65
دل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر

وقت شمعي خوش كه پا در حلقه ماتم نهاد
66
ز شرم او نگاهم دست و پا گم كرد چون طفلي

كه چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتد
67
دليل راحت ملك عدم همين كافي است

كه هر كه رفت به آن راه، برنمي‌گردد
68
نمي‌گردد به خاطر هيچ كس را فكر برگشتن

چه خاك دلنشين است اين كه صحراي عدم دارد
69
بزرگ اوست كه بر خاك همچو سايهٔ ابر

چنان رود كه دل مور را نيازارد
70
اي كارساز خلق به فرياد من برس

زان پيشتر كه كار من از كار بگذرد
71
دولت سنگدلان زود بسر مي‌آيد

سيل از سينه كهسار به سرعت گذرد
72
تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است

عالمي را شاد كرد آن كس كه يك دل شاد كرد
73
مصيبت دگرست اين كه مرده دل را

چو مرده تن خاكي به گور نتوان كرد
74
درين دو هفته كه ما برقرار خود بوديم

هزار دولت ناپايدار رفت به گرد
75
من كه روزي از دل خود مي‌خورم در آتشم

واي بر آنكس كه نعمتهاي الوان مي‌خورد
76
اي كه چون غنچه به شيرازهٔ خود مي‌بالي

باش تا سلسله جنبان خزان برخيزد
77
گر از عرش افتد كس، اميد زيستن دارد

كسي كز طاق دل افتاد از جا برنمي‌خيزد
78
قسمت اين بود كه از دفتر پرواز بلند

به من خسته بجز چشم پريدن نرسد
79
تيره روزان جهان را به چراغي درياب

تا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشد
80
شكست شيشهٔ دل را مگو صدايي نيست

كه اين صدا به قيامت بلند خواهد شد
81
از جواني نيست غير از آه حسرت در دلم

نقش پايي چند ازان طاوس زرين بال ماند
82
از پشيماني سخن در عهد پيري مي‌زنم

لب به دندان مي‌گزم اكنون كه دندانم نماند
83
ز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافل

كه موجها همه با يكديگر هم آغوشند
84
قامت خم , مانع عمر سبك رفتار نيست

سيل از رفتن نمي‌ماند اگر پل بشكند
85
تار و پود موج اين دريا به هم پيوسته است

مي‌زند بر هم جهان را، هر كه يك دل بشكند
86
غافلي از حال دل، ترسم كه اين ويرانه را

ديگران بي صاحب انگارند و تعميرش كنند
87
بريز بار تعلق كه شاخه‌هاي درخت

نمي‌شوند سبكبار تا ثمر ندهند
88
چون صبح، زير خيمهٔ دلگير آسمان

روشندلان به يك دو نفس پير مي‌شوند
89
عمر مردم همه در پردهٔ حيراني رفت

عالم خاك كم از عالم تصوير نبود
90
شيوه عاجز كشي از خسروان زيبنده نيست

بي تكلف، حيلهٔ پرويز نامردانه بود
91
گر گلوگير نمي‌شد غم نان مردم را

همه روي زمين يك لب خندان مي‌بود
92
سراب، تشنه‌لبان را كند بيابان مرگ

خوشا دلي كه به دنبال آرزو نرود
93
در طريق عشق، خار از پا كشيدن مشكل است

ريشه در دل مي‌كند خاري كه در پا مي‌رود
94
هيچ كس عقده‌اي از كار جهان باز نكرد

هر كه آمد گرهي چند برين كار افزود
95
به داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند

كه زندگاني من صرف خورد و خواب شود
96
سيل دريا ديده هرگز بر نمي‌گردد به جوي

نيست ممكن هر كه مجنون شد دگر عاقل شود
97
بوسه هر چند كه در كيش محبت كفرست
كيست لبهاي ترا بيندو طامع نشود
اين لب بوسه فريبي كه ترا داده خدا
ترسم آيينه به ديدن ز تو قانع نشود
98
به هيچ جا نرسد هر كه همتش پست است

پر شكسته خس و خار آشيانه شود
99
چندان كه در كتاب جهان مي‌كنم نظر
يك حرف بيش نيست كه تكرار مي‌شود
دور نشاط زود به انجام مي‌رسد
مي چون دو سال عمر كند، پير مي‌شود
100
روزي كه برف سرخ ببارد ز آسمان

بخت سياه اهل هنر سبز مي‌شود

_خيلي زيبا_
101
نتوان به آه , لشكر غم را شكست داد

اين ابر از نسيم پريشان نمي‌شود
102
رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد

بگذاريد كه آوازه جنت شنود
103
مرا ز روز قيامت غمي كه هست اين است

كه روي مردم عالم دو بار بايد ديد
104
از قيد فلك بر زده دامن بگريزيد
چون برق، ازين سوخته خرمن بگريزيد
ماتمكدهٔ خاك ،سزاوار وطن نيست
چون سيل، ازين دشت به شيون بگريزيد
105
ميدان تيغ بازي برق است روزگار

بيچاره دانه‌اي كه سر از خاك بركشيد
106
زندگي با هوشياري زير گردون مشكل است

تا نگردي مست، اين بار گران نتوان كشيد
.
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
سه شنبه 25 دي 1397


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي2

۲۵ بازديد ۰ نظر

31
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
32
هر كه افتاد، ز افتادگي ايمن گردد
چه كند سيل به ديوار خرابي كه مراست ؟
33
اظهار عشق را به زبان احتياج نيست
چندان كه شد نگه به نگه آشنا بس است
34
حفظ صورت مي‌توان كردن به ظاهر در نماز
روي دل را جانب محراب كردن مشكل است
35
عشق از ره تكليف به دل پا نگذارد
سيلاب نپرسد كه در خانه كدام است
36
از بس كتاب در گرو باده كرده‌ايم
امروز خشت ميكده‌ها از كتاب ماست
37
كفارهٔ شراب خوريهاي بي حساب
هشيار در ميانهٔ مستان نشستن است
38
در محرم تا چه خونها در دل مردم كند
محنت آبادي كه عيدش در بدر گرديدن است
39
از ما سراغ منزل آسودگي مجو
چون باد، عمر ما به تكاپو گذشته است
40
هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را
واي بر آن كس كز اوج اعتبار افتاده است
41
بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
42
داند كه روح در تن خاكي چه مي‌كشد
هر ناز پروري كه به غربت فتاده است
43
چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نيم نفس بيش نمانده است
44
نه كوهكني هست درين عرصه، نه پرويز
آوازه‌اي از عشق و هوس بيش نمانده است
45
امروز كرده‌اند جدا، خانه كفر و دين
زين پيش، اگر نه كعبه صنمخانه بوده است
46
نادان دلش خوش است به تدبير ناخدا
غافل كه ناخدا هم ازين تخته پاره‌هاست
47
تا داده‌ام عنان توكل ز دست خويش
كارم هميشه در گره از استخاره هاست
48
بغير دل كه عزيز و نگاه داشتني است
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتني است
49
ما ازين هستي ده روزه به جان آمده‌ايم
واي بر خضر كه زنداني عمر ابدست
50
دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب
كه هوس در دل مرغان قفس بسيارست
51
غمنامهٔ حيات مرا نيست پشت و روي
بيداريم به خواب پريشان برابرست
52
سيل از بساط خانه بدوشان چه مي‌برد؟
ملك خراب را غمي از تركتاز نيست
53
نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست
هيچ كس را خبر از آمدن و رفتن نيست
54
دل نازك به نگاه كجي آزرده شود
خار در ديده چو افتاد، كم از سوزن نيست
55
گر محتسب شكست خم ميفروش را
دست دعاي باده پرستان شكسته نيست
56
چون طفل نوسوار به ميدان اختيار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نيست
57
چون وانمي‌كني گرهي، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيست
58
ز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور
كه رخنه‌هاي قفس، رخنه رهايي نيست
59
مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد
ياد زمانه‌اي كه غم دل حساب داشت
60
ز روزگار جواني خبر چه مي‌پرسي ؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
61
جان به اين غمكده آمد كه سبك برگردد
از گرانخوابي منزل سفر از يادش رفت
62
هر كه آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
روزگاري خاك خورد، آخر به هم پيچيد و رفت
63
وقت آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)

 


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش چهارم/حافظ

۲۸ بازديد ۰ نظر

1
پيش از اين بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
ميخورند افسوس در ايام ما بر زندگان(صائب)
2
جميله اي است عروس جهان ولي هُش دار
كه اين مخدره در عقد كس نمي آيد
3
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
4
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس
5
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته ي سر بسته چه داني خموش
6
بر بساط نكته دانان خود فروشي شرط نيست
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش
7
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سسست و سخن هاي سخت خويش
8
جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچ است
هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
9
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم
جامه ي كس , سيه و دلق خود ارزق نكنيم
10
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد
كه خاك ميكده ي عشق را زيارت كرد
11
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد
دوستي كي آخرِ آمد؟؟دوستداران را چه شد
12
شهر ِ ياران بود و خاك مهربانان،اين ديار
مهرباني كي سرآمد؟ شهرياران را چه شد؟
13
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند
14
عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگوي
نفيِ حكمت مكن از بهر دل عامي چند
15
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر ميكنند
چون به خلوت مي روند، آن كار ديگر ميكنند
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند
گوييا باور نميدارند روز داوري
كاين همه قلب و دَغل در كار داور ميكنند
يارب اين نو دولتان را با خر خودشان نشان
كاين همه ناز از غلامِ تُرك و اَستر ميكنند
16
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري،همه تزوير ميكنند
17
غلام همت دردي كشان يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
18
چون طهارت نبود كعبه و بتخانه يكيست
نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود
19
اوقات خوش آن بود كه باد دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
20
از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولي
گر ميان هم نشينان ناسزايي رفت رفت
21
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
22
چو بر روي زمين باش توانايي غنيمت دان
كه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
23
ه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
24
درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد
نهال دشمني بر كن ، كه رنج بي شمار آرد
25
ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
26
امروز كه در دست توام مرحمتي كن
فردا كه شَوَم خاك چه سود اشك ندامت
27
حافظا ترك جهان گفتن طريق خوش دلي ست
تا نپنداري كه احوال جهان داران خوش است
28
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه ي غزل است
29
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است
30
پيوند عمر بسته به مويي ست هشدار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
31
سهو و خطاي بنده چو گيرند اعتبار
معناي عفو و رحمت آموزگار چيست
32
در صومعه ي زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشه ي ابروي تو محراب دعا نيست
33
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن كس كه از هنر عاريست
34
چيست اين سقف بلند ساده ي بسيار نقش؟؟
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
35
فرصت شمر طريقه ي رندي كه اين طريق
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
36
دولت آن است كه بي خون ِ دل آيد به كنار
ورنه با سعي و عمل باغِ جنان اين همه نيست
37
پنج روزي كه در اين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني، كه زمان اين همه نيست
38
مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن
كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
39
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
40
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمان مدارا
41
در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي ، تغيير كن قضا را
42
برو از خانه ي گردون به دَر و نان مَطلب
كآن سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
43
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
44
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما
45
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
46
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست
47
باده نوشي كه در او روي و ريايي نَبُوَد
بهتر از زهد فروشي كه در او روي رياست
48
ما نه ياران رياييم و حريفان نفاق
آن كه او عالم سِر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم
وآنچه گويند روا نيست نگوييم رواست
49
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن شناس نه اي جان من، خطا اينجاست
50
يدار شو اي ديده كه ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است
51
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست
در حضرت كريم تمنا چه حاجت است
52
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
53
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
54
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافري است رنجيدن
55
كار صواب باده پرستي است حافظا
برخيز و عزم جَزم به كار صواب كن
56
بر مِهر چرخ و شيوه ي او اعتماد نيست
اي واي بر كسي كه شد ايمن ز مكر وي
57
در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
58
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است
آن به كزين گريوه سبك بار بگذري
59
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
60
چو گل گر خُرده اي داري خدا را صرف عشرت كن
كه قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي
61
سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حُكم مير نوروزي
62
من نگويم كه كنون با كه بشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
63
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وَز نو آدمي
64
سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
65
در دايره ي قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي

 

 

................................

گردآوري و تايپ:ابوالقاسم كريمي

آذر/1397


گرد آوري ابيات ناب از اشعار حافظ/ابوالقاسم كريمي

۲۷ بازديد ۰ نظر

.
.
.
گردآوري و تايپ:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)
1397
.
.

 

 


.

.
بخش اول
.
.
1
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر، كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
2
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
3
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمان مدارا
4
در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي ، تغيير كن قضا را
5
يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح
هست خاكي كه به آبي نخرد توفان را
6
برو از خانه ي گردون به دَر و نان مَطلب
كآن سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
7
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
8
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما
9
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد يا برآيد چيست فرمان شما
10
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
11
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست
12
باده نوشي كه در او روي و ريايي نَبُوَد
بهتر از زهد فروشي كه در او روي رياست
13
ما نه ياران رياييم و حريفان نفاق
آن كه او عالم سِر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم
وآنچه گويند روا نيست نگوييم رواست
14
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رَزان است نه از خون شماست
15
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن شناس نه اي جان من، خطا اينجاست
16
من همان دم كه وضو ساختم از چشمه ي عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
17
كمر كوه كم است از كمر مور اينجا
نا اميد از در رحمت مشو اي باده پرست
18
مقام عيش ميسر نميشود بي رنج
بلي به حكم بلا بسته اند عهد اَلست
19
به هست و نيست مَرنجان ضمير و خوش مي باش 
كه نيستي است سرانجام هر كمال كه هست
20
آنچه او ريخت به پيمانه ي ما نوشيديم
اگر از خَمر بهشت است وگر باده ي مست
21
بكن معامله وين دل شكسته بخر
كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست
22
بيدار شو اي ديده كه ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است
23
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبي كه جهان جمله سراب است
24
حافظ هر آنكه عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طَوف ِ كعبه ي دل بي وضو ببست
25
مرا به بندِ تو دوران چرخ راضي كرد
ولي چه سود؟؟ كه سر رشته در رضاي تو بست
26
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست
در حضرت كريم تمنا چه حاجت است
27
بيا كه قصر امل سخت سست بنياد است
بيار باده كه بنياد عمر بر باد است
28
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
29
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
30
نشان عهد و و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بي دل كه جاي فرياد است
.
.
بخش دوم
.
.
1
ما آبروي فقر و قناعت نميبريم
با پادشه بگو كه روزي مقدر است
2
يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
كز هر زبان كه ميشنوم نامكرر است
3
حافظا ترك جهان گفتن طريق خوش دلي ست
تا نپنداري كه احوال جهان داران خوش است
4
فقيه مُدرس دي مست بود و فتوا داد
كه مي حرام ولي به ز مال اوقاف است
5
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه ي غزل است
6
نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بي عمل است
7
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است
8
وراي طلاعت ديوانگان ز ما مطلب
كه شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست
9
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار؟؟؟ كه از اختيار بيرون است
10
اگر چه دوست به چيزي نميخرد ما را
به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست
11
زلف او دام است و خالش دانه ي آن دام و من
بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست
12
پيوند عمر بسته به مويي ست هشدار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
13
سهو و خطاي بنده چو گيرند اعتبار
معناي عفو و رحمت آموزگار چيست
14
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن كس كه از هنر عاريست
15
در صومعه ي زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشه ي ابروي تو محراب دعا نيست
16
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيست
17
چيست اين سقف بلند ساده ي بسيار نقش؟؟
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
18
اين چه استغناست يارب وين چه قادرحكمت است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
19
بر درِ ميخانه رفتن كار يك رنگان بُود
خود فروشان را به كوي مي فروشان راه نيست
20
بنده ي پير خراباتم كه لطفش دايم است
ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
21
هر گه كه دل به عشق دهي خوش دمي بُود
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست
22
فرصت شمر طريقه ي رندي كه اين طريق
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
23
دولت آن است كه بي خون ِ دل آيد به كنار
ورنه با سعي و عمل باغِ جنان اين همه نيست
24
پنج روزي كه در اين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني، كه زمان اين همه نيست
25
بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي
فرصتي دان كه ز لب تا به دهان اين همه نيست
26
مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن
كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
27
به مي عمارت دل كن كه اين جهان خراب
بر آن سر است كه از خاك ما بسازد خشت
28
عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
29
من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باش
هر كسي آن دِرَوَد عاقبت كار كه كشت
30
نا اميدم مكن از سابقه ي لطف ازل
توپس پرده چه داني كه چه خوب است وچه زشت
.
.
بخش سوم
.
.
1
در طريقت رنجش خاطر نباشد مِي بيار
هر كدورت را كه بيني چون صفايي رفت رفت
2
از پاي فتاديم چو آمد غم ِ هجران
در درد بمُرديم چو از دست دوا رفت
3
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمري است كه عمرم همه در كار دعا رفت
4
از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولي
گر ميان هم نشينان ناسزايي رفت رفت
5
مستم كن آنچنان كه ندانم ز بي خودي
در عرصه ي خيال ، كه آمد كدام رفت
6
زين قصه هفت گنبد ِ افلاك پر صداست
كوته نظر بين كه سخن مختصر گرفت
7
مي خور كه هر كه آخرِ كار جهان بديد
از غم ، سَبك برآمد و رَطل گران گرفت
8
شنيده ام سخن خوش كه پير كنعان گفت
فراق يار نه آن ميكند كه بِتوان گفت
9
حديث هوُل قيامت كه گفت واعظ شهر
كنايتي است كه از روزگار هجران گفت
10
غم كهن به مي سالخورده دفع كنيد
كه تخم خوش دلي اين است ، پير دهقان گفت
11
گره به باد مزن گرچه بر مراد رَوَد
كه اين سخن به مَثَل باد با سليمان گفت
12
امروز كه در دست توام مرحمتي كن
فردا كه شَوَم خاك چه سود اشك ندامت
13
حاشا كه من از جَور و جفاي تو بنالم
بيداد لطيفان همه ، لطف است و كرامت
14
اي غايب از نظر كه شدي هم نشين دل
مي گويمت دعا و ثنا مي فرستمت
15
بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم
يارب مباد كس را مخدومِ بي عنايت
16
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون آي اي كوكب هدايت
17
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت
18
دي پير ميِ فروش كه ذكرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد مي دهَدَم باده نام و ننگ
گفتا قبول كن سخن و هرچه بادا باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
19
ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
20
قَدَح به شرط ادب گير زآن كه تركيبش
ز كاسه ي سرِ جمشيد و بهمن است و قباد
21
گرچه ياران فارغ اند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
22
پير ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
23
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازكت آزرده ي گزند مباد
سلامت آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد
24
دير است كه دلدار سلامي نفرستاد
ننوشت سلامي و كلامي نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيكي ندوانيد و سلامي نفرستاد
25
خوش عروسي است جهان از ره صورت ليكن
هر كه پيوست بدو عمرِ خودش كاوين داد
26
درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد
نهال دشمني بر كن ، كه رنج بي شمار آرد
27
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
28
چو عاشق مي شدم، گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد
29
چو بر روي زمين باش توانايي غنيمت دان
كه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
30
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
31
سر و زر و دل و جانم فداي آن ياري
كه حق صحبتِ مهر و وفا نگه دارد
.
.بخش چهارم
.
.
1
با خرابات نشينان ز كرامات مَلاف
هر سخن ، وقتي و هر نكته مكاني دارد
2
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز
مست است و در حقِ او كس اين گمان ندارد
3
غلام همت آن نازنينم
كه كار خير بي روي و ريا كرد
4
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد
كه خاك ميكده ي عشق را زيارت كرد
5
مشكل عشق نه در حوصله ي دانش ماست
حل ِ اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
6
من چه گويم كه تو را نازكي طبع لطيف
تا به حدي است كه آهسته دعا نتوان كرد
7
ديگران قرعه ي قسمت همه بر عيش زدند
دل غم ديده ي ما بود كه هم بر غم زد
8
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد
دوستي كي آخرِ آمد؟؟دوستداران را چه شد
9
شهر ِ ياران بود و خاك مهربانان،اين ديار
مهرباني كي سرآمد؟ شهرياران را چه شد؟
10
هزار نكته ي باريك تر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
11
از صداي سخن عشق نديدم خوش تر
يادگاري كه در اين گنبد ِ دوار بماند
12
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند
13
رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
14
عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگوي
نفيِ حكمت مكن از بهر دل عامي چند
15
در كارخانه اي كه رهِ عقل و فضل نيست
فهم ضعيف راي فضولي چرا كند؟
16
عاقلان نقطه ي پرگار وجودند ولي
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
17
مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنند
18
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر ميكنند
چون به خلوت مي روند، آن كار ديگر ميكنند
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند
گوييا باور نميدارند روز داوري
كاين همه قلب و دَغل در كار داور ميكنند
يارب اين نو دولتان را با خر خودشان نشان
كاين همه ناز از غلامِ تُرك و اَستر ميكنند
19
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري،همه تزوير ميكنند
20
به هوش باش كه هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو نخرند
21
غلام همت دردي كشان يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
22
في الجمله اعتماد مكن بر ثبات دهر
كاين كارخانه اي است كه تغيير ميكند
23
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه درِ خانه ي تزوير و ريا بگشاند
24
چون طهارت نبود كعبه و بتخانه يكيست
نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود
25
اوقات خوش آن بود كه باد دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
26
نيك نامي خواهي ، اي دل با بدان صحبت مدار
خود پسندي جان من برهان ناداني بُود
27
از ره مرو به عشوه ي دنيا كه اين عجوز
مكاره مي نشيند و محتاله مي رود
28
گويند سنگ لعل شود در مقام صبز
آري ، شود وليكن به خون جگر شود
29
رندي آموز و كرم كن ، كه نه چندان هنر است
حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
30
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض
ورنه هر سنگ و گِلي لولو و مرجان نشود
31
عشق مي ورزم و اميد كه اين فن شريف
چون هنرهاي دگر موجب حِرمان نشود
.
.
بخش پنجم
.
.
1
جميله اي است عروس جهان ولي هُش دار
كه اين مخدره در عقد كس نمي آيد
2
مكن ز غصه شكايت كه در طريق طلب
به راحتي نرسيد آن كه زحمتي نكشيد
3
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
4
پند حكيم محض صواب است و عين خير
فرخنده آن كسي كه به صمع رضا شنيد
حافظ وظيفه ي تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش كه نشنيد يا شنيد
5
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد،شما نياز كنيد
6
هر آن كسي كه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر آن نمرده به فتواي من نماز كنيد
7
ز آنجا كه پرده پوشي عفو كريم توست
بر قلب ما ببخش كه نقدي است كم عيار
8
سعي نابرده در اين راه به جايي نرسي
مزد اگر مي طلبي طاعت استاد ببر
9
مي خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور كسي
گويد تو را كه باده مخور گو هوالغفور
10
پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر
به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز
11
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
12
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
13
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس
14
دل ربايي همه آن نيست كه عاشق بكشد
خواجه آن است كه باشد غم خدمتكارش
15
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات
مكن به فسق مُباهات و زهد هم مفروش
16
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته ي سر بسته چه داني خموش
17
بر بساط نكته دانان خود فروشي شرط نيست
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش
18
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سسست و سخن هاي سخت خويش
19
جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچ است
هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
20
هر چند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشناي عشق شدم اهل رحمتم
21
فاش ميگويم و از گفته ي خود دلشادم
بنده ي عشقم و از هر دو جهان آزادم
22
من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
23
من از بازوي خود دارم بسي شكر
كه زور مردم آزاري ندارم
24
پدرم روضه ي رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا مُلك جهان را به جُوي نفروشم
25
از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت
يك چند نيز خدمت معشوق و مي كنم
26
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
27
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم
جامه ي كس , سيه و دلق خود ارزق نكنيم
28
عيب درويش و توانگر به كم و بيش بد است
كار بد مصلحت آن است كه مُطلق نكنيم
29
آسمان كشتي ارباب هنر مي شكند
تكيه آن به كه بر اين بحر معلق نكنيم
30
گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد
گو تو خوش باش كه ما گوش به احمق نكنيم
31
سرم خوش است و به بانگ بلند ميگويم
كه من نسيم حيات از پياله مي جويم
.
.
.بخش ششم
.
.
1
بر جهان تكيه مكن ور قدحي مي داري
شادي زُهره جبينان خور و نازك بدنان
2
پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
3
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بُگسِل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
4
منم كه شهره ي شهرم به عشق ورزيدن
منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن
5
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافري است رنجيدن
6
كار صواب باده پرستي است حافظا
برخيز و عزم جَزم به كار صواب كن
7
وصال او ز عمر جاوندان به
خداوندا مرا آن ده كه آن به
8
بر مِهر چرخ و شيوه ي او اعتماد نيست
اي واي بر كسي كه شد ايمن ز مكر وي
9
در آستان جانان از آسمان مينديش
كز اوج سربلندي افتي به خاك پستي
10
در مذهب طريقت خامي , نشان كفر است
آري طريق دولت , چالاكي است و چستي
11
اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عِرضِ خود مي بري و زحمت ما مي داري
12
در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
13
ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي
تا يك دم از دلم غم دنيا به در بري
14
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است
آن به كزين گريوه سبك بار بگذري
15
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
16
چو گل گر خُرده اي داري خدا را صرف عشرت كن
كه قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي
17
سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حُكم مير نوروزي
18
من نگويم كه كنون با كه بشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
19
اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست
رهرُوي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي
20
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وَز نو آدمي
21
حديث چون و چرا دردسر دهد اي دل
پياله گير و بياسا ز عمر خويش و دَمي
22
هواخواه توام جانا و مي دانم كه مي داني
كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
23
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود
به زهدِ همچو تويي يا به فسقِ همچو مني
24
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
25
سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
26
در مكتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
27
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
28
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي گفت
بر در ميكده اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بُود فردايي
29
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردمِ ديده ي روشنايي
30
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل , بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي
31
در دايره ي قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي


(((پايان))))


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي3

۲۷ بازديد ۰ نظر

.
.
.
.
64
سر به هم آورده ديدم برگ‌هاي غنچه را

 

اجتماع دوستان يكدلم آمد به ياد
65
دل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر

وقت شمعي خوش كه پا در حلقه ماتم نهاد
66
ز شرم او نگاهم دست و پا گم كرد چون طفلي

كه چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتد
67
دليل راحت ملك عدم همين كافي است

كه هر كه رفت به آن راه، برنمي‌گردد
68
نمي‌گردد به خاطر هيچ كس را فكر برگشتن

چه خاك دلنشين است اين كه صحراي عدم دارد
69
بزرگ اوست كه بر خاك همچو سايهٔ ابر

چنان رود كه دل مور را نيازارد
70
اي كارساز خلق به فرياد من برس

زان پيشتر كه كار من از كار بگذرد
71
دولت سنگدلان زود بسر مي‌آيد

سيل از سينه كهسار به سرعت گذرد
72
تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است

عالمي را شاد كرد آن كس كه يك دل شاد كرد
73
مصيبت دگرست اين كه مرده دل را

چو مرده تن خاكي به گور نتوان كرد
74
درين دو هفته كه ما برقرار خود بوديم

هزار دولت ناپايدار رفت به گرد
75
من كه روزي از دل خود مي‌خورم در آتشم

واي بر آنكس كه نعمتهاي الوان مي‌خورد
76
اي كه چون غنچه به شيرازهٔ خود مي‌بالي

باش تا سلسله جنبان خزان برخيزد
77
گر از عرش افتد كس، اميد زيستن دارد

كسي كز طاق دل افتاد از جا برنمي‌خيزد
78
قسمت اين بود كه از دفتر پرواز بلند

به من خسته بجز چشم پريدن نرسد
79
تيره روزان جهان را به چراغي درياب

تا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشد
80
شكست شيشهٔ دل را مگو صدايي نيست

كه اين صدا به قيامت بلند خواهد شد
81
از جواني نيست غير از آه حسرت در دلم

نقش پايي چند ازان طاوس زرين بال ماند
82
از پشيماني سخن در عهد پيري مي‌زنم

لب به دندان مي‌گزم اكنون كه دندانم نماند
83
ز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافل

كه موجها همه با يكديگر هم آغوشند
84
قامت خم , مانع عمر سبك رفتار نيست

سيل از رفتن نمي‌ماند اگر پل بشكند
85
تار و پود موج اين دريا به هم پيوسته است

مي‌زند بر هم جهان را، هر كه يك دل بشكند
86
غافلي از حال دل، ترسم كه اين ويرانه را

ديگران بي صاحب انگارند و تعميرش كنند
87
بريز بار تعلق كه شاخه‌هاي درخت

نمي‌شوند سبكبار تا ثمر ندهند
88
چون صبح، زير خيمهٔ دلگير آسمان

روشندلان به يك دو نفس پير مي‌شوند
89
عمر مردم همه در پردهٔ حيراني رفت

عالم خاك كم از عالم تصوير نبود
90
شيوه عاجز كشي از خسروان زيبنده نيست

بي تكلف، حيلهٔ پرويز نامردانه بود
91
گر گلوگير نمي‌شد غم نان مردم را

همه روي زمين يك لب خندان مي‌بود
92
سراب، تشنه‌لبان را كند بيابان مرگ

خوشا دلي كه به دنبال آرزو نرود
93
در طريق عشق، خار از پا كشيدن مشكل است

ريشه در دل مي‌كند خاري كه در پا مي‌رود
94
هيچ كس عقده‌اي از كار جهان باز نكرد

هر كه آمد گرهي چند برين كار افزود
95
به داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند

كه زندگاني من صرف خورد و خواب شود
96
سيل دريا ديده هرگز بر نمي‌گردد به جوي

نيست ممكن هر كه مجنون شد دگر عاقل شود
97
بوسه هر چند كه در كيش محبت كفرست
كيست لبهاي ترا بيندو طامع نشود
اين لب بوسه فريبي كه ترا داده خدا
ترسم آيينه به ديدن ز تو قانع نشود
98
به هيچ جا نرسد هر كه همتش پست است

پر شكسته خس و خار آشيانه شود
99
چندان كه در كتاب جهان مي‌كنم نظر
يك حرف بيش نيست كه تكرار مي‌شود
دور نشاط زود به انجام مي‌رسد
مي چون دو سال عمر كند، پير مي‌شود
100
روزي كه برف سرخ ببارد ز آسمان

بخت سياه اهل هنر سبز مي‌شود

_خيلي زيبا_
101
نتوان به آه , لشكر غم را شكست داد

اين ابر از نسيم پريشان نمي‌شود
102
رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد

بگذاريد كه آوازه جنت شنود
103
مرا ز روز قيامت غمي كه هست اين است

كه روي مردم عالم دو بار بايد ديد
104
از قيد فلك بر زده دامن بگريزيد
چون برق، ازين سوخته خرمن بگريزيد
ماتمكدهٔ خاك ،سزاوار وطن نيست
چون سيل، ازين دشت به شيون بگريزيد
105
ميدان تيغ بازي برق است روزگار

بيچاره دانه‌اي كه سر از خاك بركشيد
106
زندگي با هوشياري زير گردون مشكل است

تا نگردي مست، اين بار گران نتوان كشيد
.
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
سه شنبه 25 دي 1397