كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

چهل حديث « رفتار خدا پسندانه با مردم »

۲۹ بازديد ۰ نظر
قرآن كريم :

وَ لْيَعْفوا وَ لْيَصْفَحوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ وَ اللّهُ غَفورٌ رَحيمٌ؛[سوره نور ، آيه ۲۲]

... بايد عفو كنيد و لغزش هاى ديگران را ناديده بگيريد. آيا دوست نمى داريد خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند آمرزنده و مهربان است.

۱ پيامبر صلي الله عليه و آله :إنَّ أَوْلَى النّاسِ بِاللّه ِ وَبِرَسولِهِ مَنْ بَدا بِالسَّلامِ؛

 

نزديك ترين مردم به خدا و رسول او كسى است كه آغازگر سلام باشد.[بحارالأنوار، ج ۷۶، ص ۱۲، ح ۵۰]

۲ امام على عليه السلام :أَبْلَغُ ماتَسْتَدِرُّ بِهِ الرَّحْمَةَ أَنْ تُضْمِرَ لِجَميعِ النّاسِ الرَّحْمَةَ؛

مؤثّرترين وسيله جلب رحمت خدا اين است كه خيرخواه همه مردم باشى.[غررالحكم، ح ۳۳۵۳]

۳ پيامبر صلي الله عليه و آله :إِذا اوقِفَ الْعِبادُ نادى مُنادٍ: لِيَقُمْ مَنْ أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ وَلْيَدْخُلِ الْجَنَّةَ قيلَ:مَنْ ذَا الَّذى أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ؟ قالَ: الْعافُونَ عَنِ النّاسِ؛

هنگامى كه بندگان در پيشگاه خدا مى ايستند، آواز دهنده اى ندا دهد: آن كس كهمزدش با خداست برخيزد و به بهشت رود. گفته مى شود: چه كسى مزدش با خداست؟مى گويد: گذشت كنندگان از مردم.[كنزالعمال، ح ۷۰۰۹]

۴ پيامبر صلي الله عليه و آله :يَروى عَنْ رَبِّهِ تَبارَكَ وَتَعالى ـ حُقَّتْ مَحَبَّتى عَلَى الْمُتَزاوِرَيْنِ فىَّوَحُقَّتْ مَحَبَّتى عَلَى الْمُتَباذِلينَ فىَّ وَهُمْ عَلى مَنابِرَ مِنْ نورٍ يَغْبِطُهُمُ النَّبيّونَوَالصِّدّيقونَ بِمَكانِهِمْ؛

خداوند متعال مى فرمايد: بر خود واجب كرده ام دوست داشتن كسانى را كه به خاطرمن به ديدار يكديگر مى روند و كسانى كه در راه من به يكديگر بخشش مى نمايند، چنينكسانى (روز قيامت) بر منابرى از نورند به گونه اى كه پيامبران و صديقين به جايگاه آنانغبطه مى خورند.[صحيح ابن حبّان، ج ۲، ص ۳۳۸]

۵ امام على عليه السلام :مَنْ أَصْلَحَ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ اللّه ِ أَصْلَحَ اللّه ُ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ النّاسِ؛

هر كس رابطه اش را با خدا اصلاح كند، خداوند رابطه او را با مردم اصلاح خواهد نمود.[بحارالأنوار، ج ۷۱، ص ۳۶۶، ح ۱۲]

۶ پيامبر صلي الله عليه و آله :أَمَرَنى رَبّى بِمُداراةِ النّاسِ كَما أَمَرَنى بِأَداءِ الْفَرائِضِ؛

پروردگارم، همان گونه كه مرا به انجام واجبات فرمان داده، به مدارا كردن با مردم نيزفرمان داده است.[كافى، ج ۲، ص ۱۱۷، ح ۴]

۷ پيامبر صلي الله عليه و آله :اَلسَّخىُّ قَريبٌ مِنَ اللّه ِ ، قَريبٌ مِنَ النّاسِ ، قَريبٌ مِنَ الجَنَّةِ؛

سخاوتمند به خدا، مردم و بهشت نزديك است.[بحارالأنوار، ج ۷۳، ص ۳۰۸، ح ۳۷]

۸ امام صادق عليه السلام :صَدَقَةٌ يُحِبُّهَا اللّه ُ: إِصْلاحٌ بَيْنَ النّاسِ إِذا تَفاسَدوا، وَتَقارُبٌ بَيْنَهُمْ إِذاتَباعَدوا؛

صدقه اى كه خداوند آن را دوست دارد عبارت است از: اصلاح ميان مردم هرگاهرابطه شان تيره شد و نزديك كردن آنها به يكديگر هرگاه از هم دور شدند.[كافى، ج ۲، ص ۲۰۹، ح ۱]

۹ پيامبر صلي الله عليه و آله :إِنْ أَحْبَبْتُمْ أَنْ يُحِبَّكُمُ اللّه ُ وَرَسولُهُ فَأَدّوا إِذَا ائْتُمِنْتُمْ وَاصْدُقوا إِذا حَدَّثْتُمْوَأَحْسِنوا جِوارَ مَنْ جاوَرَكُمْ؛

اگر مى خواهيد كه خدا و پيغمبر شما را دوست بدارند وقتى امانتى به شما سپردند بهسلامت برگردانيد و چون سخن گوييد راست گوييد و با همسايگان خود به نيكى رفتار نماييد.[نهج الفصاحه، ح ۵۵۴]

۱۰ امام سجاد عليه السلام :أمّا حَقُّ ذِى المَعروفِ عَلَيكَ فَأن تَشكُرَهُ وتَذكُرَ مَعروفَهُ، وَ تُكْسِبَهُالمَقالَةَ الحَسَنَةَ وَتُخلِصَ لَهُ الدُّعاءَ فيما بَينَكَ وَ بَينَ اللّه ِ عَزَّوَجَلَّ، فَإذا فَعَلتَ ذلِكَ كُنتَ قَدشَكَرتَهُ سِرّا وَ عَلانيَةً ، ثُمَّ إن قَدَرْتَ عَلى مُكافاتِهِ يَوما كافَيْتَهُ؛

حق كسى كه به تو نيكى كرده ، اين است كه از او تشكر كنى و نيكيش را به زبان آورىو از وى به خوبى ياد كنى و ميان خود و خداى عزّوجلّ برايش خالصانه دعا كنى ، هرگاهچنين كردى بى گمان پنهانى و آشكارا از او تشكر كرده اى . سپس اگر روزى توانستىنيكى او را جبران كنى ، جبران كن .[خصال، ص ۵۶۸]

۱۱ امام صادق عليه السلام :إذا أرادَ أَحَدُكُمْ أَنْ يُسْتَجابَ لَهُ فَلْيُطَيِّبْ كَسْبَهُ وَلْيَخْرُجْ مِنْ مَظالِمِالنّاسِ ، وَ إِنَّ اللّه َ لا يَرْفَعُ إِلَيْهِ دُعاء عَبْدٍ وَ فى بَطْنِهِ حَرامٌ أَوْ عِنْدَهُ مَظْلَمَةٌ لأِحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ؛

هر كس بخواهد دعايش مستجاب شود، بايد كسب خود را حلال كند و حق مردم رابپردازد. دعاى هيچ بنده اى كه مال حرام در شكمش باشد يا حق كسى بر گردنش باشد،به درگاه خدا بالا نمى رود.[بحارالأنوار، ج ۹۳، ص ۳۲۱، ح ۳۱]

۱۲ امام على عليه السلام :وَإيّاكَ ... اَنْ تَعِدَهُم فَتُتبِعَ مَوعِدَكَ بِخُلفِكَ... فَاِنَّ الخُلفَ يوجبُ المَقتَعِندَ اللّه ِ وَ النّاسِ؛

بپرهيز از خلف وعده كه آن موجب نفرت خدا و مردم از تو مى شود.[نهج البلاغه، از نامه ۵۳]

۱۳ پيامبر صلي الله عليه و آله :أمَّا الحَياءُ فَيَتَشَعَّبُ مِنهُ اللِّينُ ، والرّأفَةُ، والمُراقَبَةُ للّه ِِ فِى السِّرِّ والعَلانيَةِ،والسَّلامَةُ، واجْتِنابُ الشَّرِّ، والبَشاشَةُ، والسَّماحَةُ ، والظَّفَرُ، وحُسْنُ الثَّناءِ عَلَى المَرءِ فِى النّاسِ، فَهذا ما أصابَ العاقِلَ بِالحَياءِ، فَطُوبى لِمَن قَبِلَ نَصيحَةَ اللّه ِ وخافَفَضيحَتَهُ؛

اما شاخه هاى حيا عبارتند از: نرمش، مهربانى، در نظر داشتن خدا در آشكار و نهان،سلامت، دورى از بدى، خوشرويى، گذشت، بخشندگى ، پيروزى و خوشنامى در ميانمردم، اينها فوايدى است كه خردمند از حيا مى برد. خوشا به حال كسى كه نصيحت خدارا بپذيرد و از رسوايى خودش بترسد.[تحف العقول، ص ۱۷]

۱۴ پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله :أَنْصِفِ النّاسَ مِنْ نَفْسِكَ وَانْصَحِ الأُمَّةَ وَارْحَمْهُمْ فَإِذا كُنْتَ كَذلِكَ وَغَضِبَ اللّه ُ عَلى أَهْلِ بَلْدَةٍ أَنْتَ فيها وَأَرادَ أَنْ يُنْزِلَ عَلَيْهِمُ الْعَذابَ نَظَرَ إِلَيْكَ فَرَحِمَهُمْ بِكَ،يَقولُ اللّه ُ تَعالى: (وَما كانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرى بِظُلْمٍ وَأَهْلُها مُصْلِحونَ)؛

با مردم منصفانه رفتار كن و نسبت به آنان خيرخواه و مهربان باش، زيرا اگر چنينبودى و خداوند بر مردم آباديى كه تو در آن به سر مى برى خشم گرفت و خواست بر آنانعذاب فرو فرستد، به تو نگاه مى كند و به خاطر تو به آن مردم رحم مى كند. خداى متعالمى فرمايد «و پروردگار تو (هرگز) بر آن نبوده است كه شهرهايى را كه مردمشدرستكارند، به ستمى هلاك كند».[مكارم الاخلاق، ص ۴۵۷]

۱۵ پيامبر صلي الله عليه و آله :مَنْ أرادَ اللّه ُ بِهِ خَيْرا رَزَقَهُ اللّه ُ خَليلاً صالِحا؛

هر كس كه خداوند براى او خير بخواهد، دوستى شايسته نصيب وى خواهد نمود.[نهج الفصاحه، ح ۳۰۶۴]

۱۶ پيامبر صلي الله عليه و آله :مُشاوَرَةُ الْعاقِلِ الناصِحِ رُشْدٌ وَيُمْنٌ وَتَوْفيقٌ مِنَ اللّه ِ فَإِذا أَشارَ عَلَيْكَالنّاصِحُ الْعاقِلُ فَإِيّاكَ وَالْخِلافَ فَإِنَّ فى ذلِكَ الْعَطَبَ؛

مشورت كردن با عاقلِ خيرخواه مايه هدايت و ميمنت است و توفيقى است از جانبخداوند، پس هرگاه خيرخواه عاقل تو را راهنمايى كرد، مبادا مخالفت كنى كه موجبنابودى مى شود.[محاسن، ج ۲، ص ۶۰۲، ح ۲۵]

۱۷ پيامبر صلي الله عليه و آله :إنَّ أَعْظَمَ النّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَاللّه ِ يَوْمَ الْقيامَةِ أَمْشاهُمْ فى أَرْضِهِ بِالنَّصيحَةِلِخَلْقِهِ؛

بلند مرتبه ترين مردم نزد خداوند در روز قيامت كسى است كه در روى زمين بيشتردر خيرخواهى و ارشاد مردم قدم بردارد.[كافى، ج ۲، ص ۲۰۸، ح ۵]

۱۸ امام جواد عليه السلام :اَلْمُؤمِنُ يَحْتاجُ إلى ثَلاثِ خِصالٍ: تَوْفيقٍ مِنَ اللّه ِ وَواعِظٍ مِنْ نَفْسِهِوَقَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ؛

مؤمن نيازمند سه چيز است: توفيقى از پروردگار، پند دهنده اى از درون خويش وپذيرش از نصيحت كنندگان.[بحارالأنوار، ج ۷۸، ص ۳۵۸، ح ۱]

۱۹ امام رضا عليه السلام :اَلتَّواضُعُ دَرَجاتٌ: مِنْها أَنْ يَعْرِفَ الْمَرْءُ قَدْرَ نَفْسِهِ فَيُنْزِلَها مَنْزِلَتَهابِقَلْبٍ سَليمٍ، لايُحِبُّ أَنْ يَأْتىَ إِلى أَحَدٍ إِلاّ مِثْلَ مايُؤْتى إِلَيْهِ، إِنْ رَأى سَيِّئَةً دَرَأَهابِالْحَسَنَةِ، كاظِمُ الْغَيْظِ عافٍ عَنِ النّاسِ، وَاللّه ُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ؛

تواضع درجاتى دارد: يكى از آنها اين است كه انسان اندازه خود را بشناسد و با طيبخاطر خود را در آن جايگاه قرار دهد، دوست داشته باشد با مردم همان گونه رفتار كندكه انتظار دارد با او رفتار كنند، اگر بدى ديد آن را با خوبى جواب دهد، خشم خود را فروخورد و از مردم درگذرد، و خداوند نيكوكاران را دوست دارد.[كافى، ج ۲، ص ۱۲۴، ح ۱۳]

۲۰ پيامبر صلي الله عليه و آله :رَأى موسى عليه السلام رَجُلاً عِنْدَ الْعَرْشِ فَغَبَطَهُ بِمَكانِهِ فَسَأَلَ عَنْهُ فَقالَ: كانَلايَحْسُدُ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّه ُ مِنْ فَضْلِهِ؛

حضرت موسى عليه السلام مردى را نزد عرش ديد و به جايگاه او غبطه خورد و در مورد او سؤالكرد. به او گفته شد كه او به آنچه خداوند از فضل خود به مردم داده است حسد نمى برد.[روضة الواعظين، ص۴۲۴]

۲۱ پيامبر صلي الله عليه و آله :يُؤْتى بِأَحَدٍ يَوْمَ القيامَةِ يوقَفُ بَيْنَ يَدَىِ اللّه ِ وَيُدْفَعُ إِلَيْهِ كِتابُهُ فَلايَرىحَسَناتِهِ فَيَقولُ: إِلهى، لَيْسَ هذا كِتابى فَإِنّى لاأَرى فيها طاعَتى؟! فَيُقالُ لَهُ: إِنَّ رَبَّكَلايَضِلُّ وَلايَنْسى ذَهَبَ عَمَلُكَ بِاغْتيابِ النّاسِ ثُمَّ يُؤْتى بِآخَرَ وَيُدْفَعُ إِلَيْهِ كِتابُهُ فَيَرىفيهِ طاعاتٍ كَثيرَةً فَيَقولُ: إِلهى ما هذا كِتابى فَإِنّى ما عَمِلْتُ هذِهِ الطّاعاتِ فَيُقالُ: لأَِنَّفُلانا اغْتابَكَ فَدُفِعَتْ حَسَناتُهُ إِلَيْكَ؛

روز قيامت فردى را مى آورند و او را در پيشگاه خدا نگه مى دارند و كارنامه اشرابه اومى دهند،اماحسنات خودرا در آن نمى بيند.عرض مى كند:الهى!اين كارنامه مننيست! زيرا من در آن طاعات خود را نمى بينم! به او گفته مى شود: پروردگار تو نه خطامى كند و نه فراموش. عمل تو به سبب غيبت كردن از مردم بر باد رفت. سپس مردديگرى را مى آورند و كارنامه اش را به او مى دهند. در آن طاعت بسيارى را مشاهدهمى كند. عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست! زيرا من اين طاعات را بجا نياورده ام!گفته مى شود: فلانى از تو غيبت كرد و من حسنات او را به تو دادم.[جامع الأخبار، ص ۴۱۲]

۲۲ پيامبر صلي الله عليه و آله :مَن عالَ يَتيما حَتّى يَسْتَغْنىَ عَنْهُ أَوْجَبَ اللّه ُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ بِذلِكَ الْجَنَّةَ كَماأَوْجَبَ اللّه ُ لآِكِلِ مالِ الْيَتيمِ النّارَ؛

هر كس يتيمى را سرپرستى كند تا آن كه بى نياز گردد، خداوند به سبب اين كاربهشت را بر او واجب سازد، همچنان كه آتش دوزخ را بر خورنده مال يتيم واجبساخته است.[بحارالأنوار، ج ۷۵، ص ۴، ح ۸]

۲۳ پيامبر صلي الله عليه و آله :إِذا كَثُرَ الزِّنا بَعْدى كَثُرَ مَوْتُ الْفُجْأَةِ وَإِذا طُفِّفَ الْمِكْيالُ اَخَذَهُمُ اللّه ُبِالسِّنينَ وَالنَّقْصِ وَإذا مَنَعُوا الزَّكاةَ مُنِعَتِ الأْرْضُ بَرَكاتِها مِنَ الزَّرْعِ وَالثِّمارِوَالْمَعادِنِ وَإِذا جاروا فِى الْحُكْمِ تَعاوَنوا عَلَى الظُّلْمِ وَالْعُدْوانِ وَإِذا نَقَضُوا الْعُهودَسَلَّطَ اللّه ُعَلَيْهِمْ عَدُوَّهُمْ... ؛

چون پس از من زنا زياد شود، مرگ ناگهانى زياد مى شود و چون كم فروشى كنند،خداوند آنان را به قحطى و كمبود مبتلا مى گرداند و چون زكات ندهند، زمين بركاتخود مانند غلات و ميوه ها و معادن را از آنان دريغ مى دارد و چون در قضاوت ستمنمايند، بر ظلم و تجاوز يكديگر را يارى كنند و چون عهد و پيمان ها را بشكنند، خداونددشمنشان را بر آنان مسلّط كند... .[تحف العقول، ص ۵۱]

۲۴ پيامبر صلي الله عليه و آله :عائِدُ الْمَريضِ فى مَخْرَفَةِ الْجَنَّةِ، فَإِذا جَلَسَ عِنْدَهُ غَمَرَتْهُ الرَّحْمَةَ؛

عيادت كننده از بيمار، در نخلستان بهشت ميوه مى چيند و هرگاه نزد بيمار بنشيند،رحمت خدا او را فرا مى گيرد.[كنزالعمال، ح ۲۵۱۲۷]

۲۵ امام على عليه السلام :اِنَّ اللّه َ سُبْحانَهُ فَرَضَ فى أمْوالِ الاَْغْنياءِ اَقْواتَ الْفُقَراءِ فَما جاعَ فَقيرٌاِلاّ بِما مُتِّعَ بِهِ غَنىٌّ، وَ اللّه ُ تَعالى سائِلُهُمْ عَنْ ذلِكَ؛

خداوند سبحان غذاى فقرا را در اموال ثروتمندان قرار داده است، پس هيچ فقيرى در دنيا گرسنگى نمى كشد مگر اين كه ثروتمندى حق او را نداده باشد و خداوند از اغنيادر اين باره خواهد پرسيد.[نهج البلاغه صبحى صالح، حكمت ۳۲۸]

۲۶ پيامبر صلي الله عليه و آله :اَحَبُّ الاَْعْمالِ اِلَى اللّه ِ مَنْ اَطْعَمَ مِنْ جوعٍ اَوْ دَفَعَ عَنْهُ مَغْرَما اَوْ كَشَفَعَنْهُ كَرْبا؛

محبوب ترين كارها نزد خدا، سير كردن گرسنه يا پرداختن بدهى يا برطرف كردنگرفتارى اوست.[نهج الفصاحه، ح۷۶]

۲۷ پيامبر صلي الله عليه و آله :مَنْ لا يَرْحَمِ النّاسَ لا يَرْحَمْهُ اللّه ُ؛

هر كس به مردم رحم نكند، خداوند به او رحم نمى كند.[نهج الفصاحه، ح ۲۸۹۹]

۲۸ امام على عليه السلام :اَفْضَلُ الشَّفاعاتِ اَنْ تَشْفَعَ بَيْنَ اثْنَينِ فى نِكاحٍ حَتّى يَجْمَعَ اللّه ُ بَيْنَهُما؛

بهترين وساطت، وساطت ميان دو نفر براى ازدواج است تا اين كه خداوند آن دو را بهيكديگر برساند.[وسائل الشيعه، ج ۲۰، ص ۴۵، ح ۲]

۲۹ پيامبر صلي الله عليه و آله :خَيْرُ الاَْصْحابِ صاحِبٌ اِذا ذَكَرْتَ اللّه َ اَعانَكَ وَ اِذا نَسيتَ ذَكَّرَكَ؛

بهترين دوستان كسى است كه هرگاه خدا را ياد نمودى تو را يارى كند و چون خدا رافراموش نمودى به يادت آورد.[نهج الفصاحه، ح ۱۴۷۹]

۳۰ پيامبر صلي الله عليه و آله :اِذا حَكَمْتُمْ فَاعْدِلوا وَ اِذا قُلْتُمْ فَاَحْسِنوا فَاِنَّ اللّه َ مُحْسِنٌ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ؛

هرگاه قضاوت مى كنيد، عادلانه قضاوت كنيد و هرگاه سخن مى گوييد، نيكو بگوييد،زيرا خداوند نيكوكار است و نيكوكاران را دوست دارد.[نهج الفصاحه، ح ۲۰۰]

۳۱ امام صادق عليه السلام :مَنْ بَغى صَيَّرَ اللّه ُ بَغْيَهُ عَلى نَفْسِهِ وَصارَتْ نُصْرَةُ اللّه ِ لِمَنْ بَغىعَلَيْهِ وَمَنْ نَصَرَهُ اللّه ُ غَلَبَ وَاَصابَ الظَّـفَرَ مِنَ اللّه ِ؛

هر كس ستم كند خداوند ستمش را به خود او باز مى گرداند و يارى خدا نصيب كسىمى گردد كه به او ستم شده و كسى كه خدا او را يارى كند غلبه پيدا مى كند و از جانب خداپيروزى نصيبش مى شود.[تحف العقول، ص ۳۱۵]

۳۲ امام على عليه السلام :مَنْ كَثُرَتْ نِعَمُ اللّه ِ عَلَيْهِ كَثُرَتْ حَوائِجُ النّاسِ اِلَيْهِ، فَاِنْ قامَ فيها بِمااَوْجَبَ اللّه ُ سُبْحانَهُ عَلَيْهِ فَقَدْ عَرَّضَها لِلدَّوامِ وَ اِنْ مَنَعَ ما اَوْجَبَ اللّه ُ سُبْحانَهُ فيها فَقَدْعَرَّضَها لِلزَّوالِ؛

هر كس نعمت هاى خدا بر او زياد شود، نيازهاى مردم به او زياد مى شود، حال اگر بهآنچه خداوند در اين باره بر او واجب كرده عمل كند، زمينه دوام آن نعمت ها را فراهمكرده، و اگر نكند آنها را در معرض نابودى قرار داده است.[غررالحكم، ح۸۷۵۲]

۳۳ پيامبر صلي الله عليه و آله :إنَّ الاِختِلافَ والتَّنازُعَ وَالتَّثَبُّطَ مِنْ أمْرِ الْعَجْزِ وَالضَّعْفِ وَهُوَ مِمّا لايُحِبُّهُ اللّه ُ وَلا يُعْطى عَلَيْهِ النَّصْرَ وَالظَّـفَرَ؛

اختلاف و كشمكش و پشت هم اندازى، از ناتوانى و سستى است و خداوند نه آن رادوست دارد و نه با آن يارى و پيروزى مى دهد.[بحارالأنوار، ج۲۰، ص ۱۲۶]

۳۴ امام صادق عليه السلام :مَنْ شَتَمَكَ فَقُلْ لَهُ: اِنْ كُنْتَ صادِقا فيما تَقولُ فَاَسْاَلُ اللّه َ اَنْ يَغْفِرَلى،وَ اِنْ كُنْتَ كاذِبا فيما تَقولُ فَاللّه َ اَسْاَلُ اَنْ يَغْفِرَ لَكَ. وَمَنْ وَعَدَكَ بِالْخَنى فَعِدْهُبِالنَّصيحَةِ وَالرِّعاءِ؛

اگر كسى به تو ناسزا گفت به او بگو: اگر راست مى گويى، از خدا مى خواهم كه مرابيامرزد و اگر دروغ مى گويى، از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد و اگر كسى تهديدت كرد،تو او را به خيرخواهى و مراقبت وعده ده.[بحارالأنوار، ج۱، ص ۲۴۴، ح۱۷]

۳۵ امام صادق عليه السلام :اِعْلَموا اَنَّ اللّه َ تَعالى يُبْغِضُ مِنْ خَلْقِهِ الْمتَلَـوِّنَ، فَلا تَزولوا عَنِ الْحَقِّوَاَهْلِهِ، فَاِنَّ مَنِ اسْتَبَدَّ بِالْباطِلِ وَاَهْلِهِ هَلَكَ وَفاتَتْهُ الدُّنْيا؛

بدانيد كه خداوند از انسان هايى كه دائما رنگ عوض مى كنند نفرت دارد. پس از حقو اهل آن جدا نشويد، چرا كه هر كس به باطل و اهل آن بپيوندد، نابود مى شود و دنيا راهم از دست مى دهد.[امالى مفيد، ص۱۳۷، ح ۶]

۳۶ پيامبر صلي الله عليه و آله :ما مِنْ مُسْلِمٍ يَنْظُرُ امْرَأَةً اَوَّلَ رَمْقَةٍ ثُمَّ يَغُضُّ بَصَرَهُ اِلاّ اَحْدَثَ اللّه ُ تَعالىلَهُ عِبادَةً يَجِدُ حَلاوَتَها فى قَلْبِهِ؛

هيچ مرد مسلمانى نيست كه نگاهش به زنى بيفتد و چشم خود را پايين بيندازد مگراين كه خداى متعال به او توفيق عبادتى دهد كه شيرينى آن را در دل خويش بيابد.[كنزالعمّال، ح ۱۳۰۵۹]

۳۷ امام سجاد عليه السلام :اَللّهُمَّ... وَ اَجْرِ لِلنّاسِ عَلى يَدِىَ الْخَيْرَ وَ لا تَمْحَقْهُ بِالْمَنِّ وَ هَبْ لىمَعالىَ الاَْخْلاقِ وَ اعْصِمْنى مِنَ الْفَخْرِ؛

خدايا به دست من براى مردم خير و نيكى جارى ساز و آن را با منّت گذارى من تباهمكن، و مرا اخلاق والا عطا فرما و از فخرفروشى نگاه دار.[صحيفه سجاديه، از دعاى ۲۰]

۳۸ امام صادق عليه السلام :يَنْبَغى لِلْمُؤْمِنِ اَنْ يَكونَ فيهِ ثَمانى خِصالٍ: وَقورا عِنْدَ الهَزاهِزِ،صَبورا عِندَ البَلاءِ، شَكُورا عِنْدَ الرَّخاءِ، قانِعا بِما رَزَقَهُ اللّه ُ، لايَظْلِمُ الاَعْداءِ، وَلايَتَحامَلُ لِلاَْصْدِقاءِ، بَدَنُهُ مِنْهُ فى تَعَبٍ وَ النّاسُ مِنْهُ فى راحَةٍ؛

سزاوار است مؤمن هشت خصلت داشته باشد: در سختى ها باوقار، در گرفتارىصبور، در آسايش شاكر و به روزى خداوند قانع باشد، به دشمنان ستم نكند، از دوستانكينه و دشمنى به دل نگيرد، بدنش از او در رنج و مردم از او در آسايش باشند.[كافى، ج۲، ص ۴۷، ح۱]

۳۹ پيامبر صلي الله عليه و آله :تَفَرَّغوا مِنْ هُمومِ الدُّنْيا مَااسْتَطَعْتُمْ فَاِنَّهُ مَنْ اَقْبَلَ عَلَى اللّه ِ تَعالى بِقَلْبِهِجَعَلَ اللّه ُ قُلوبَ العِبادِ مُنْقادَةً اِلَيْهِ بِالوُدِّ وَالرَّحْمَةِ وَكانَ اللّه ُ اِلَيْهِ بِكُلِّ خَيْرٍ اَسْرَعَ؛

تا مى توانيد خود را از همّ و غم دنيا فارغ سازيد؛ زيرا هر كس با دل خويشبه جانب خدا روى آورد، خداوند دل هاى بندگان را از سر مهر و محبت مطيع او مى كند وهر خيرى را به او زودتر مى رساند.[بحارالأنوار، ج ۷۷، ص ۱۶۶، ح ۳]

۴۰ پيامبر صلي الله عليه و آله :لا وُكِلَ ابْنُ آدَمَ اِلاّ اِلى مَنْ رَجاهُ وَلَوْ اَنَّ ابْنَ آدَمَ لَمْ يَرْجُ اِلاَّ اللّه َ ما وُكِلَاِلى غَيْرِهِ؛

انسان به همان كسى واگذار مى شود كه به او اميد بسته است و اگر انسان جز به خدااميد نبندد به غير خدا واگذار نمى شود.[كنزالعمّال، ح ۵۹۰۹]


داستان كوتاه صادق هدايت/حاجي مراد

۳۱ بازديد ۰ نظر
حاجي‌مراد، به چابكي، از سكّوي دكّان پايين جَست. كمرچينِ قباي بخور خود را تكان داد، كمربند نقره‌اش را سفت كرد، دستي به ريش حنابسته‌ي خود كشيد؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دكّان را تخته كردند؛ بعد از جيبِ فراخ خود، چهار قران درآورد، داد به حسن، كه اظهار تشكّر كرد، و با گام‌هاي بلند، سوت‌زنان، مابين مردمي كه در آمد و شد بودند، ناپديد گرديد.
حاجي، عباي زردي كه زير بغلش زده بود، انداخت روي دوشش. به اطراف نگاه كرد و سلّانه‌سلّانه به راه افتاد. هر قدمي كه برمي‌داشت، كفش‌هاي نوِ او غِزغز صدا مي‌كرد. در ميان راه، بيش‌ترِ دكّان‌دارها به او سلام و تعارف مي‌كردند و مي‌گفتند: «حاجي! سلام. حاجي! احوالت چه طور است؟! حاجي! خدمت نمي‌رسيم … .»

از اين حرف‌ها، گوش حاجي پر شده بود و يك اهمّيّت مخصوصي به لغت «حاجي» مي‌گذاشت! به خودش مي‌باليد و با لب‌خند بزرگ‌منشي جواب سلام مي‌گرفت. اين لغت، براي او حكم يك لقب را داشت، در صورتي كه خودش مي‌دانست كه به مكّه نرفته بود! تنها وقتي كه بچّه بود و پدرش مرد، مادر او مطابق وصيّت پدرش، خانه و همه‌ي دارايي آن‌ها را فروخت، پول طلا كرد و بنه‌كن رفتند به كربلا. بعد از يكي – دو سال، پول‌ها خرج شد و به گدايي افتادند. تنها حاجي به هزار زحمت، خودش را رسانده بود به عمويش در همدان. اتّفاقاً عموي او مُرد و چون وارث ديگري نداشت، همه‌ي دارايي او رسيده بود به حاجي و چون عمويش در بازار معروف به حاجي بود، اين لقب هم با دكّان به او ارث رسيده بود! او در اين شهر، هيچ خويش و قومي نداشت، دو – سه بار هم جوياي حال مادر و خواهرش كه در كربلا به گدايي افتاده بودند، شده بود؛ امّا از آن‌ها هيچ خبر و اثري پيدا نكرده بود.

دو سال مي‌گذشت كه حاجي، زن گرفته بود؛ ولي از طرفِ زن، خوش‌بخت نبود. چندي بود كه ميان او و زنش، پيوسته جنگ و جدال مي‌شد. حاجي همه چيز را مي‌توانست تحمّل كند، مگر زخم‌زبان و نيش‌هايي كه زنش به او مي‌زد؛ و او هم براي اين كه از زنش چشم‌زهره بگيرد، عادت كرده بود او را اغلب مي‌زد! گاهي هم از اين كار خودش پشيمان مي‌شد، ولي در هر صورت، زود روي يك‌ديگر را مي‌بوسيدند و آشتي مي‌كردند. چيزي كه بيش‌تر حاجي را بدخلق كرده بود، اين بود كه هنوز بچّه پيدا نكرده بود. چندين بار دوستانش به او نصيحت كرده بودند كه يك زن ديگر بگيرد، امّا حاجي گول‌خور نبود و مي‌دانست كه گرفتن يك زن ديگر، بر بدبختي او خواهد افزود. از اين رو، نصيحت‌ها را از يك گوش مي‌شنيد و از گوش ديگر بيرون مي‌كرد. وانگهي زنش هنوز جوان و خوش‌گل بود و بعد از چند سال با هم انس گرفته بودند و خوب يا بد زندگي را يك جوري به سر مي‌بردند. خود حاجي هم هنوز جوان بود. اگر خدا مي‌خواست به آن‌ها بچّه مي‌داد. از اين جهت، حاجي مايل نبود كه زنش را طلاق بدهد، ولي اين عادت هم از سر او نمي‌افتاد: زنش را مي‌زد و زن او هم بدتر لج‌بازي مي‌كرد؛ به خصوص از دي‌شب ميانه‌ي آن‌ها سخت شكرآب شده بود.

حاجي همان طور كه تخمه‌ي هندوانه مي‌انداخت در دهنش و پوست دولپّه‌كرده‌ي آن را جلوي خودش تف مي‌كرد، از دهنه‌ي بازار بيرون آمد. هواي تازه‌ي بهاري را تنفّس كرد. به يادش افتاد حالا بايد برود به خانه، باز اوّل كش‌مكش! يكي او بگويد و دو تا زنش جواب بدهد و آخرش به كتك‌كاري منجر بشود! بعد شام بخورند و به هم چشم‌غرّه بروند، بعد از آن هم بخوابند! شب جمعه هم بود. مي‌دانست كه امشب زنش سبزي پلو درست كرده. اين فكر‌ها از سر او مي‌گذشت. به اين سو و آن سو نگاه مي‌كرد. حرف‌هاي زنش را به ياد آورد: «برو برو، حاجي‌دروغي! تو حاجي هستي؟! پس چرا خواهر و مادرت در كربلا از گدايي هرزه شدند؟! من را بگو كه وقتي مشدي‌حسين صرّاف از من خواست‌گاري كرد، زنش نشدم و آمدم زن توِ بي‌قابليّت شدم! حاجي‌دروغي!».

چند بار لب خودش را گزيد و به نظرش آمد اگر در اين موقع زنش را مي‌ديد، مي‌خواست شكم او را پاره بكند! در اين وقت، رسيده بود به خيابان بين‌النّهرين. نگاهي كرد به درخت‌هاي بيد كه سبز و خرّم در كنار رودخانه درآمده بودند. به فكرش آمد خوب است فردا كه جمعه است از صبح با چند نفر از دوستان خودماني، با ساز و دم و دست‌گاه بروند به درّه‌ي مرادبك و تمام روز را در آن جا بگذرانند. اقلّاً در خانه نمي‌ماند كه هم به او و هم به زنش بد بگذرد!

رسيد نزديك كوچه‌اي كه مي‌رفت به طرف خانه‌شان. يك‌مرتبه به نظرش آمد كه زنش از پهلوي او گذشت! رد شد و به او هيچ اعتنايي نكرد! آري، اين زن او بود! نه اين كه حاجي، مانند اغلب مردها، زن را از پشت چادر مي‌شناخت؛ ولي زنش يك نشان مخصوصي داشت كه در ميان هزار تا زن، حاجي به آساني زن خودش را پيدا مي‌كرد! اين زن او بود. از حاشيه‌ي سفيد چادرش او را شناخت! جاي ترديد نبود؛ امّا چه طور شده بوده كه باز بدون اجازه‌ي حاجي، اين وقت روز از خانه بيرون آمده بود؟ درِ دكّان هم نيامده بود كه كاري داشته باشد. آيا به كجا رفته بود؟!

حاجي، تند كرد. ديد بلي، زن اوست! حالا به طرف خانه هم نمي‌رود! ناگهان از جا در رفت. نمي‌توانست جلوي خودش را بگيرد. مي‌خواست او را گرفته، خفه بكند. بي‌اختيار داد زد: «شهر بانو!» آن زن رويش را برگردانيد و مثل چيزي كه ترسيده باشد، تندتر كرد. حاجي را مي‌گويي، سر از پا نمي‌شناخت! آتش گرفته بود! حالا زنش بدون اجازه‌ي او از خانه بيرون آمده هيچ، آن وقت صدايش هم كه مي‌زد، به او محل نمي‌گذارد! به رگ غيرتش برخورد. دوباره فرياد زد: «آهاي! با تو هستم! اين وقت روز كجا بودي؟! بايست تا بهت بگويم!» زن ايستاد و بلند گفت: «مگر فضولي؟! به تو چه؟! مردكه‌ي جلنبري! حرف دهنت را بفهم! با زن مردم چه كار داري؟! الان حقّت را به دستت مي‌دهم! آهاي مردم! به دادم برسيد. ببينيد اين مردكه‌ي مست‌كرده از جان من چه مي‌خواهد؟ به خيالت شهر بي‌قانون است؟! الان تو را مي‌دهم به دست آژان … آهاي آژان…! ».
درِ خانه‌ها، تك‌تك باز مي‌شد! مردم از اطراف به دور آن‌ها گرد آمدند و پيوسته به گروه آن‌ها افزوده مي‌شد. حاجي، رنگ و رويش سرخ شده، رگ‌هاي پيشاني و گردنش بلند شده بود! حالا در بازار سرشناس است! مردم هم دوپشته ايستاده‌اند و آن زن، رويش را سخت گرفته، فرياد مي‌زند: «آقاي آژان! ».

حاجي، جلوِ چشمش تيره و تار شد. پس رفت، پيش آمد و از روي چادر، يك سيلي محكم زد به آن زن و مي‌گفت: «بي‌خود … بي‌خود صداي خودت را عوض نكن! من از همان اوّل تو را شناختم. فردا … همين فردا طلاقت مي‌دهم! حالا براي من پايت به كوچه باز شده؟ مي‌خواهي آب روي چندين و چند ساله‌ي مرا به باد بدهي؟! زنيكه‌ي بي‌شرم! حالا نگذار رو به روي مردم بگويم. مردم! شاهد باشيد اين زنيكه را فردا طلاق مي‌دهم! چند وقت بود كه شك داشتم، هي خودداري مي‌كردم، دندان روي جگر مي‌گذاشتم، امّا حالا ديگر كارد به استخوان رسيده! آهاي مردم! شاهد باشيد زن من نانجيب شده! فردا … آهاي مردم! فردا … ».
زن رو به مردم كرده: «بي غيرت‌ها! شماها هيچ نمي‌گوييد؟! مي‌گذاريد اين مرتيكه‌ي بي سر و پا، ميان كوچه، به عورت مردم دست‌اندازي كند؟! اگر مشدي حسين صرّاف اين جا بود، به همه‌تان مي‌فهماند. يك روز هم از عمرم باقي باشد، تلافي‌اي بكنم كه روي نان بكني، سگ نخورد! يكي نيست از اين مرتيكه بپرسد: “ابولي! خرت به چند است؟!” كي هست كه خودش را داخل آدمي‌زاد مي‌كند؟! برو … برو … آدمِ خودت را بشناس. حالا پدري ازت دربياورم كه حظ بكني! آقاي آژان…! ».

دو – سه نفر ميان‌جي پيدا شدند. حاجي را به كنار كشيدند. در اين بين، سر و كلّه‌ي آژاني نمايان شد. مردم، پس رفته، حاجي‌آقا و زنِ چادرحاشيه‌سفيد، با دو – سه نفر شاهد و ميان‌جي به طرف نظميّه روانه شدند. در ميان راه، هر كدام حرف‌هاي خودشان را براي آژان تكرار كردند! مردم هم، ريسه شده، به دنبال آن‌ها افتاده بودند تا ببينند آخرش كار به كجا مي‌انجامد؟!

حاجي، خيس عرق، هم‌دوش آژان، از جلوِ مردم مي‌گذشت و حالا مشكوك هم شده بود! درست نگاه كرد، ديد كفشِ سگك‌دار آن زن و جوراب‌هايش، با مال زن او فرق داشت! نشاني‌هايي هم كه آن زن به آژان مي‌داد، همه درست بود: او زن مشدي‌حسين صرّاف بود كه مي‌شناخت! پي برد كه اشتباه كرده است، امّا دير فهميده بود. حالا نمي‌دانست چه خواهد شد؟! تا اين كه رسيدند به نظميّه، مردم بيرون ماندند. حاجي و آن زن را آژان، وارد اتاقي كرد كه در آن دو نفر صاحب‌منصبِ آژان پشت ميز نشسته بودند. آژان، دست را به پيشاني گذاشته، شرح گزارش را حكايت كرد و بعد خودش را كنار كشيد، رفت پايين اتاق ايستاد. رييس رو كرد به حاجي:


– اسم شما چيست؟


– آقا! ما خانه‌زاديم! كوچكيم! اسم بنده حاجي‌مراد. همه‌ي بازار مرا مي‌شناسند.


– چه كاره هستيد؟


– رزّاز. در بازار دكّان دار. هر فرمايشي كه داشته باشيد، اطاعت مي‌كنم.


– آيا راست است كه شما نسبت به اين خانم بي‌احترامي كرده‌ايد و ايشان را در كوچه زده‌ايد؟


– چه عرض بكنم؟! بنده گمان مي‌كردم كه زن خودم است!


– به كدام دليل؟!


– حاشيه‌ي چادرش سفيد است.


– خيلي غريب است! مگر صداي زن خودتان را نمي‌شناسيد؟!


حاجي آهي كشيد: «آخر شما كه نمي‌دانيد زن من چه آفتي است! زنم، نواي همه‌ي جانوران را درمي‌آورد! وقتي كه از حمّام درمي‌آيد، به صداي همه‌ي زن‌ها حرف مي‌زند. اداي همه را درمي‌آورد. من گمان كردم مي‌خواهد مرا گول بزند! صداي خودش را عوض كرده! ».


زن: «چه فضولي‌ها! آقاي آژان! شما كه شاهد هستيد توي كوچه رو به روي صد كرور نفوس به من چك زد. حالا يك مرتبه موش‌مرده شد! چه فضولي‌ها! به خيالش شهر هرت است! اگر مشدي‌حسين بداند، حقّت را مي‌گذارد كف دستت! با زن او؟! آقاي رييس…! ».


رييس: «خوب خانم! با شما ديگر كاري نداريم. بفرماييد بيرون تا حساب حاجي‌آقا را برسيم! ».
حاجي: «و الله غلط كردم! من نمي‌دانستم. اشتباهي گرفتم. آخر من رو به روي مردم، آب رو دارم! ».


رييس چيزي نوشته، داد به دست آژان. حاجي را بردند جلوِ ميز ديگر. اسكناس‌ها را با دست لرزان شمرد، به عنوان جريمه روي ميز گذاشت. بعد به هم‌راهي آژان، او را بردند جلوِ درِ نظميّه. مردم، رديف ايستاده بودند و درگوشي با هم پچ‌پچ مي‌كردند. عباي زرد حاجي را از روي كولش برداشتند و يك نفر تازيانه به دست، آمد كنار او ايستاد. حاجي، از زور خجالت، سرش را پايين انداخت و پنجاه تازيانه، جلوِ مردم به او زدند؛ ولي او خم به ابرويش نيامد!


وقتي كه تمام شد، دست‌مال ابريشميِ بزرگي از جيب درآورد. عرق روي پيشاني خودش را پاك كرد. عباي زرد را برداشته، روي دوش انداخت. گوشه‌ي آن به زمين كشيده مي‌شد. سر به زير، روانه‌ي خانه شد و كوشش مي‌كرد پايش را آهسته‌تر روي زمين بگذارد تا صداي غزغز كفش خودش را خفه بكند! دو روز بعد حاجي زنش را طلاق داد!


پاريس، ۴ تيرماه ۱۳۰۹

 

صادق هدايت


400 مورد از بهترين ضرب المثل هاي فارسي

۲۷ بازديد ۱ نظر
۱- آب از آب تكان نخوردن : كنايه از آرامش : بدون نگراني
۲- آب از آسياب افتادن :آرامشي برقرار شد- سرو صدا خاموش شد
۳- آب از سر گذشتن:اميد نداشتن- به پايان آمدن امري
۴- آب آمد و تيمم باطل شد :اصل كار آمد وفرع بي مورد است
۵- آب توي دلش تكان نمي خورد :آرام وآهسته حركت مي كند
۶- آب خوش از گلو پايين نرفتن: راحتي نداشتن
۷- آب در كوزه ماتشنه لبان مي گرديم : هدف ومقصود در نزديكي ما قرار دارد اما به دنبال آن مي گرديم.
۸- آب را از سرچشمه بايد بست :جلوي ضرر وزيان را از مبدا بايد گرفت.
۹- آب زير پوستش رفته است:كمي چاق شده است-وضع ماليش بهتر شده است.
۱۰- آبشان در يك جوي نمي رود :با هم توافق ندارند –بايكديگر خوب نيستند.
۱۱- آب غوره گرفتن: گريه كردن – گريستن
۱۲- آب كش به كف گير مي گويد چقدر سوراخ داري: كسي كه خود عيب بسيار دارد وبه اندك عيب ديگري ايراد و خرده مي گيرد.
۱۳- آبم است وگاوم است نوبت آسيابم است: به مناسبت چندين كار ديك موقع داشتن
۱۴- آب نخوردن چشم:اميدي نداشتن
۱۵- آب تاب دادن :به موضوعي اهميت زيادي دادن –اغراق كردن
۱۶- آب در دست داري نخور بيا:در آمدن فوق العاده عجله شتاب اشتن
۱۷- آبي از او گم نمي شود:امكان انجام دادن كار از او نيست-نبايد به او اميدي داشت
۱۸- آبي كه به زندگي نداد حسين چون گشت شهيد بر مزارش
توجهي به كسي در زمان لزوم نكردن در غير زمان به آن پرداختن_مانند (نوشداروي پس از مرگ سهراب)
۱۹- آتش چون بر افروخت بسوزد تر وخشك :در اثر حادثه گناهكار و بي گناه از بين بروند
۲۰- آتش زير خاكستر:آرامش موقت-موذي
۲۱- آخر كار خود را كردن:به مقصو خود رسيدن-به هدف خود نائل آمدن
۲۲- آخوند شدن چه آسان وانسان شدن چه مشكل:سواد پيداكردن راحت است اما انسان شدن سخت است.
۲۳- آدم بايد لقمه را به اندازه دهانش بگيرد:بايد باتوجه به توانايي خود كاري انجام داد.
۲۴- آدم شاخ در مي آورد:از شدت تعجب-حرفهاي دروغ وغير قابل قبول
۲۵- آدم گدا اين همه دادا:آدمهاي فقير بيشتر ادا دارند-بيشتر عيب وايراد مي گيرند
۲۶- آدم گرسنه سنگ را هم مي خورد:به كسي مي گويند كه بهانه مطلوب بودن غذا را از خوردن آن امتنا مي كند.
۲۷- آدم مفتخور خوش سليقه مي شود:كسي كه چيزي را رايگان بدست مي آورد بر آن ايراد مي گيرد.
۲۸- آدم ناشي سرنا را از سر گشاد آن مي زند:به كسي كه اطلاع از انجام كاري را ندارد وبه نادرست انجام مي دهد.
۲۹- آدم يكبار پايش تو چاله مي افتد:از هر اتفاق وپيشامدي بايد عبرت گرفت
۳۰- آدم يك دنده:ثابت محكم،بيشتر در جهت منفي
۳۱- آرزو را به گور بردن:به هدف ومقصود خود نرسيدن
۳۲- آزموده را آزمون خطاست:باكسي كه قبل آشنا بودن ومعامله داشتن به حيث منفي
۳۳- آسمان به زمين نمي آيد:اتفاق فوق العاده اي روي نخواهد داد.
۳۴- آسمان وريسمان را سر هم بافتن:دوچيز بي تناسب را به هم ارتباط دادن-نامربوط گفتن
۳۵- آش پز كه دوتا شد آش يا شور مي شود يا بي نمك:دو يا چند نفر در انجام كاري دخالت داشته باشند كار پيش نمي رود
۳۶- آش دهن سوز نبودن:مورد مطلوب نبودن
۳۷- آش خوب باشد كاسه اش چوب باشد:اصل مهم است نه فع.
۳۸- آش كشك خالته بخوري باته نخوري پاته:در هر حال مجبور به انجام كار بودن.
۳۹- آش نخورده ودهن سوخته: كار ي انجام نداده ولي گناهكار شناخته شده
۴۰- آشو لاش كردن:صدمه وآسيب سختي دادن
۴۱- آشي براي كسي پختن:درد سري براي كسي بوجود آوردن.
۴۲- آفتاب لب بام است:مرگ او نزديك است
۴۳- آفتابه لگن هفت دست وشام و ناهار هيچ:تشريفات زياد ولي اهميت كار كم
۴۴- آفاتب هميشه زير ابر نمي ماند:حقيقت هميشه پنهان نيست-واقيعت روزي رو خواهدكرد
۴۵- آمد زير ابرويش را بگيرد چشمش را كور كرد:كار خوبي براي كسي خواست انجام دهد اما برعكس شد.
۴۶- آن را كه حساب پاك است از معامله چه باك است:كسي كه نيست كه پاكي داشته باشدترسي از حساب وكتاب ندارد.
۴۷- آنقدر بايست كه زير پايت سبز شود:انتظار كشيدن بدون نتيجه
۴۸- آن وقت كه جيك جيك مستانت بود ياد زمستانت نبود:از قبل بايد فكر آينده بود
۴۹- آويزه گوش كردن:پندي را فراگرفتن را بكار بستن
۵۰- آه در بساط نداشتن:كاملاً بي چيز و فقير بودن
۵۱- آهسته بيا آهسته برو گربه شاخت نزند:پنهان كردن مطلب-بي سر وصدا انجام دادن كاري
۵۲- اجاق پدر راروشن نگه داشتن:فرزند داشتن،كه بيشتر منظور فرزند پسر داشتن است.
۵۳- اجاقش كور است:صاحب اولاد نمي شود
۵۴- اجل دور سرش مي چرخد:وضيعت ناگوار دارد.نزديك به مرگ است
۵۵- احترام امام زاد ه با متولي آن است:احترام هر كس را بايد نزديكان او حفظ نمايند.
۵۶- از آب گل آلود ماهي گرفتن:از هرج ومرج استفاده كردن
۵۷- از اين ستون به آن ستون فرج است:در انتظار بيش آمد ناگوار هميشه بايد اميد وار بود.
۵۸- از بيخ عرب بودن:چيزي اصلاً سرش نشدن
۵۹- از خر شيطان پياده شدن:از لج بازي بيرون آمدن
۶۰- از دماغ فيل افتادن:متكبر ومغرور بودن
۶۱- از سه چيز بايد حذر كرد:ديوار شكسته-سگ درنده-زن سليطه
۶۲- ا ز كاه كوه ساختن:چيز كوچك وبي اهميت را بزرگ جلوه دادن
۶۳- از كيسه خليفه بخشيدن:از مال وثروت ديگران اعطا كردن
۶۴- از هول حليم توي ديگ افتادن:از زيادي طمع عجله به جاي سود بردن زيان ديدن
۶۵- اسب راگم كردن وپي نعلش گشتن:اصل رااز دست دادن و به دنبال فرع آن گشتن
۶۶- اگر در ديزي باز است حياي گربه كجا رفته است:از موقيعت نبايد سوء استفاده كرد.
۶۷- اگر دنيا را آب ببرد فلاني را خواب ببرد:بسيار لابالي وبي فكر وانديشه است
۶۸- اگر كاردش بزني خونش بيرون نمي آيد:از زيادي خشم غضب
۶۹- اگر كاه از تو نيست كاهدان از تو است:به آدم پرخور گفته مي شود.
۷۰- انگشت در سوراخ زنبور كردن:براي خود توليد زحمت ودرد سر كردن
۷۱- ايراد بني اسرائيلي گرفتن:خرده گيري نابه جا و غير وارد
۷۲- اين شتري است كه در خانه هركس مي خوابد:مرگ براي همه است.
۷۳- اين كلاه براي سرش گشاد است:درخور توانايي ولياقت او نيست.
۷۴- با پاي بروي كفش پاره مي شود وباسر بروي كلاه:در هر حال كار خرج دارد
۷۵- با پنبه سر بريدن:بانرمي به كسي آسيب رساندن صدمه زدن.
۷۶- باد آورده را باد مي برد:چيزي كه به آساني و رايگان بدست آيد به آساني هم از دست مي رود.
۷۷- باد غبغت انداختن :افاده كردن-خود را گرفتن
۷۸- باد در فقس كردن: كار بهيوده انجام دادن
۷۹- بامجان بم آفت ندارد:خطر،متوجه زشت كاران نمي شود.
۸۰- باسيلي صورت خود را سرخ داشتن:با وجود تنگدستي ظاهر خود را حفظ كردن
۸۱- با كدخدا بساز ؛ده را بتاز:همراه با بزرگ محل شو و آن محله را بچاپ
۸۲- بالاخانه اش را اجاره داده است:عقلش كم است
۸۳- بالاي سياهي رنگي نيست:وضع از اين بدتر نمي شود.
۸۴- با يك تير دونشانه زدن:از يك عمل دو نتيجه گرفتن
۸۵- با يك دست دهندوانه نمي توان گرفت:از دو كار بايد يكي را انتخاب كرد وانجام داد.
۸۶- بچه عزيز است و ادب عزيز تر:تقدّم عزت ادب در وجود انسان
۸۷- بزك نمير بهار مي آيد كمبزه با خيار مي آيد:و عده سرخرمن به كسي دادن.
۸۸- برادري به جا بز غاله يكي هفت صد دينار:معامله داد ستد ارتباطي به دوستي ندارد.
۸۹- براي يك بي نماز در مسجد را نمي بندند:كار را به خاطر يك شخص نابه هنجار تعطيل نمي كنند.
۹۰- برج زهر مار بودن:بسيار عبوس وخشمگين بودن.
۹۱- بر خر مراد خود سوار شدن:به هدف خود نائل آمدن
۹۲- بر كشك را بساي:بر پي كار خود
۹۳- بز گر از سرچشمه آب مي خورد:آدم نالايق بيش تر از ديگران به خود مي بالد
۹۴- بلد نيستم راحت جان است:به كسي گويند كه براي فرار از انجام كاري بگويد بلد نيستم
۹۵- به بوي كباب آمديم ديدم خر داغ مي كنند:دچار اشتباه بزرگي شدن
۹۶- به تنبل گفتند برو سايه گفت سايه خودش مي آيد:از تنبلي زياد
۹۷- به جيب زدن :استفاده مالي بردن-پولي به دست آوردن
۹۸- به چاك زدن:فرار كردن
۹۹- به در د لاي جرز خوردن:براي هيچ كار مناسب نبودن.
۱۰۰- به دريابرود دريا خشك مي شود:در باره ي افراد بي طالع و بي اقبال گويند.
۱۰۱- به رنج و سعي كسي نعمتي به چنك آورد دگر كس آيدو بي سعي و رنج بردارد
توجه به مفتخوري افراد دارد.
۱۰۲- به روباه گفتند شاهدت كيست گفت دمم:به شخصي كه بيهوده افراد ديگر را گواه خود سازد.
۱۰۳- يه رش كسي خنديدن:او را تحقير ومسخره كردن
۱۰۴- به زخم كسي نمك پاشيدن:درد يا داغ كسي را تشديد كردن
۱۰۵- به شتر گفتند چرا گردنت كج است گفت كجايم راست است:كسي كه كارها ورفتار او بر خلاف معمول باشد.
۱۰۶- به شترمغ گفتند بپرگفت شترم گفتند بار ببر گفت مرغم:كسي كه به بهانه هاي مختلف حاضر به انجام دادن كار نيست
۱۰۷- به شكم خود صابون زدن:وعده وعيد به خود دادن.
۱۰۸- به كچل گفتند نامت چيست گفت :زلفعلي،به مزاح تمسخر
۱۰۹- به گمراه گفتنذ نامت چيست گفت :رهبر، به مزاح تمسخر
۱۱۰- به هر سازي رقصيدن:مطابق هر ميلي رفتار كردن
۱۱۱- بي بي از بي چادري پنهان است:اگر كسي كاري انجام نمي دهد بدليل نداشتن وسيله است.
۱۱۲- بي گدار به آب زدن:نسنجيده وبدون مطالعه كار كردن.احتايط نكردن.
۱۱۳- پا از گليم بيرو ن بردن:توجه به حد وحدود خود نكردن.
۱۱۴- پايش لب گور است:نزديك مردن است.
۱۱۵- پدر كسي را سوزاندن:كسي را بسيار اذيت كردن
۱۱۶- پدر كشي داشتن باكسي:دشمني سختي باكسي داشتن
۱۱۷- پدر مادر دار بودن:اصل نصب داشتن
۱۱۸- پرنت پلا گفتن:حرفهاي ناربط وخارج از موضوع زدن.
۱۱۹- پرسه زدن:ولگردي كردن-گردش بيهوده كردن.
۱۲۰- پُز عالي وجيب خالي:ظاهر آراسته وجيب بدون پول
۱۲۱- پس از مرگ سهراب ونوشدار:كار از كار گذشتن
۱۲۲- پستان به تنور چسباندن :پبش از اندزه دلسوزي كردن
۱۲۳- پشت سر كسي نماز خواندن:به كسي زياد عقيده اعتماد داشتن
۱۲۴- پشت كسي را به خاك ماليدن:او را شكست دادن
۱۲۵- پيله كردن:باسماجت و اصرار چيزي را از كسي خواستن.
۱۲۶- تابستان پدر يتيمان است:در فصل تابستان بينوايان احتياج به خانه لباس ندارند.
۱۲۷- تا پول داري رفيقتم عاشق بند كيفتم: زماني كه سود نزد تو دارم با تو دوست هستم.
۱۲۸- تا تنور گرم است بايد نان را چسباند:همين كه موقعيت داري استفاده كن.
۱۲۹- تابگويي((ف))مي گويم فرح زاد:متوجه و هوشيار هستم
۱۳۰- تا سه نشود بازي نشود:هر چيز با سه تا كامل مي شود
۱۳۱- تا گوساله گاو شو دل صاحب آب شود:زمان و مدت طولاني لازم است
۱۳۲- تا نباشد ،چوب تر فرمان نبر گاو خر:در هر چيزي بايد سخت گيري كرد
۱۳۳- تا ناشد چيزكي مردم نگويند چيز ها:تا مطلب كوتاهي در پيرامون چيزي گفته مي نشود مردوم چيزي در باره آن نمي گويند.
۱۳۴- تخم مرغ دزد شتر مرغ دزد مي شود:كسي كه دست به عمل كوچكي زد كم كم كارهاي بد برزگتر انجام مي دهد.
۱۳۵- تر وخشك را باهم سوختن:استثنا در كار نبودن
۱۳۶- تعارف شاه عبدلعظيمي كردن:تعارف ظاهري بودن رضايت باطني كردن
۱۳۷- توبه ي گرگ مر گ است:كسي كه دست از عادت خود بر نمي دراد.
۱۳۸- تو به خير و من به سلامت:ديگر ما به يكديگر كاري نداريم
۱۳۹- تو نيكي مكن در دجله و انداز كه ايز در بيابانت دهد باز:نتيجه كار خوب به خود انسان برمي گرد.
۱۴۰- توي هچل افتادن:گرفتار شدن-دچار زحمت شدن
۱۴۱- توي هول ولا ماندن:مضطرب بودن-تريد داشتن
۱۴۲- ته جيبش تار عنكبوت بسته است:بي پول وفقير است
۱۴۳- جايي نمي رود كه آبرويش رود:عاقل است
۱۴۴- جان به عزرائيل ندادن:فوق العاده خسيس بودن
۱۴۵- جاي سوزن انداختن نبود:خبلي پر جميت و شلوغ بود
۱۴۶- چرت موز بودن:جواني بي ادب و بي اهميت-غير قابل اعتناء
۱۴۷- جلز ولز كردن:بسيار التماس زاري كردن
۱۴۸- جنسش شيشه خورده دارد:نادرست است
۱۴۹- جواب ابلهان خاموشي است:در برار افراد نادان بايد خاموش بود.
۱۵۰- جوجه ها در آخر پاييز مي شمرند:نتيجه هر كار در پايان آن مشخص مي شود
آمد ۱۵۱- جور استاد به زمهر پدر : سخت گيري معلم به نفع شاگرد است.
۱۵۲- جيم شدن : آهسته وبدون آنكه كسي متوجه شود محلي را ترك گفتن.
۱۵۳- چا خان كردن : دروغگوئي كردن .
۱۵۴- چاقو دسته ي خود را نمي برد : خويشان وبستگان براي همديگر ايجاد ناراحتي مي كنند.
۱۵۵- چاق سلامتي كردن : حال واحوالپرسي كردن – سلام وعليك كردن .
۱۵۶- چپ چپ نگاه كردن : با تلخي وخشم به كسي نگريستن.
۱۵۷- چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است : به جاي واجب بايد پرداخت .
۱۵۸- چشمش شور است : كسي كه چشم گيرا داشته باشد وباعث آسيب ديگران شود.
۱۵۹- چاه كن هميشه ته چاه است : كسي كه براي ديگران تله ايجاد كند اول خودش مي افتد.
۱۶۰- چوب تر به كسي فروختن: مشكلي براي ديگران ايجاد كردن – دشمني داشتن با كسي.
۱۶۱- چوب دوسر نجس : كسي كه مورد نفرت دو طرف دعوا ونزا باشد.
۱۶۲- چوب لاي چرخ گذاشتن: مانع پيشرفت ديگران شدن – مانع ايجاد كردن.
۱۶۳- چو دخلت نيست خرج آهسته تر كن : در آمد نداري قناعت كن.
۱۶۴- چانه اش گرم شد : زياد حرف مي زند.
۱۶۵- چه خاكي به سرم بريزم : چه چارهاي بينديشم.
۱۶۶- چيزي در چنته نداشتن : بي اطلاع بودن.
۱۶۷- حرف راست را از دهن بچه بايد شنيد: اشاره به پاك ومعصوم بودن بچه ها.
۱۶۸- حساب به دينار، بخشش به خروار : در حساب بايد دقيق بود ودر بخشش سخاوتمند.
۱۶۹- حق كسي را كف دستش گذاشتن: سزاي عمل كسي را دادن.
۱۷۰- حلواي تنتناني تا نخوري نداني : تا آزمايش نكني متوجه نخواهي شد.
۱۷۱- حمام زنانه شدن : شلوغ و پر سروصدا شدن .
۱۷۲- حلزون خود را به جمع شاخدارها مي كند: چيزي كوچك وبي اهميت خود را داخل بزرگان مي كند.
۱۷۳- حنايش رنگ ندارد: كاري از او ساخته نيست.
۱۷۴- خاله زنك بازي در آوردن : حركات غير جدي زنانه داشتن .
۱۷۵- خدا نجار نيست اما درو تخته را خوب به هم مي اندازد: اين دو نفر در رفتار بسيار به هم شبيه هستند. (به ويژه زن و مرد )
۱۷۶- خر بيارو باقالا بار كن : كار خراب جبران نا پذير .
۱۷۷- خر پول : پول دارو ثروتمند.
۱۷۸- خر تو خر بودن : هدجو مرج و بي نظمي – شلوغي زياد.
۱۷۹- خر خالي يرقه مي رود: آدم بي مسئوليت ادعاي زيادي دارد.
۱۸۰- خر را كه به عروسي مي برند براي خوشي نيست براي آبكشي است : آدم زحمت كش را براي كار كردن دعوت مي كنند.
۱۸۱- خر رفتو الاغ برگشت : همان طوركه بود هست- بهتر نشد.
۱۸۲- خرس را به رقص آورديم دمش را به دست آورديم : كسي را وادار به انجام كاري كردن واز آن نتيجه گرفتن.
۱۸۳- خر كوزه پر از شنبه تا پنج شنبه گچ آوردن وجمعه سنگ كشيدن : كار هميشگي بدون استراحت.
۱۸۴- خر مقدس بودن : كسي كه از نفهمي در تقدس افراط كند.
۱۸۵- خروس بي محل بودن: وقتو زمان را تشخيص ندادن.
۱۸۶- خر همان خر است اما پالانش عوض شده : لباس يا مقام جديد در شخصيت فرد تاثير ندارد.
۱۸۷- خر هميشه خرما نمي ريند : هميشه نمي توان در انتظار همان پيش آمد خوب بود – هميشه فرصت خوب به دست نمي آيد.
۱۸۸- خل بازي در آوردن: خود را به ديوانگي زدن.
۱۸۹- خواب زن چپ است: تعبير خواب زن معكوس است.
۱۹۰- خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو: خود را به جمعيت واجتماع تطبيق دادن.
۱۹۱- خود را به كوچه ي علي چپ زدن: ناداني نكردن به منظور اجتناب ودوري از كار.
۱۹۲- خود را نخود آشي كردن : مدالخه كردن در هر كاري.
۱۹۳- خودش مي برد وخودش مي دوزد: همه كاره خودش است.
۱۹۴- خون كسي را توي شيشه كردن: كسي رابسيار اذيت كردن – بسيار گران فروشي كردن.
۱۹۵- داشتم داشتم صاحب نيست دارم دارم صاحب است: از گذشته نگو الان چيكاره اي.
۱۹۶- داغ شكم از داغ عزيزان كمتر نيست: كودك يا كسي كه از نخوردن غذا بي تابي مي كند.
۱۹۷- دانا هم داند وهم پرسد ،نادان نداند ونپرسد: تواضع وفروتني افراد دانا.
۱۹۸- دبه در آوردن: پس از توافق در معادله براي تغيير دادن شرايط آن به نفع خود تلاش كردن .
۱۹۹- دختر تر تيزك است: كنايه به زود رشد بودن دختر.
۲۰۰- در جنگ نان وحلوا تقسيم نمي كنند: طبيعت جنگ ،جنگيدن است.
۲۰۱- در خانه هر چه مهمان هر كه: وقتي مهمان سر زده آمد بايد آنچه حاضر است يسازد.
۲۰۲- درخت گردو به اين بزرگي درخت خربزه الله اكبر: به مناسبت مقايسه ي غلط گويند.
۲۰۳- درد خروار آيد و منقال رود: مشكل و سختي كه يكباره آمد كم كم رفع مي شود.
۲۰۴- درد را كي ميكشد كه مي زايد: زحمت شاكي مي شكد كه كار انجام مي دهد.
۲۰۵- در حوضي كه ماهي نيست قورباغه سپهسالار است: در جايي كه آدم شايسته اي نيست هر ناشايستي لايق شود.
۲۰۶- در ديزي باز است حياي گربه كجا رفت: از نبودن مانع نبايد سوء استفاده نمود.
۲۰۷- در مثل مناقشه نيست: منظور از مثل ياد شده شخص مخاطب نيست.
۲۰۸- دزد آمد و هيچ نبرد: همه چيز جاي خودش است.
۲۰۹- دزد نگرفته پادشاه است: كسي را به دليل نديدن نمي توان مقصر دانست.
۲۱۰- دست از سر كچل كسي برادشتن: كنايه از رها كردن كسي.
۲۱۱- دست به سر كردن: كسي را با حيله و نيرنگ از خود دور كردن.
۲۱۲- دست به دهان رسيدن: مختصر ثروتي داشتن و امورات خود را پيش بردن.
۲۱۳- دست به يخه شدن: با هم درگير شدن.
۲۱۴- دست راست و چپ را نشناختن: بسيار كودن و ابله بودن.
۲۱۵- دست دست را مي شناسد: امانتي را كه از كسي گرفتند بايد به همان شخص پس داد.
۲۱۶- دستش چسبناك است: دزد است.
۲۱۷- دستش نمك ندارد: به هر كس خوبي يا كمك كند آن شخص منظور ندارد.
۲۱۸- دست و پاي خود را گم كردن: هول شدن.
۲۱۹- دست و پنجه نرم كردن: كنايه از زور آزمايي كردن است.
۲۲۰- روده بزرگ روده گوچك را خورده است: بسيار گرسنه بودن.
۲۲۱- روزه ي كله گنجشكي گرفتن: تا نيم روز روزه داربودن و سپس غذا خوردن.
۲۲۲- دل به دل راه داشتن: احساس نزديكي دو نفر به يكديگر.
۲۲۳- دلش مثل سير و سركه مي جوشد: تشويش و اضطراب دارد.
۲۲۴- دماغي چاق داشتن: سالم و تندرست بودن : ثروتمند بودن.
۲۲۵- دماغ كسي را به خاك ماليدن: او را سخت تنيه كردن.
۲۲۶- دم به تله دادن: گير افتادن.
۲۲۷- دم بخت بودن: دختري كه موقع شوهر كردن او فرا رسيده باشد.
۲۲۸- دم در آوردن: پر رو شدن.
۲۲۹- دمش را گذاشت روي كولش و رفت: نااميد شد و شكست خورد.
۲۳۰- دندان را تيز: طمع زيادي به چيزي داشتن.
۲۳۱- دهن بين بودن: زود باور بودن.
۲۳۲- دهنش چفت و بست ندارد: بي جهت هر ناسزايي گفتن.
۲۳۳- ديوار موش دارد موش گوش دارد: موقع راز گفتن نيست.
۲۳۴- ذكر خير كسي را كردن: به خوبي كسي ياد كردن.
۲۳۵- رو دست خوردن: گول خوردن : به دام افتادن.
۲۳۶- روزگار كسي را سياه كردن: او را بدبخت كردن.
۲۳۷- روز وانفسا: روز قيامت و صحراي محشر.
۲۳۸- روزه ي بي نمازي: عروس بي جهاز و قور مربي پياز : همه چيز ناقص است.
۲۳۹- روزه خوردنش را ديده ايم نماز كردنش را نديده ايم: كار يدش را ديديم اما كار خوبش را نديديم.
۲۴۰- روي سر كسي خراب شدن: به زور به مهماني كسي رفتن : خود را بر كسي تحميل نمودن.
۲۴۱- روي شاخش است: كارم حتمي است.
۲۴۲- روي كسي را سفيد كردن: موجب سزبلندي و خشنودي كسي شدن.
۲۴۳- ريش خود را به دست ديگري دادن: تسليم ديگري شدن : اختيار خود را به كسي دادن.
۲۴۴- ريش خود را در آسياب سفيد كرده: با تجربه و آزموده نيست.
۲۴۵- ريش و قيچي هر دو را به دست داشتن: اختيار كامل داشتن.
۲۴۶- ريگي در كفش داشتن: صادق و راستگو نبودن.
۲۴۷- زمين دهان باز كرد و مرا در خود فرو برد: از بسياري خجالتي چنين آرزويي كردن.
۲۴۸- زن از غاره سرخ شود مرد از غذا: زن با آرايش و مرد با جنگيدن خوشرنگ مي شوند.
۲۴۹- زن نانجيب گرفتن آسان و نگه داشتن او مشكل: هر جور زن هرجا پيدا مي شود.
۲۵۰- زن نانجيب گرفتن مشكل و نگه داشتن او آسان: زن خوب هرجا پيدا نمي شود.
۲۵۱- زير اندازش زمين است و رو اندازش آسمان: فقير و بي چيز است.
۲۵۲- زيرآب كسي را زدن: كسي را نزد ديگري بي اعتبار كردن.
۲۵۳- زير كاسه اي نيم كاسه اي بودن : نقشه اي پنهاني در كار بودن .
۲۵۴- زيره به كرمان بردن : بردن چيزي به محلي كه در آنجا فراوان باشد.
۲۵۵- زينب ستم كش است : خانمي كه بيشتر از ديگران كارهاي سخت وطاقت فرسا انجام مي دهد.
۲۵۶- سال به سال دريغ از پارسال : روزگار وموقعيت بهتري در پيش نيست.
۲۵۷- سالي كه نكوست از بهارش پيداست : شروع هر كار نمايانگر پايان كار است.
۲۵۸- سبيل كسي را چرب كردن : به كسي رشوه يا هديه دادن.
۲۵۹- سبيل كسي را دود دادن : كسي را تنبيه كردن – خجل وناراحت ساختن.
۲۶۰- ستاره ي سهيل است : دير دير ديده مي شود – غيبتهاي طولاني دارد.
۲۶۱- سر به جهنم زدن : بسيار گران تمام شدن.
۲۶۲- سر به سر كسي گذاشتن : اورا ناراحت كردن – با او شوخي كردن.
۲۶۳- سر به صحرا زدن : از فرط ناراحتي ديار خود را ترك كردن.
۲۶۴- سر به هوا بودن : بازي گوش بودن .
۲۶۵- سر پل خر بگيري : محل بررسي وگير افتادن .
۲۶۶- سر پيري و معركه گيري : كساني كه در زمان پيري كار جوانان را انجام مي دهند.
۲۶۷- سرد وگرم روزگار و چشيدن : تجربه آموختن – آزموده شدن .
۲۶۸- سر شاخ شدن : درگير شدن .
۲۶۹- سرش تو لاك خود بودن : كاري به كار كسي نداشتن – در فكر خود بودن.
۲۷۰- سر كسي را گرم كردن : كسي را مشغول كردن .
۲۷۱- سر كسي شيره ماليدن: كسي ا گول زدن : اغفال كردن.
۲۷۲- سركه ي مفت شيرين تر از عسل است: هر چيزي كه رايگان باشد گواراست.
۲۷۳- سر كيسه را شل كردن: سخاوتمكند بودن : پول خرج كردن.
۲۷۴- سرم را بشكن و نرخم را نشكن: چانه نزن و قيمت جنس را پايين نياور.
۲۷۵- سر و گوش آب دادن: كسب خبر و اطلاع كردن.
۲۷۶- سري كه درد نمي كند دستمال نبند: بي مورد براي خود ايجاد مشكل و نگراني نكن.
۲۷۷- سگ زرد برادر شغال است: به لحاظ بدي هر دو مثل هم اند.
۲۷۸- سگ صاحبش را نمي شناسد: ازدحام و شلوغي زياد.
۲۷۹- سگ كيش كردن: كسي را بزور به جايي بردن.
۲۸۰- سير تا پياز را براي كسي نقل كردن: مطلبي را به طور تفصيل براي ديگري شرح دادن.
۲۸۱- سير به پياز مي گكه پيف پيف چقدر بو ميدهي: دو مجرم مثل هم يكديگر را سرزنش مي كنند.
۲۸۲- شاخ و شانه كشيدن: به خود باليدن : تظاهر به زورمندي كردن.
۲۸۳- شال و كلاه كردن: آماده شدن : لباس پوشيدن براي بيرون رفتن از منزل.
۲۸۴- شاهنامه آخرش خوش است: بايد به پايان كار توجه داشت.
۲۸۵- شب آبستن است تا چه زايد سحر: حوادثي در پيش است بايد در انتظار آن بود.
۲۸۶- شب دراز است و قلندر بيدار: وقت بسيار است ، شتاب و عجله شايسته نيست.
۲۸۷- شتر با بارش گم شد: به محل بسيار شلوغ گويند.
۲۸۸- شتر ديدي نديدي: آنچه ديدي يا شنيدي بازگو نكن.
۲۸۹- شتر سواري دولا دولا نداره: اين كار پنهان شدني نيست.
۲۹۰- شريك دزد و رفيق قافله: كسي كه با طرفين دفاع و نزاء زد و بند داشته باشد.
۲۹۱- شش ماهه به دنيا آمدن: بسيار عجول بودن.
۲۹۲- شكم گرسنه فتواي خون مي دهد: به آدم بي ايمان نمي توان اعتماد كرد.
۲۹۳- شيري يا روباه؟: پيروز باز گشتي يا شكست خورده؟.
۲۹۴- شورش را در آوردن: زياده روي بيش از حد كردن در كاري.
۲۹۵- شتر در خواب بيند پنبه دانه: آدمي كه آرزوهاي دور و دراز داشته باشد.
۲۹۶- شيطان را درس دادن: باهوش و حيله گر بودن (جهت منفي).
۲۹۷- صبر ايّوب داشتن: بسيار بردبار و صبور بودن.
۲۹۸- صد سال گدايي كرد امّا شب جمعه را نميداند: كسي كه به رموز كار خود آگاه نيست.
۲۹۹- صلاح مملكت خويش خسروان دانند: آنچه را خود مصلحت مي بيني انجام بده.
۳۰۰- طناب مفت را كرديد خود را به دار زد: از هرچه رايگان باشد استفاده مي نمايد.
۳۰۱- طوطي وار ياد گرفتن: بدون توجه به معني و مفهوم از بر بودن : نفهميده حرف زدن.
۳۰۲- عاقبت جوينده يابنده بود: هر كسي كه بدنبال چيزي برود به آن مي رسد.
۳۰۳- عقل كسي گرد شدن: عقل درست و حسابي نداشتن : كم شدن عقل كسي.
۳۰۴- علي ماند و حوضش: بيكار بودن.
۳۰۵- عمر نوح نداشتن: عمر دراز و طولاني نداشتن.
۳۰۶- عيسي به دين خود موسي هم به دين خود: هر كس در عقيده و اعتقاد خود آزاد است.
۳۰۷-غاز چراندن : بيكار بودن.
۳۰۸- غزل خدا حافظي را خواندن : براي رفتن وجدايي آماده شدن – مردن .
۳۰۹- فرار وبر قرار ترجيع دادن : براي اجتناب از خطر فرار كردن.
۳۱۰- فس فس كردن : دير جنبيدن – بسيار آهسته كار كردن .
۳۱۱- فضول و بردن جهنم گفت هيزمش تر است : بسيار ايراد گير و اعتراض كننده .
۳۱۲- فلفل مبين كه ريزه / بشكن ببين چه تيزاست : به كوچكي شخص نگاه نكن بلكه به لياقت او نگاه كن .
۳۱۳- فيلش ياد هندوستان كرده : به هدف و مقصد ديگري توجه كرده .
۳۱۴- قارت وقورت كردن : ادعا داشتن با خشم وخشونت .
۳۱۵- قلق كسي را به دست آوردن : به اخلاق وروحيه ي كسي آشنا شدن .
۳۱۶- قوز بالاي قوز : گرفتاري رو گرفتاري – مشكلي روي مشكل پيش .
۳۱۷- كاچي بهتر از هيچي است : چيز كم بهتر از هيچ چيز است .
۳۱۸- كاردش بزني خونش در نمي آيد : بي نهايت خشمگين است .
۳۱۹- كاري بكن بهر ثواب نه سيخ بسوزد نه كباب : به عدالت رفتار كن .
۳۲۰- كبكش خروس مي خواند : بسيار خوشحال وبا نشاط است .
۳۲۱- كس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من : كسي براي ديگري كاري انجام نمي دهد .
۳۲۲- كار حضرت فيل است : كاري بسيار سخت ودشوار است .
۳۲۳- كف دستم را بو نكرده بودم : از غيب نمي دانستم .
۳۲۴- كل اگر طبيب بود سر خود دوا نمودي : مهارت نداشتن در كاري .
۳۲۵- كلاه شرعي بافتن : عمل غير مشروعي را با حيله وتزوير شرعي جلوه دادن .
۳۲۶- كار كردن خر وخوردن يابو : كار را كس ديگر مي كند نتيجه را كس ديگر مي برد .
۳۲۷- كيسه براي چيزي دوختن : طمع داشتن به چيزي .
۳۲۸- گاوش زائيده : مشكلي برايش پيش آمده است .
۳۲۹- گردن كج كردن : خود را كوچك كردن – عاجزانه چيزي از كسي خواستن .
۳۳۰- گر صبر كني ز غوره حلوا سازي : كارها با صبر وبردباري انجام مي شود .
۳۳۱- گز نكرده پاره كردن : بدون مطالعه به كاري مبادرت كردن .
۳۳۲- گل سر سبد بودن : برگزيده گروه بودن – ممتاز جمع شدن .
۳۳۳- گاو پيشاني سفيد : همه كس و همه جا او را مي شناسند .
۳۳۴- گوش بريدن كسي :كلاه برداري كردن از كسي .
۳۳۵- لفت دادن كاري : به درازا كشانيدن كارو با تشريفات زياد به آن پرداختن .
۳۳۶- لنگه كفش كهنه در بيابان نعمت است : چيز بي ارزش و ناقابل در شرايط نياز مفيد واقع مي شود .
۳۳۷- مار پوست خود بگذارد اما خوي خود نگذارد : اخلاق ورفتار افراد عوض نمي شود .
۳۳۸- مار را در آستين خود پروراندن : چيز بد را ياري دادن .
۳۳۹- مار گزيده از ريسمان سياه وسفيد مي ترسد : آدم صدمه ديده هميشه مي ترسد.
۳۴۰- ماست خود را كيسه كردن :ترسيدن.
۳۴۱- مثل اينكه مال باباش و خوردم : به مناسبت دشمني با كسي گفته مي شود .
۳۴۲- ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است : روي آوردن به كار خود هيچ موقع دير نيست .
۳۴۳- مرغ همسايه غاز است : چيزي كه ديگران دارند با ارزش تر است .
۳۴۴- موش به سوراخ نمي رفت جارو به دمبش بست : طرف خودش پذيرفته نبود معرف ديگري شد .
۳۴۵- مرغ يك پا دارد : از نظرم بر نمي گردم .
۳۴۶- مثل خر در گل ماندن : عاجز و ناتوان و درمانده شدن .
۳۴۷- مرد سر مي دهد اما سر نمي دهد : رازي كه به كسي سپرده شد فاش نمي شود .
۳۴۸- مشت نمونه خروار است : چيز كم به نشانه فراوان .
۳۴۹- مشت وسندان : جدال ودرگيري ناتوان با توانا – كار دشوار وخطر ناك.
۳۵۰- مگر آمدي آتش ببري : عجله زياد داشتن.
۳۵۱- مگ ر شهر هرت است ؟ هر كار ي انجام بدهي آزاد نيستي .
۳۵۲- مگر كله گنجشك خورده اي ؟ بسيار پر حرف هستي .
۳۵۳- من مي گويم نر است تو مي گويي بدوش – بي جهت اصرار كردن
۳۵۴- من يك پيراهن بيشتر از تو پاره كردم- با تجربه تر و سالخورده تر از تو هستم .
۳۵۵- مو را از دست كشيدن – دقت بسيار كردن .
۳۵۶- موش مردگي درآوردن – خود را به ناخوشسي زدن – خود را بيمار جلوه دادن
۳۵۷- مومن مسجد نديده – به شوخي به كسي مي گويند كه تظاهر به تقدس دارد .
۳۵۸- موهايش را در آسياب سفيد كرده – گرچه پير است اما بي تجربه است .
۳۵۹- مويي از خرس كندن غنيمت است – از آدم خسيس حداقل استفاده هم غنيمت است .
۳۶۰- مهمان مهمان را نمي تواند ببيند صاحبخانه هر دو را – خسيس بودن صاحب خانه
۳۶۱- ميانشان شكر آب است – روابط آنها خوب نيست ، اختلاف دارند .
۳۶۲- ناز شست گرفتن – پاداش و جايزه گرفتن .
۳۶۳- نازك نارنجي – زودرنج ، كم تحمل در مقابل مشكلات
۳۶۴- نان به نرخ روز خوردن – پاي بند بودن به اصول – رفتار خود را با وضع حاضر تطبيق دادن
۳۶۵- نان كسي را آجر كردن – موجب ضرر و زيان كسي شدن .
۳۶۶- نخود هر آش بودن – مداخله در هر كاري كردن .
۳۶۷- نشخوار آدميزاد حرف است – لذت داشتن حرف زياد .
۳۶۸- نمك پرورده بودن – مديون كسي ديگر بودن .
۳۶۹- نو كه آمد به بازار كهنه شود دل آزار – با آمدن چيز جديد گذشته و قديمي و دلگير مي شود .
۳۷۰ – نه زنگي زنگ نه رومي روم – ميانه رو بودن – متوسط بودن .
۳۷۱- نه سر پياز نه ته پياز – كاره اي نبودن .
۳۷۲- نه چك زدم نه چانه عروس آمد به خانه – بدون زحمت به هدف رسيدم .
۳۷۳- وقت سر خاراندن نداشتن – سخت گرفتار كار زياد بودن .
۳۷۴- هر چه بگندد نمكش مي زنند واي به روزي كه بگندد نمك – از افراد درست ديگر انتظار انجام كار بد و زشت نيست .
۳۷۵- هر چه پول بدهي آش مي خوري – به اندازه زحمتت نتيجه مي گيري .
۳۷۶- هر سرازي سربالايي دارد – راحتي سختيهايي هم به دنبال دارد .
۳۷۷- هر چه ديدي از چشم خودت ديدي – مقصر خودت هستي .
۳۷۸ – هر چه سنگ است مال پاي لنگ است – آسيب و صدمه هميشه به آدمهاي بيچاره مي رسد .
۳۷۹- هر كي با آل علي درافتد برافتد – معمولاً سادات به مخالفان خود مي گويند .
۳۸۰- هر كس به اميد همسايه نشيند گرسنه مي خوابد – به ديگران نبايد اميد داشت ، هر كاري را بايد خود انجام داد .
۳۸۱- هر كس خربزه مي خورد پاي لرزش هم مي نشيند – هر كس بايد عاقبت اعمال خود را تحمل كند .
۳۸۲- هر كه بامش بيش برفش بيشتر – هر كس داراتر است گرفتار تر است.
۳۸۳- هر كه نان از عمل خويش خورد منت حاتم طايي نبرد – نبايد به ديگران متكي بود .
۳۸۴- هر كه طاوس خواهد جور هندوستان كشد – بايد سختيها را براي رسيدن به هدف تحمل كرد .
۳۸۵- هفت خوان رستم را طي كردن – كار بسيار سخت را براي رسيدن به هدف تحمل كرد .
۳۸۶- همه را برق مي گيرد ما را چراغ نفتي – شانس و اقبال ديگران ييشتر از ماست .
۳۸۷- هنداونه زير بغل كسي گذاشتن – تملق بي جا گفتن .
۳۸۸- هوا گرگ و ميش است – نه تاريك است نه روشن .
۳۸۹- هيچ كاره ي همه كاره – آدم هيچ كاره هود را همه كاره مي پندارد .
۳۹۰- ياسين به گوش خر خواندن – كار بي حاصل انجام دادن .
۳۹۱- يال و كوپال داشتن – سرو وضع خوب داشتن .
۳۹۲- يك دستي گرفتن – كسي را كتر از آنچه هست پنداشتن .
۳۹۳- يك ستاره توي آسمان ندارد – ادم بي شانس و اقبال است .
۳۹۴- يك شب هزار شب نمي شود –به تعارف به مهمان مي گويند .
۳۹۵- يك كلاغ چهل كلاغ كردن – اغراق و مبالغه نمودن + غيبت زياد .
۳۹۶- يك بز گر گله را گرگين مي كند- يك همنشين بد ديگران را هم به فساد مي كشاند .
۳۹۷- يكي به نعل مي زند يكي هم به ميخ – هر دو طرف را مراعات مي كند .
۳۹۸- يك گوش در است و گوش ديگر دروازه – كسي كه مطلبي را به خاطر نمي سپارد .
۳۹۹- يكي را پي نخود سياه فرستادن – به بهانه اي او را ازميدان خارج مكردن .
۴۰۰- يكي نان نداشت بخورد پياز مي خورد تا اشتهايش باز شود .- كار نابخردانه كردن .
منابع و مآخذ :
۱- فرهنگ مسأله ها و اصطلاحات متداول در زبان فارسي- دكتر محمد عظيمي نشر قطره- چاپ سوم – ۱۳۸۲
۲- بهترين ضرب المثلهاي ايراني- سهيلا سلحشور- انتشارات اروند
۳- گلستان سعدي- دكتر محمد خزائلي- چابخانه علمي- چاپ هشتم ۱۳۶۸
۴- اصطلاحات و عبارات عاميانه- كتابهاي درسي دوره متوسطه-

داستان هاي مثنوي به نثر/دكتر محمود فتوحي/2

۲۹ بازديد ۰ نظر

داستان هاي مثنوي به نثر

دكتر محمود فتوحي 

دفتر چهارم


30. درويش يكدست
درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي مي‌كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سيب و گلابي و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه مي‌خورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوه‌هايي بخورد كه باد از درخت بر زمين مي‌ريزد. درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهي، امتحان سختي براي او پيش ‌آورد. تا پنج روز، هيچ ميوه‌اي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي گرفتار كرد.
قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم مي‌كردند. يكي از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتي رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و همينكه خواستند پايش را ببرند، يكي از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟
خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.
از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبه‌اي بيرون شهر به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل مي‌بافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند مي‌‌دهم تا زمان مرگ من، اين راز را با هيچكس نگويي.
اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همة مردم از اين راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و مي‌گفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند.
***
31. خرگوش پيامبر ماه
گله‌اي از فيلان گاه گاه بر سر چشمة زلالي جمع مي‌شدند و آنجا مي‌خوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار مي‌كردند و مدتها تشنه مي‌ماندند. روزي خرگوش زيركي چاره انديشي كرد و حيله‌ا‌ي بكار بست. برخاست و پيش فيلها رفت. فرياد كشيد كه : اي شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه تابانم. ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر سر چشمه جمع شويد. اگر از اين ببعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات سختي گرفتار خواهم كرد. نشان راستي گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب چهاردهم ماه پديدار خواهد شد.
پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادي از فيلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟ همين كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است. از ترس پا پس كشيد و بقية فيلها به دنبال او از چشمه دور شدند.

***
32. زن بد كار و كفشدوز
روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نمي‌آمد و زن بارها در غياب شوهرش اين‌كار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بي‌وقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بي‌دينها! از شما كينه مي‌كشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم كيست؟ زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بيگانه‌اي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه خدمتي مي‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چگونه مي‌توانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست مي‌گويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او مي‌گويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست ما دنبال مال وثروت نيستيم. بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال مي‌كرد كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من چند بار اين مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام كه دختر ما هيچ جهيزيه‌اي ندارد ولي ايشان با قاطعيت مي‌گويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و راستي مي‌بينم.
صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را مي‌بيند و مي‌بيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان نمي‌‌ماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر مي‌داند. پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب مي‌شناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف ‌كنم!!
***
33. تشنه صداي آب
آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان مي‌داد. گردوها در آب مي‌افتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد مي‌آمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت مي‌‌برد. مردي كه خود را عاقل مي‌پنداشت از آنجا مي‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار مي‌كني؟
مرد گفت: تشنة صداي آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش مي‌آورد. در ثاني، گردوها درگودال آب مي‌ريزد و تو دستت به گردوها نمي‌رسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را مي‌برد.
تشنه گفت: من نمي‌خواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت مي‌برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه مي‌گردند.
شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه مي‌كند. و در اشياء لذت مادي نمي‌بيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را مي‌شنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت مي‌داند.
***
34. شاهزاده و زن جادو
پادشاهي پسر جوان و هنرمندي داشت. شبي در خواب ديد كه پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، وقتي كه ديد اين حادثه در خواب اتفاق افتاده خيلي خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادي بيداري تعبيركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزي پسرش بميرد از او هيچ يادگاري ندارد. پس تصميم گرفت براي پسرش زن بگيرد تا از او نوه‌اي داشته باشد و نسل او باقي بماند. پس از جستجوهاي بسيار، بالاخره پادشاه دختري زيبا را از خانواده‌اي پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانوادة پاك نهاد، فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت مي‌كرد. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيباي خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر شد. جادو گر پير زن نود ساله‌اي بود مثل ديو سياه و بد بو. شاهزاده به پاي اين گنده پير مي‌افتاد و دست و پاي او را مي‌بوسيد. شاه و درباريان خيلي نارحت بودند. دنيا براي آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زيادي كمك گرفت ولي از كسي كاري ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو بيشتر مي‌شد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود. شاه يقين كرد كه رازي در اين كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعاي او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكي كه همة اسرار جادو را مي‌دانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت اي مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّاني گفت: نگران نباش، من براي همين كار به اينجا آمده‌ام. هرچه مي‌گويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.
فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدي هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسي. آن ريسمان گرههاي زيادي دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.
فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به محض اينكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت. و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادي كردند. شاهزاده زندگي جديدي را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز از غصه، دق كرد و مرد.
***
35. پرده نصيحتگو
يك شكارچي، پرنده‌اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌اي و هيچ وقت سير نشده‌اي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي‌شوي. اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو مي‌دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو مي‌دهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه‌ات بنشينم به تو مي‌دهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:
پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.
مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور.
پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت مي‌شدي. مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم.
پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است.
***
36. مور و قلم
مورچه‌اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي‌كند و نقش‌هاي زيبا رسم مي‌كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش‌هاي زيبا و عجيبي رسم مي‌كند. نقش‌هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي‌گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو مي‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تري مي‌داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي‌خبر مي‌شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم مي‌كند.
مولوي در ادامه داستان مي‌گويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نمي‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، ناداني‌ها و خطاهاي دردناكي انجام مي‌دهد.
***
37. مرد گِلْْْْْْْْْْْْْ‌خوار
مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست، بكش.
بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را مي‌شكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو مي‌خورد و مي‌ترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان مي‌داد كه نديده است. و با خود مي‌گفت: اي گلخوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من مي‌دزدي ولي داري از پهلوي خودت مي‌خوري. تو از فرط خري از من مي‌ترسي، ولي من مي‌ترسم كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم مي‌فهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش مي‌كند ولي همين دانه او را به كام مرگ مي‌كشاند.
***
38. دزد و دستار فقيه.
يك عالم دروغين، عمامه‌اش را بزرگ مي‌كرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود مي‌پيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست مي‌كرد و بر سر مي‌گذاشت. ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه مي‌رفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيه‌نما فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر. دزد خيال مي‌كرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار مي‌كرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين مي‌ريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكه‌هاي پارچه كهنه و پاره پاره‌هاي لباس از آن مي‌ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي.
***
39. گوهر پنهان
روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را مي‌آفريني و باز همه را خراب مي‌كني؟ چرا موجودات نر و مادة زيبا و جذاب مي‌آفريني و بعد همه را نابود مي‌كني؟
خداوند فرمود : اي موسي! من مي‌دانم كه اين سؤال تو از روي ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب مي‌كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالي مي‌دادم. اما مي‌دانم كه تو مي‌خواهي راز و حكمت افعال ما را بداني و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و جواب اين سؤال را مي‌داني. اين سؤال از علم برمي‌خيزد. هم سؤال از علم بر مي‌خيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي مي‌شود هم هدايت و نجات. همچنانكه دوستي و دشمني از آشنايي برمي‌خيزد.
آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سؤالت برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشه‌ها را مي‌بري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشه‌ها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانه‌هاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم مي‌كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرموده‌اي.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داري و من ندارم؟ در تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي آن مي‌آفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود.
*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن.
***
40. روي درخت گلابي
زن بدكاري مي‌خواست پيش چشم شوهرش با مرد ديگري هم‌بستر شود. به شوهر خود گفت كه عزيزم من مي‌روم بالاي درخت گلابي و ميوه مي‌چينم. تو ميوه ها را بگير. همين كه زن به بالاي درخت رسيد از آن بالا به شوهرش نگاه ‌كرد و شروع كرد به‌گريستن. شوهر پرسيد: چه شده؟ چرا گريه مي‌كني ؟ زن گفت: اي خود فروش! اي مرد بدكار! اين مرد لوطي كيست كه بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زير او خوابيده‌اي؟
شوهر گفت: مگر ديوانه شده‌اي يا سرگيجه داري؟ اينجا غير من هيچكس نيست. زن همچنان حرفش را تكرار مي‌كرد و مي‌گريست. مرد گفت: اي زن تو از بالاي درخت پايين بيا كه دچار سرگيجه شده‌‌اي و عقلت را از دست داده‌اي. زن از درخت پايين آمد و شوهرش بالاي درخت رفت. در اين هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش كشيد و با او به عشقبازي پرداخت.
شوهرش از بالاي درخت فرياد زد: اي زن بدكاره! آن مرد كيست كه تو را در آغوش گرفته و مانند ميمون روي تو پريده است؟ زن گفت: اينجا غير من هيچ‌كس نيست، حتماً تو هم سر گيجه گرفتة ! حرف مفت مي‌زني. شوهر دوباره نگاه كرد و ديد كه زنش با مردي جمع‌ شده. همچنان حرف‌هايش را تكرار مي‌كرد و به زن پرخاش مي‌كرد. زن مي‌گفت: اين خيالبافي‌ها از اين درخت گلابي است. من هم وقتي بالاي درخت بودم مثل تو همه چيز را غير واقعي مي‌ديدم. زود از درخت پايين بيا تا ببيني كه همه اين خيالبافي‌ها از اين درخت گلابي است.
*سخن مولوي: در هر طنزي دانش و نكتة اخلاقي هست. بايد طنز را با دقت گوش داد. در نظر كساني كه همه چيز را مسخره مي‌كنند هر چيز جدي، هزل است و برعكس در نظر خردمندان همه هزلها جدي است.
درخت گلابي، در اين داستان رمز وجود مادي انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهي است. در بالاي درخت گلابي فريب مي‌خوري. از اين درخت فرود بيا تا حقيقت را با چشم خود ببيني.
***
41. دباغ در بازار عطر فروشان
روزي مردي از بازار عطرفروشان مي‌گذشت، ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسي چيزي مي‌گفت، همه براي درمان او تلاش مي‌كردند. يكي نبض او را مي‌گرفت، يكي دستش را مي‌ماليد، يكي كاه گِلِ تر جلو بيني او مي‌گرفت، يكي لباس او را در مي‌آورد تا حالش بهتر شود. ديگري گلاب بر صورت آن مرد بيهوش مي‌پاشيد و يكي ديگر عود و عنبر مي‌سوزاند. اما اين درمانها هيچ سودي نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسي چيزي مي‌گفت. يكي دهانش را بو مي‌كرد تا ببيند آيا او شراب يا بنگ يا حشيش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر مي‌شد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زيركي داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را مي‌دانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوي بد عادت كرده و لايه‌هاي مغزش پر از بوي سرگين و مدفوع است. كمي سرگين بدبوي سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونه‌اي كه مي‌خواهد رازي با برادرش بگويد. و با زيركي طوري كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوي را جلو بيني برادر گرفت. زيرا داروي مغز بدبوي او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است. در گوش اين مريض افسوني خواند و او را درمان كرد.

دفتر پنجم


42. اشك رايگان
يك مرد عرب سگي داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه نشسته بود و براي سگ خود گريه مي‌كرد. گدايي از آنجا مي‌گذشت، از مرد عرب پرسيد: چرا گريه مي‌كني؟ عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان مي‌دهد. اين سگ روزها برايم شكار مي‌كرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراري مي‌داد. گدا پرسيد: بيماري سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگي مي‌ميرد. گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش مي‌دهد.
گدا يك كيسة پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد در اين كيسه چه داري؟ عرب گفت: نان و غذا براي خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمي‌دهي تا از مرگ نجات پيدا كند؟
عرب گفت: نان‌ها را از سگم بيشتر دوست دارم. براي نان و غذا بايد پول بدهم، ولي اشك مفت و مجاني است. براي سگم هر چه بخواهد گريه مي‌كنم. گدا گفت : خاك بر سر تو! اشك خون دل است و به قيمت غم به آب زلال تبديل شده، ارزش اشك از نان بيشتر است. نان از خاك است ولي اشك از خون دل.
***
43. پر زيبا دشمن طاووس
طاووسي در دشت پرهاي خود را مي‌كند و دور مي‌ريخت. دانشمندي از آنجا مي‌گذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهاي زيبايت را مي‌كني؟ چگونه دلت مي‌آيد كه اين لباس زيبا را بكني و به ميان خاك و گل بيندازي؟ پرهاي تو از بس زيباست مردم براي نشاني در ميان قرآن مي‌گذارند. يا با آن باد بزن درست مي‌كنند. چرا ناشكري مي‌كني؟
طاووس مدتي گريه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوي ظاهر را مي‌خوري. آيا نمي‌بيني كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه رنجي مي‌برم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من مي‌رسد. شكارچيان بي رحم براي من همه جا دام مي‌گذارند. تير اندازان براي بال و پر من به سوي من تير مي‌اندازند. من نمي‌توانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. اين زيبايي، وسيلة غرور و تكبر است. خودپسندي و غرور بلاهاي بسيار مي‌آورد. پر زيبا دشمن من است. زيبايان نمي‌توانند خود را بپوشانند. زيبايي نور است و پنهان نمي‌ماند. من نمي‌توانم زيبايي خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود دور كنم.
***
44. آهو در طويله خران
صيادي، يك آهوي زيبا را شكار كرد واو را به طويلة خران انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و آن طرف مي‌گريخت. هنگام شب مرد صياد، كاه خشك جلو خران ريخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگي كاه را مانند شكر مي‌خوردند. آهو، رم مي‌كرد و از اين سو به آن سو مي‌گريخت، گرد و غبار كاه او را آزار مي‌داد. چندين روز آهوي زيباي خوشبو در طويلة خران شكنجه مي‌شد. مانند ماهي كه از آب بيرون بيفتد و در خشكي در حال جان دادن باشد. روزي يكي از خران با تمسخر به دوستانش گفت: اي دوستان! اين امير وحشي، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساكت باشيد. خر ديگري گفت: اين آهو از اين رميدن‌ها و جستن‌ها، گوهري به دست آورده و ارزان نمي‌فروشد. ديگري گفت: اي آهو تو با اين نازكي و ظرافت بايد بروي بر تخت پادشاه بنشيني. خري ديگر كه خيلي كاه خورده بود با اشارة سر، آهو را دعوت به خوردن كرد. آهو گفت كه دوست ندارم. خر گفت: مي‌دانم كه ناز مي‌كني و ننگ داري كه از اين غذا بخوري.
آهو گفت: اي الاغ! اين غذا شايستة توست. من پيش از اين‌كه به اين طويلة تاريك و بد بو بيايم در باغ و صحرا بودم، در كنار آب‌هاي زلال و باغ‌هاي زيبا، اگرچه از بد روزگار در اينجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوي پاك من از بين نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمي شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام. خر گفت: هرچه مي‌تواني لاف بزن. در جايي كه تو را نمي‌شناسند مي‌تواني دروغ زياد بگويي. آهو گفت : من لاف نمي‌زنم. بوي زيباي مشك در ناف من گواهي مي‌دهد كه من راست مي‌گويم. اما شما خران نمي‌توانيد اين بوي خوش را بشنويد، چون در اين طويله با بوي بد عادت كرده ايد.
***
45. پوستين كهنه در دربار
اياز، غلام شاه محمود غزنوي (پادشاه ايران) در آغاز چوپان بود. وقتي در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتي رسيد، چارق و پوستين دوران فقر و غلامي خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق مي‌رفت و به آنها نگاه مي‌كرد و از بدبختي و فقر خود ياد مي‌‌آورد و سپس به دربار مي‌رفت. او قفل سنگيني بر در اتاق مي‌بست. درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نمي‌دهد. به شاه خبر دادند كه اياز طلاهاي دربار را در اتاقي براي خودش جمع و پنهان مي‌كند. سلطان مي‌دانست كه اياز مرد وفادار و درستكاري است. اما گفت: وقتي اياز در اتاقش نباشد برويد و همه طلاها و پولها را براي خود برداريد.
نيمه شب، سي نفر با مشعل‌هاي روشن در دست به اتاق اياز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چيزي نيافتند. فقط يك جفت چارق كهنه و يك دست لباس پاره آنجا از ديوار آويزان بود. آنها خيلي ترسيدند، چون پيش سلطان دروغزده مي‌شدند.
وقتي پيش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالي آمديد؟ گنجها كجاست؟ آنها سرهاي خود را پايين انداختند و معذرت خواهي كردند.سلطان گفت: من اياز را خوب مي‌شناسم او مرد راست و درستي است. آن چارق و پوستين كهنه را هر روز نگاه مي‌كند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را هميشه به ياد بياورد.
***
46. روز با چراغ گرد شهر
راهبي چراغ به دست داشت و در روز روشن در كوچه ها و خيابانهاي شهر دنبال چيزي مي‌گشت. كسي از او پرسيد: با اين دقت و جديت دنبال چه مي‌گردي، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته‌اي؟
راهب گفت: دنبال آدم مي‌گردم. مرد گفت اين كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولي من دنبال كسي مي‌گردم كه از روح خدايي زنده باشد. انساني كه در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنين آدمي مي‌گردم. مرد گفت: دنيال چيزي مي‌گردي كه يافت نمي‌شود.
«ديروز شيخ با چراغ در شهر مي‌گشت و مي‌گفت من از شيطان‌ها وحيوانات خسته شده‌ام آرزوي ديدن انسان دارم. به او گفتند: ما جسته‌ايم يافت نمي‌شود، گفت دنبال همان چيزي كه پيدا نمي‌شود هستم و آرزوي همان را دارم.
***
47. ليلي و مجنون
مجنون در عشق ليلي مي‌سوخت. دوستان و آشنايان نادان او كه از عشق چيزي نمي‌دانستند گفتند ليلي خيلي زيبا نيست. در شهر ما دختران زيباتر از و زيادند، دختراني مانند ماه، تو چرا اينقدر ناز ليلي را مي‌كشي؟ بيا و از اين دختران زيبا يكي را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن ليلي مانند كوزه است، من از اين كوزه شراب زيبايي مي‌نوشم. خدا از اين صورت به من شراب مست كنندة زيبايي مي‌دهد.شما به ظاهر كوزة دل نگاه مي‌كنيد. كوزه مهم نيست، شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزة ليلي به شما سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نيستيد. خداوند از يك كوزه به يكي زهر مي‌دهد به ديگري شراب و عسل. شما كوزة صورت را مي‌بينيد و آن شراب ناب با چشم ناپاك شما ديده نمي‌شود. مانند دريا كه براي مرغ‌ آبي مثل خانه است اما براي كلاغ باعث مرگ و نابودي است.
***
48. گوشت و گربه
مردي زن فريبكار و حيله‌گري داشت. مرد هرچه مي‌خريد و به خانه مي‌آورد، زن آن را مي‌خورد يا خراب مي‌كرد. مرد كاري نمي‌توانست بكند. روزي مهمان داشتند مرد دو كيلو گوشت خريد و به خانه آورد. زن پنهاني گوشتها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را كباب كن و براي مهمانها بياور. زن گفت: گربه خورد، گوشتي نيست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهاي غلام! برو ترازو را بياور تا گربه را وزن كنم و ببينم وزنش چقدر است. گربه را كشيد، دو كيلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو كيلو بود گربه هم دو كيلو است. اگر اين گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر اين گوشت است پس گربه كجاست؟
***
49. باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مردي در يك باغ درخت خرما را با شدت ‌تكان مي‌داد و بر زمين مي‌ريخت. صاحب باغ آمد و گفت اي مرد احمق! چرا اين كار را مي‌كني؟ دزد گفت: چه اشكالي دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمايي را بخورد و ببرد كه خدا به او روزي كرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهاي خداوند حسادت مي‌كني؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهاي غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او مي‌زد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا مي‌زني؟ مرا مي‌كشي. صاحب باغ گفت: اين بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا مي‌زند. من اراده‌اي ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست مي‌گويي اي مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار.
***
50. جزيرة سبز و گاو غمگين
جزيرة سرسبز و پر علف است كه در آن گاوي خوش خوراك زندگي مي‌كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را مي‌خورد و چاق و فربه مي‌شود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزي براي خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج مي‌برد و نمي‌خوابد و مثل موي لاغر و باريك مي‌شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو مي‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول مي‌شود و تا شب مي‌چرد و چاق و فربه مي‌شود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف براي خوردن پيدا مي‌كند يا نه؟ لاغر و باريك مي‌شود. ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علف‌‌زار مي‌خورم و علف هميشه هست و تمام نمي‌شود، پس چرا بايد غمناك باشم؟
*تفسير داستان: گاو، رمزِ نفسِ زياده طلبِ انسان است و صحرا هم اين دنياست. آدميزاد، بيقرار و ناآرام و بيمناك است
***
51. دستگيريِ خرها
مردي با ترس و رنگ و رويِ پريده به خانه‌اي پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه مي‌ترسي؟ چرا فرار مي‌كني؟ مردِ فراري جواب داد: مأموران بي‌رحم حكومت، خرهاي مردم را به زور مي‌گيرند و مي‌برند. صاحبخانه گفت: خرها را مي‌گيرند ولي تو چرا فرار مي‌كني؟ تو كه خر نيستي؟ مردِ فراري گفت: مأموران احمق‌اند و چنان با جديت خر مي‌گيرند كه ممكن است مرا به جاي خر بگيرند و ببرند.
***
52. خواجة بخشنده و غلام وفادار
درويشي كه بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌هاي زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آنها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: اي مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
***


دفتر ششم


53. دزد بر سر چاه
شخصي يك قوچ داشت، ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال خود مي‌كشيد. دزدي بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه، ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزديد و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود مي‌گشت، تا به سر چاهي رسيد، ديد مردي بر سر چاه نشسته و گريه مي‌كند و فرياد مي‌زند: اي داد! اي فرياد! بيچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله مي‌كني ؟ مرد گفت : يك كيسة طلا داشتم در اين چاه افتاد. اگر بتواني آن را بيرون بياوري، 20% آن را به تو پاداش مي‌دهم. مرد با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزي من بيشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردي كه بر سر چاه بود همان دزدي بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهاي صاحب قوچ را برداشت و برد.
***
54. عاشق گردو باز
در روزگاران پيش عاشقي بود كه به وفاداري در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوي رسيدن به يار گذرانده بود تا اينكه روزي معشوق به او گفت: امشب برايت لوبيا پخته‌ام. آهسته بيا و در فلان اتاق منتطرم بنشين تا بيايم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شكر اين خبر خوش به فقيران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به اميد آمدن يار نشست. شب از نيمه گذشت و معشوق آمد. ديد كه جوان خوابش برده. مقداري از آستين جوان را پاره كرد به اين معني كه من به قو‎ْلَم وفا كردم. و چند گردو در جيب او گذاشت به اين معني كه تو هنوز كودك هستي، عاشقي براي تو زود است، هنوز بايد گردو بازي كني. آنگاه يار رفت. سحرگاه كه عاشق از خواب بيدار شد، ديد آستينش پاره است و داخل جيبش چند گردو پيدا كرد. با خود گفت: يار ما يكپارچه صداقت و وفاداري است، هر بلايي كه بر سر ما مي‌آيد از خود ماست.
***
55. پيرزن و آرايش صورت
پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفرة كهنه پر چين و چروك بود. دندانهايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شكار شوهر علاقة فراوان داشت. همسايه‌ها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش مي‌‌ماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نمي‌شد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقش‌هاي زيباي وسط آيه‌ها و صفحات قرآن را مي‌بريد و بر صورتش مي‌چسباند و روي آن سرخاب مي‌ماليد. اما همينكه چادر بر سر مي‌گذاشت كه برود نقشها از صورتش باز مي‌شد و مي‌افتاد. باز دوباره آنها را مي‌چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيبهاي قرآن از صورتش كنده مي‌شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشة خشك ناشايست! من كه به حيله‌گري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت مي‌كني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورقهاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.
*مولوي با استفاده از اين داستان مي‌گويد: اي مردم دغلكار! تا كي سخنان خدا را به دروغ بر خود مي‌بنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و دلهاتان را پر نشاط و زيبا كند.
***
56. خياط دزد
قصه‌گويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل مي‌كرد كه چگونه از پارچه‌هاي مردم مي‌دزدند. عدة زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش مي‌دادند. نقال از پارچه دزدي بيرحمانة خياطان مي‌گفت. در اين زمان تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به نقال گفت: اي قصه‌گو در شهر شما كدام خياط در حيله‌گري از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خياطي است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدي زبانزد همه است. ترك گفت: ولي او نمي‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيركتر از تو هم فريب او را خورده‌اند. خيلي به عقل خودت مغرور نباش. ترك گفت: نمي‌تواند كلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند مي‌تواند. ترك گفت: سر اسب عربي خودم شرط مي‌بندم كه اگر خياط بتواند از پارچة من بدزدد من اين اسب را به شما مي‌دهم ولي اگر نتواند من از شما يك اسب مي‌گيرم. ترك آن شب تا صبح از فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسي برداشت و به دكان خياط رفت. با گرمي سلام كرد و استاد خياط با خوشرويي احوال او را پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترك را به دست آورد. وقتي ترك بلبل‌زباني خياط را ديد پارچة اطلس استانبولي را پيش خياط گذاشت و گفت از اين پارچه براي من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پاينش گشاد باشد. خياط گفت: به روي چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت مي‌كنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار داستانهايي از اميران و از بخشش‌هاي آنان مي‌گفت. و با مهارت پارچه را قيچي مي‌زد. ترك از شنيدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ريز بادامي او از خنده بسته مي‌شد. خياط پاره‌اي از پارچه را دزديد و زير رانش پنهان كرد. ترك از لذت افسانه، ادعاي خود را فراموش كرده بود. از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيله‌گر لطيفة ديگري گفت و ترك از شدت خنده روي زمين افتاد. خياط تكة ديگري از پارچه را بريد و لاي شلوارش پنهان كرد. ترك براي بار سوم از خياط خواست كه بازهم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفة خنده دارتري گفت و ترك را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه بريد. بار چهارم ترك تقاضاي لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يك لطيفة ديگر برايت بگويم قبايت خيلي تنگ مي‌شود. بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر اندكي از كار من خبر داشتي به جاي خنده، گريه مي‌كردي. هم پارچه‌ات را از دست دادي هم اسبت را در شرط باختي.
***
57. خواب حلوا
روزي يك يهودي با يك نفر مسيحي و يك مسلمان همسفر شدند.در راه به كاروانسرايي رسيدند و شب را در آنجا ماندند. مردي براي ايشان مقداري نان گرم و حلوا آورد. يهودي و مسيحي آن شب غذا زياد خورده بودند ولي مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سير هستيم. امشب صبر مي‌كنيم، غذا را فردا مي‌خوريم. مسلمان گفت: غذا را امشب بخوريم و صبر باشد براي فردا. مسيحي و يهودي گفتند هدف تو از اين فلسفه بافي اين است كه چون ما سيريم تو اين غذا را تنها بخوري. مسلمان گفت: پس بياييد تا آن را تقسيم كنيم هركس سهم خود را بخورد يا نگهدارد. آن دو گفتند اين ملك خداست و ما نبايد ملك خدا را تقسيم كنيم.مسلمان قبول كرد كه شب را صبر كنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا كه از خواب بيدار شدند گفتند هر كدام خوابي كه ديشب ديده بگويد. هركس خوابش از همه بهتر باشد. اين حلوا را بخورد زيرا او از همه برتر است و جان او از همة جانها كاملتر است.
يهودي گفت: من در خواب ديدم كه حضرت موسي در راه به طرف من آمد و مرا با خود به كوه طور برد. بعد من و موسي و كوه طور تبديل به نور شديم. از اين نور، نوري ديگر روييد و ما هر سه در آن تابش ناپديد شديم. بعد ديدم كه كوه سه پاره شد يك پاره به دريا رفت و تمام دريا را شيرين كرد يك پاره به زمين فرو رفت و چشمه‌اي جوشيد كه همة دردهاي بيماران را درمان مي‌كند. پارة سوم در كنار كعبه افتاد و به كوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبديل شد. من به هوش آمدم كوه برجا بود ولي زير پاي موسي مانند يخ آب مي‌شد.
مسيحي گفت: من خواب ديدم كه عيسي آمد و مرا به آسمان چهارم به خانة خورشيد برد. چيزهاي شگفتي ديدم كه در هيچ جاي جهان مانند ندارد. من از يهودي برترم چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمين. مسلمان گفت: اما اي دوستان پيامبر من آمد و گفت برخيز كه همراه يهودي‌ات با موسي به كوه طور رفته و مسيحي هم با عيسي به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضيلت به مقام عالي رسيدند ولي تو ساده دل و كودن در اينجا مانده‌اي. برخيز و حلوا را بخور. من هم ناچار دستور پيامبرم را اطاعت كردم و حلوا را خوردم. آيا شما از امر پيامبر خود سركشي مي‌كنيد؟ آنها گفتند نه در واقع خواب حقيقي را تو ديدة نه ما.
***
58. شتر گاو و قوچ و يك دسته علف
شتري با گاوي و قوچي در راهي مي‌رفتند. يك دسته علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلي ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم هيچ كدام سير نمي‌شويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتري دارد او علف را بخورد. زيرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاريخ زندگي خود را مي‌گوييم هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچي كه حضرت ابراهيم بجاي حضرت اسماعيل در مكه قرباني كرد در يك چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت گاوي هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم مي‌زد. شتر كه به دروغهاي شاخدار اين دو دوست خود گوش مي‌داد، بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند. او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازي به گفتن تاريخ زندگي خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نمي‌فهميد كه من از شما بزرگترم. هر خردمندي اين را مي‌فهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازي به ارائة اسناد و مدارك تاريخي نيست.
** *
59. صياد سبزپوش
پرنده‌اي گرسنه به مرغزاري رسيد. ديد مقداري دانه بر زمين ريخته و دامي پهن شده و صيادي كنار دام نشسته است. صياد براي اينكه پرندگان را فريب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشيده بود. پرنده چرخي زد و آمد كنار دام نشست. از صياد پرسيد: اي سبزپوش! تو كيستي كه در ميان اين صحرا تنها نشسته‌اي؟ صياد گفت: من مردي راهب هستم از مردم بريده‌ام و از برگ و ساقة گياهان غذا مي‌خورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانيت و جدايي از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانيت و دوري از جامعه را انتخاب كرده‌اي؟ از رهبانيت به در آي و با مردم زندگي كن. صياد گفت: اين سخن تو حكم مطلق نيست؟ زيرا اِنزوايِ از مردم هرچه بد باشد از همنشيني با بدان بدتر نيست. سنگ و كلوخ بيابان تنهايند ولي به كسي زياني نمي‌رسانند و فريب هم نمي‌خورند. مردم يكديگر را فريب مي‌دهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر مي‌كني؟ اگر با مردم زندگي كني و بتواني خود را از بدي حفظ كني كار مهمي كرده‌اي و گرنه تنها در بيابان خوب بودن و پاك ماندن كار سختي نيست. صياد گفت: بله، اما چه كسي مي‌تواند بر بديهاي جامعه پيروز شود و فريب نخورد؟ براي اينكه پاك بماني بايد دوست و راهنماي خوبي داشته باشي. آيا در اين زمان چنين كسي پيدا مي‌شود؟ پرنده گفت: بايد قلبت پاك و درست باشد. راهنما لازم نيست. اگر تو درست و صادق باشي، مردم درست و صادق تو را پيدا مي‌كنند. بحث صياد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خيلي گرسنه بود يكسره به دانه‌ها نگاه مي‌كرد. از صياد پرسيد: اين دانه‌ها از توست؟ صياد گفت: نه، از يك كودك يتيم است. آنها را به من سپرده تا نگهداري كنم.حتماً مي‌داني كه خوردن مال يتيم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگي طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگي دارم مي‌ميرم و در حال ناچاري و اضطرار، شريعت اجازه مي‌دهد كه به اندازة رفع گرسنگي از اين دانه‌ها بخورم. صياد گفت: اگر بخوري بايد پول آن را بدهي. صياد پرنده را فريب داد و پرنده كه از گرسنگي صبر و قرار نداشت، قبول كرد كه بخورد و پول دانه‌ها را بدهد. همينكه نزديك دانه‌ها آمد در دام افتاد و آه و ناله‌اش بلند شد.
***
60. دوستي موش و قورباغه
موشي و قورباغه‌اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي‌كردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي‌خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگي‌ات را توي آب مي‌گذراني و من نمي‌توانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند. روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون ك?

گزيده داستان هاي مثنوي معنوي

۲۹ بازديد ۰ نظر

اشك رايگان

يك مرد عرب سگي داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه نشسته بود و براي سگ خود گريه مي‌كرد. گدايي از آنجا مي‌گذشت، از مرد عرب پرسيد: چرا گريه مي‌كني؟ عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان مي‌دهد. اين سگ روزها برايم شكار مي‌كرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراري مي‌داد. گدا پرسيد: بيماري سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگي مي‌ميرد. گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش مي‌دهد.

گدا يك كيسه پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد در اين كيسه چه داري؟ عرب گفت: نان و غذا براي خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمي‌دهي تا از مرگ نجات پيدا كند؟

عرب گفت: نان‌ها را از سگم بيشتر دوست دارم. براي نان و غذا بايد پول بدهم، ولي اشك مفت و مجاني است. براي سگم هر چه بخواهد گريه مي‌كنم. گدا گفت : خاك بر سر تو! اشك خون دل است و به قيمت غم به آب زلال تبديل شده، ارزش اشك از نان بيشتر است. نان از خاك است ولي اشك از خون دل.

 

دباغ در بازار عطر فروشان

روزي مردي از بازار عطرفروشان مي‌گذشت، ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسي چيزي مي‌گفت، همه براي درمان او تلاش مي‌كردند. يكي نبض او را مي‌گرفت، يكي دستش را مي‌ماليد، يكي كاه گِلِ تر جلو بيني او مي‌گرفت، يكي لباس او را در مي‌آورد تا حالش بهتر شود. ديگري گلاب بر صورت آن مرد بيهوش مي‌پاشيد و يكي ديگر عود و عنبر مي‌سوزاند. اما اين درمانها هيچ سودي نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسي چيزي مي‌گفت. يكي دهانش را بو مي‌كرد تا ببيند آيا او شراب يا بنگ يا حشيش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر مي‌شد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زيركي داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را مي‌دانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوي بد عادت كرده و لايه‌هاي مغزش پر از بوي سرگين و مدفوع است. كمي سرگين بدبوي سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونه‌اي كه مي‌خواهد رازي با برادرش بگويد. و با زيركي طوري كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوي را جلو بيني برادر گرفت. زيرا داروي مغز بدبوي او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است. در گوش اين مريض افسوني خواند و او را درمان كرد.

 

 

گوهر پنهان

روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را مي‌آفريني و باز همه را خراب مي‌كني؟ چرا موجودات نر و ماده زيبا و جذاب مي‌آفريني و بعد همه را نابود مي‌كني؟
خداوند فرمود : اي موسي! من مي‌دانم كه اين سوال تو از روي ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب مي‌كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالي مي‌دادم. اما مي‌دانم كه تو مي‌خواهي راز و حكمت افعال ما را بداني و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و جواب اين سوال را مي‌داني. اين سوال از علم برمي‌خيزد. هم سوال از علم بر مي‌خيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي مي‌شود هم هدايت و نجات. همچنانكه دوستي و دشمني از آشنايي برمي‌خيزد.

آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سوالت برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشه‌ها را مي‌بري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشه‌ها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانه‌هاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم مي‌كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرموده‌اي.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داري و من ندارم؟ در تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست . همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي آن مي‌آفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود.

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن.

 

مرد گِلْ ‌خوار

مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوه دل من است. به بقال گفت: مهم نيست، بكش.

بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را مي‌شكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو مي‌خورد و مي‌ترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان مي‌داد كه نديده است. و با خود مي‌گفت: اي گلخوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من مي‌دزدي ولي داري از پهلوي خودت مي‌خوري. تو از فرط خري از من مي‌ترسي، ولي من مي‌ترسم كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم مي‌فهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش مي‌كند ولي همين دانه او را به كام مرگ مي‌كشاند.

 

مور و قلم

مورچه‌اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي‌كند و نقش‌هاي زيبا رسم مي‌كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش‌هاي زيبا و عجيبي رسم مي‌كند. نقش‌هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي‌گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو مي‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچه نظر عالمانه‌تري مي‌داد تا اينكه مساله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي‌خبر مي‌شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم مي‌كند.

مولوي در ادامه داستان مي‌گويد: آن مورچه عاقل هم، حقيقت را نمي‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، ناداني‌ها و خطاهاي دردناكي انجام مي‌دهد.

 

 

پرنده نصيحتگو

يك شكارچي، پرنده‌اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌اي و هيچ وقت سير نشده‌اي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي‌شوي. اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو مي‌دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو مي‌دهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه‌ات بنشينم به تو مي‌دهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:
پند اول اينكه:  سخن محال را از كسي باور مكن.

مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور.

پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متاسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت مي‌شدي. مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همه وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرنده دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم.

پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است.

 

تشنه صداي آب

آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان مي‌داد. گردوها در آب مي‌افتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد مي‌آمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت مي‌‌برد. مردي كه خود را عاقل مي‌پنداشت از آنجا مي‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار مي‌كني؟

مرد گفت: تشنه صداي آبم.

عاقل گفت: گردو گرم است و عطش مي‌آورد. در ثاني، گردوها درگودال آب مي‌ريزد و تو دستت به گردوها نمي‌رسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را مي‌برد.

تشنه گفت: من نمي‌خواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت مي‌برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه مي‌گردند.
شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه مي‌كند. و در اشياء لذت مادي نمي‌بيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را مي‌شنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت مي‌داند.

 

درويش يكدست

درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي مي‌كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سيب و گلابي و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه مي‌خورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوه‌هايي بخورد كه باد از درخت بر زمين مي‌ريزد. درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهي، امتحان سختي براي او پيش ‌آورد. تا پنج روز، هيچ ميوه‌اي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي گرفتار كرد.

قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم مي‌كردند. يكي از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتي رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و همينكه خواستند پايش را ببرند، يكي از ماموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مامور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟

خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.
از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبه‌اي بيرون شهر به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل مي‌بافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند مي‌‌دهم تا زمان مرگ من، اين راز را با هيچكس نگويي.

اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همه مردم از اين راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و مي‌گفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند.

 

مسجد مهمان كش

در اطراف شهر ري مسجدي بود كه هر كس پاي در آن مي‌گذاشت، كشته مي‌شد. هيچكس جرات نداشت پا در آن مسجد اسرارآميز بگذارد. مخصوصاً در شب هر كس وارد مي‌شد در همان دم در از ترس مي‌مرد. كم كم آوازه اين مسجد در شهرهاي ديگر پيچيد و به صورت يك راز ترسناك در آمد. تا اينكه شبي مرد مسافر غريبي از راه رسيد و يكسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حيرت كردند. از او پرسيدند: با مسجد چه كاري داري؟ اين مسجد مهمان‌كش است. مگر نمي‌داني؟ مرد غريب با خونسردي و اطمينان كامل گفت: مي‌دانم، مي‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حيرت‌زده گفتند : مگر از جانت سير شده‌اي؟ عقلت كجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من اين حرفها سرم نمي‌شود. به اين زندگي دنيا هم دلبسته نيستم تا از مرگ بترسم. مردم بار ديگر او را از اين كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فايده نداشت.

مرد مسافر به حرف مردم توجهي نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآميز گذاشت و روي زمين دراز كشيد تا بخوابد. در همين لحظه، صداي درشت و هولناكي از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهاي كسي كه وارد مسجد شده‌اي! الآن به سراغت مي‌آيم و جانت را مي‌گيرم. اين صداي وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره مي‌كرد پنج بار تكرار شد ولي مرد مسافر غريب هيچ نترسيد و گفت چرا بترسم؟ اين صدا طبل توخالي است. اكنون وقت آن رسيده كه من دلاوري كنم يا پيروز شوم يا جان تسليم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست مي‌گويي بيا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صداي وي سقف مسجد فرو ريخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا مي‌ريخت. مرد غريب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بيرون مي‌برد و در بيرون شهر درخاك پنهان مي‌كرد و براي آيندگان گنجينه زر مي‌ساخت

 

خواندن نامه عاشقانه در نزد معشوق

معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه‌ها را براي چه كسي نوشته‌اي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو مي‌تواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.

عاشق جواب داد: بله، مي‌دانم من الآن در كنار تو نشسته‌ام اما نمي‌دانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي احساس مي‌كردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟ معشوق مي‌گويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مي‌نشيند. او امير حالها ست و تو اسير حالهاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بنده حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش.

 

استر و اشتر

استري و شتري با هم دوست بودند، روزي استر به شتر گفت: اي رفيق! من در هر فراز و نشيبي و يا در راه هموار و در راه خشك يا تر هميشه به زمين مي‌افتم ولي تو به راحتي مي‌روي و به زمين نمي‌خوري. علت اين امر چيست؟ بگو چه بايد كرد. درست راه رفتن را به من هم ياد بده.

شتر گفت: دو علت در اين كار هست: اول اينكه چشم من از چشم تو دوربين‌تر است و دوم اينكه من قدّم بلندتر است و از بلندي نگاه مي‌كنم، وقتي بر سر كوه بلند مي‌رسم از بلندي همه راه‌ها و گردنه‌ها را با هوشمندي مي‌نگرم. من ازسر بينش گام بر مي‌دارم و به همين دليل نمي‌افتم و براحتي راه را طي مي‌كنم. تو فقط تا دو سه قدم پيش پاي خود را مي‌بيني و در راه دوربين و دور انديش نيستي.

 

معلم و كودكان

كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي‌كند و خيال بيماري در او زياد مي‌شود. همه شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند.

فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل مي‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟

استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟

زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌اي.

استاد گفت: تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينه‌ات، هيچكدام راست نمي‌گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي ؟ زن نمي‌دانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي‌كند و گمان بد مي‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي‌شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست مي‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند : چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ مي‌گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌كرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌فهمد.

 

فيل در تاريكي

شهري بود كه مردمش, اصلاً فيل نديده بودند, از هند فيلي آوردند و به خانه تاريكي بردند و مردم را به تماشاي آن دعوت كردند, مردم در آن تاريكي نمي‌توانستند فيل را با چشم ببينيد. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسي كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لوله بزرگ است. ديگري كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكي بر پاي فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است. و كسي ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است. آنها وقتي نام فيل را مي‌شنيدند هر كدام گمان مي‌كردند كه فيل همان است كه تصور كرده‌اند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعي مي‌بود. اختلاف سخنان آنان از بين مي‌رفت. ادراك حسي مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نمي‌توان همه چيز را با حس و عقل شناخت.

 

مارگير بغداد

مارگيري در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهاي بزرگ مرده‌اي ديد. خيلي ترسيد, امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد تا مردم تعجب كنند, و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگي را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر مي‌كردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولي در سرما يخ زده بود و مانند اژدهاي مرده بي‌حركت بود. دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بي‌جان است اما در باطن زنده و داراي روح است.

مارگير به كنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعيت بيشتري بيايند و او بتواند پول بيشتري بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و براي احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد يخهاي تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زيادي در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت. ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهاي مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند, زنده مي‌شود و ما را مي‌خورد.

 

مرد لاف زن

يك مرد لاف زن, پوست دنبه‌اي چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب مي‌كرد و به مجلس ثروتمندان مي‌رفت و چنين وانمود مي‌كرد كه غذاي چرب خورده است. دست به سبيل خود مي‌كشيد. تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستي گفتار من. امّا شكمش از گرسنگي ناله مي‌كرد كه‌ اي درغگو, خدا , حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش مي‌زند. الهي, آن سبيل چرب تو كنده شود, اگر تو اين همه لافِ دروغ نمي‌زدي, لااقل يك نفر رحم مي‌كرد و چيزي به ما مي‌داد. اي مرد ابله لاف و خودنمايي روزي و نعمت را از آدم دور مي‌كند. شكم مرد, دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا مي‌كرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چيزي به اين شكم و روده برسد. عاقبت دعاي شكم مستجاب شد و روزي گربه‌اي آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولي گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد, و با صداي بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌اي كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب مي‌كردي. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزي كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگويي سودمندتر است از لاف و دروغ.

 

شغال در خُمّ رنگ

شغالي به درونِ خم رنگ‌آميزي رفت و بعد از ساعتي بيرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتي آفتاب به او مي‌تابيد رنگها مي‌درخشيد و رنگارنگ مي‌شد. سبز و سرخ و آبي و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتي‌ام, پيش شغالان رفت. و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستي؟ غرورداري و از ما دوري مي‌كني؟ اين تكبّر و غرور براي چيست؟ يكي از شغالان گفت: اي شغالك آيا مكر و حيله‌اي در كار داري؟ يا واقعاً پاك و زيبا شده‌اي؟ آيا قصدِ فريب مردم را داري؟

شغال گفت: در رنگهاي زيباي من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد. و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم. من نشانه لطف خدا هستم, زيبايي من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايي دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند اي والاي زيبا, تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نيست. گفتند: پس طاووس نيستي. دروغ مي‌گويي زيبايي و صداي طاووس هديه خدايي است. تو از ظاهر سازي و ادعا به بزرگي نمي‌رسي.

 

 

نزاع چهار نفر بر سر انگور

چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومي و ايراني, مردي به آنها يك دينار پول داد. ايراني گفت: "انگور" بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من "عنب" مي‌خواهم, ترك گفت: بهتر است "اُزوُم" بخريم. رومي گفت: دعوا نكنيد! استافيل مي‌خريم, آنها به توافق نرسيدند. هر چند همه آنها يك ميوه، يعني انگور مي‌خواستند. از ناداني مشت بر هم مي‌زدند. زيرا راز و معناي نام‌ها را نمي‌دانستند. هر كدام به زبان خود انگور مي‌خواست. اگر يك مرد داناي زبان‌دان آنجا بود, آنها را آشتي مي‌داد و مي‌گفت من با اين يك دينار خواسته همه ي شما را مي‌خرم، يك دينار هر چهار خواسته شما را بر آورده مي‌كند. شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معناي نام‌ها را مي‌دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقيقت يك چيز است.

 

 

درخت بي مرگي

دانايي به رمز داستاني مي‌گفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوه‌اش بخورد پير نمي شود و نمي‌ميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزيره‌اي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را مي‌پرسيد, مسخره‌اش مي‌كردند. مي‌گفتند: ديوانه است. او را بازي مي‌گرفتند بعضي مي‌گفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط مي‌دادند. از هر كسي چيزي مي‌شنيد. شاه براي او مال و پول مي‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختي‌هاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه مي‌گريست و نااميد مي‌رفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه مي‌گردي؟ چرا نااميد شده‌اي؟

فرستاده شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كم‌يابي را پيدا كنم كه ميوه آن آب حيات است و جاودانگي مي‌بخشد. سال‌ها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گسترده دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفته‌اي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نام‌هاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است.

علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌هاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نام‌هاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد مي‌ماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌اي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همه اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز مي‌شود. در درياي معني آرامش و اتحاد است.

 

موشي كه مهار شتر را مي‌كشيد

موشي, مهار شتري را به شوخي به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخي به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظه‌اي خوش باشد, موش مهار را مي‌كشيد و شتر مي‌آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگي هستم و شتر با اين عظمت را مي‌كشم. رفتند تا به كنار رودخانه‌اي رسيدند, پر آب, كه شير و گرگ از آن نمي‌توانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد.

شتر گفت: چرا ايستادي؟ چرا حيراني؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پيشواي من هستي, برو.

موش گفت: آب زياد و خطرناك است. مي‌ترسم غرق شوم.

شتر گفت: بگذار ببينم اندازه آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوي شتر بود. شتر به موش گفت: اي موش نادانِ كور چرا مي‌ترسي؟ آب تا زانو بيشتر نيست.

موش گفت: آب براي تو مور است براي مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسيار است. آب اگر تا زانوي توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.

شتر گفت: ديگر بي‌ادبي و گستاخي نكني. با دوستان هم قدّ خودت شوخي كن. موش با شتر هم سخن نيست. موش گفت: ديگر چنين كاري نمي‌كنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياري كن و از آب عبور ده, شتر مهرباني كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتي از آب عبور دهم.

 

پير و پزشك

پيرمردي, پيش پزشك رفت و گفت: حافظه‌ام ضعيف شده است.

پزشك گفت: به علتِ پيري است.

پير: چشم‌هايم هم خوب نمي‌بيند.

پزشك: اي پير كُهن, علت آن پيري است.

پير: پشتم خيلي درد مي‌كند.

پزشك: اي پيرمرد لاغر اين هم از پيري است

پير: هرچه مي‌خورم برايم خوب نيست

طبيب گفت: ضعف معده هم از پيري است.

پير گفت: وقتي نفس مي‌كشم نفسم مي گيرد

پزشك: تنگي نفس هم از پيري است وقتي فرا مي‌رسد صدها مرض مي‌آيد.

پيرمرد بيمار خشمگين شد و فرياد زد: اي احمق تو از علم طب همين جمله را آموختي؟! مگر عقل نداري و نمي‌داني كه خدا هر دردي را درماني داده است. تو خرِ احمق از بي‌عقلي در جا مانده‌اي. پزشك آرام گفت: اي پدر عمر تو از شصت بيشتر است. اين خشم و غضب تو هم از پيري است. همه اعضاي وجودت ضعيف شده صبر و حوصله‌ات ضعيف شده است. تو تحمل شنيدن دو جمله حرق حق را نداري. همه پيرها چنين هستند. به غير پيران حقيقت.

از برون پير است و در باطن صَبيّ             خود چه چيز است؟ آن ولي و آن نبي

 

مست و محتسب

محتسب در نيمه شب, مستي را ديد كه كنار ديوار افتاده است. پيش رفت و گفت: تو مستي, بگو چه خورده‌اي؟ چه گناه و جُرمِ بزرگي كرده‌اي! چه خورده‌اي؟

مست گفت: از چيزي كه در اين سبو بود خوردم.

محتسب: در سبو چه بود؟

مست: چيزي كه من خوردم.

محتسب: چه خورده‌اي؟

مست: چيزي كه در اين سبو بود.

اين پرسش و پاسخ مثل چرخ مي‌چرخيد و تكرار مي‌شد. محتسب گفت: "آه" كن تا دهانت را بو كنم. مست "هو" كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من مي‌گويم "آه" كن, تو "هو" مي‌كني؟ مست خنديد و گفت: "آه" نشانه غم است. امّا من شادم, غم ندارم, ميخوارانِ حقيقت از شادي "هو هو" مي‌زنند.

محتسب خشمگين شد, يقه مست را گرفت و گفت: تو جُرم كرده‌اي, بايد تو را به زندان ببرم. مست خنديد و گفت: من اگر مي‌توانستم برخيزم, به خانه خودم مي‌رفتم, چرا به زندان بيايم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان ديگر سركار و مغازه و دكان خود مي‌رفتم.

محتسب گفت: چيزي بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنه‌ام , چيزي ندارم خود را زحمت مده.

 

موسي و چوپان

حضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن مي‌گفت. چوپان مي‌گفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفش‌هايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباس‌هايت را بشويم پشه‌هايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همه بُزهاي من فداي تو باد.‌هاي و هوي من در كوه‌ها به ياد توست. چوپان فرياد مي‌زد و خدا را جستجو مي‌كرد.

موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي مي‌گويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بي‌دين شدي. بي‌ادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه مي‌گويي؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوي, شايد خُدا تو را ببخشد. حرف‌هاي زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دين و ايمان را پاره پاره كردي. اگر خاموش نشوي, آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوخت,

چوپان از ترس, گريه كرد. گفت اي موسي تو دهان مرا دوختي, من پشيمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد.

خداوند به موسي فرمود: اي پيامبر ما, چرا بنده ما را از ما دور كردي؟ ما ترا براي وصل كردن فرستاديم نه براي بريدن و جدا كردن. ما به هر كسي يك خلاق و روش جداگانه داده‌ايم. به هر كسي زبان و واژه‌هايي داده‌ايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازه فهمِ خود با ما سخن مي‌گويد. هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زباني ديگر. پادشاه زباني دارد و گدا و چوپان هر كدام زباني و روشي و مرامي مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها كاري نداريم كارِ ما با دل و درون است. اي موسي, آداب داني و صورت‌گري جداست و عاشقي و سوختگي جدا. ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق لفظ و صورت مي‌سوزد و معنا مي‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمي‌خواهيم ما سوز دل و پاكي مي‌خواهيم. موسي چون اين سخن‌ها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپاي او را دنبال كرد. رد پاي ديگران فرق دارد. موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود:

هيچ ترتيبي و آدابي مجو           هر چه مي‌خواهد دل تنگت, بگو

 

تشنه بر سر ديوار

در باغي چشمه‌اي‌بود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ , تشنه‌اي دردمند , بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه مي‌كرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت مي‌برد كه تند تند خشت‌ها را مي‌كند و در آب مي‌افكند.

آب فرياد زد: هاي, چرا خشت مي‌زني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده‌اي مي‌بري؟

تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده مي‌كند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل مي‌آورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد , بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب مي‌رسيد

فايده دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر مي‌شوم, ديوار كوتاهتر مي‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر مي‌شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر مي‌شوي. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را مي‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌هاي بزرگتري برمي‌دارد.

 

زنداني و هيزم فروش

فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همه زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات.

زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.

قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟

مرد گفت: همه مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.

قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...

آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: "اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد."

شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كرايه شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است.

نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش.

 

خر برفت و خر برفت

يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.

از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند             باقيان در دولت او مي‌زيند

رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت".

صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانه خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.

خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!

خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟

صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.

مر مرا تقليدشان بر باد داد             اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد

آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.

 

 

روميان و چينيان

نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن مي‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دا?

داستان هاي مثنوي به نثر/دكتر محمود فتوحي

۲۸ بازديد ۰ نظر

داستان هاي مثنوي به نثر

دكتر محمود فتوحي 

دفتر اول



***
1. پادشاه و كنيزك
پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها, جواب معكوس مي‌داد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي, در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجة تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل
درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.
عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.
***

2. طوطي و بقال
يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل آدم‌ها حرف مي‌زد و زبان انسان‌ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتري‌ها شوخي مي‌كرد و آنها را مي‌خنداند. و بازار فروشنده را گرم مي‌كرد.
يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغن‌ها ريخت. وقتي فروشنده آمد, ديد كه روغن‌ها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است. چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطي ديگر سخن نمي‌گفت و شيرين سخني نمي‌كرد. فروشنده و مشتري‌هايش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و مي‌گفت كاش دستم مي‌شكست تا طوطي را نمي‌زدم او دعا مي‌كرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.
روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان مي‌گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي.
ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟
تو با اين كار به انجمن كچل‌ها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟ نبايد روغن‌ها را مي‌ريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر مي‌كرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است.

***
3. طوطي و بازرگان

بازرگاني يك طوطي زيبا و شيرين سخن در قفس داشت. روزي كه آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر يك از خدمتكاران و كنيزان خود پرسيد كه چه ارمغاني برايتان بياورم, هر كدام از آنها چيزي سفارش دادند. بازرگان از طوطي پرسيد: چه سوغاتي از هند برايت بياورم؟ طوطي گفت: اگر در هند به طوطيان رسيدي حال و روز مرا براي آنها بگو. بگو كه من مشتاق ديدار شما هستم. ولي از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام مي‌رساند و از شما كمك و راهنمايي مي‌خواهد. بگو آيا شايسته است من مشتاق شما باشم و در اين قفس تنگ از درد جدايي و تنهايي بميرم؟ وفاي دوستان كجاست؟ آيا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه‌زار. اي ياران از اين مرغ دردمند و زار ياد كنيد. ياد ياران براي ياران خوب و زيباست. مرد بازرگان, پيام طوطي را شنيد و قول داد كه آن را به طوطيان هند برساند. وقتي به هند رسيد. چند طوطي را بر درختان جنگل ديد. اسب را نگهداشت و به طوطي‌ها سلام كرد و پيام طوطي خود را گفت: ناگهان يكي از طوطيان لرزيد و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پيام, پشيمان شد و گفت من باعث مرگ اين طوطي شدم, حتماً اين طوطي با طوطي من قوم و خويش بود. يا اينكه اين دو يك روح‌اند درد دو بدن. چرا گفتم و اين بيچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بيهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بيرون مي‌پرد. جهان تاريك است مثل پنبه‌زار, چرا در پنبه‌زار آتش مي‌اندازي. كساني كه چشم مي‌بندند و جهاني را با سخنان خود آتش مي‌كشند ظالمند.
عالَمي را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند
بازرگان تجارت خود را با دردمندي تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و براي هر يك از دوستان و خدمتكاران خود يك سوغات آورد. طوطي گفت: ارمغان من كو؟ آيا پيام مرا رساندي؟ طوطيان چه گفتند؟
بازرگان گفت: من از آن پيام رساندن پشيمانم. ديگر چيزي نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاري كردم ديگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطي گفت: چرا پيشمان شدي؟ چه اتفاقي افتاد؟ چرا ناراحتي؟ بازرگان چيزي نمي‌گفت. طوطي اسرار كرد. بازرگان گفت: وقتي پيام تو را به طوطيان گفتم, يكي از آنها از درد تو آگاه بود لرزيد و از درخت افتاد و مرد. من پشيمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشيماني سودي نداشت سخني كه از زبان بيرون جست مثل تيري است كه از كمان رها شده و برنمي‌گردد. طوطي چون سخن بازرگان را شنيد, لرزيد و افتاد و مُرد. بازرگان فرياد زد و كلاهش را بر زمين كوبيد, از ناراحتي لباس خود را پاره كرد, گفت: اي مرغ شيرين! زبان من چرا چنين شدي؟ اي دريغا مرغ خوش سخن من مُرد. اي زبان تو مايه زيان و بيچارگي من هستي.
اي زبان هم آتـشي هم خرمني چند اين آتش در اين خرمن زني؟
اي زبان هم گنج بي‌پايان تويي اي زبـان هم رنج بي‌درمان تويي
بازرگان در غم طوطي ناله كرد, طوطي را از قفس در آورد و بيرون انداخت, ناگهان طوطي به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندي نشست. بازرگان حيران ماند. و گفت: اي مرغ زيبا, مرا از رمز اين كار آگاه كن. آن طوطيِ هند به تو چه آموخت, كه چنين مرا بيچاره كرد. طوطي گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شيرين زباني‌ات در قفس كرده‌اند , براي رهايي بايد ترك صفات كني. بايد فنا شوي. بايد هيچ شوي تا رها شوي. اگر دانه باشي مرغها ترا مي‌خورند. اگر غنچه باشي كودكان ترا مي‌چينند. هر كس زيبايي و هنر خود را نمايش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر مي‌زنند. دشمنان حسد و حيله مي‌ورزند. طوطي از بالاي درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظي كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقيقت را به من نشان دادي من هم به راه تو مي‌روم. جان من از طوطي كمتر نيست. براي رهايي جان بايد همه چيز را ترك كرد.
***

4. شير بي‌سر و دم
در شهر قزوين(1) مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده مي‌شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد مي‌كرد و تصويري مي‌كشيد كه هميشه روي تن مي‌ماند.
روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانه‌ام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت: خودت خواسته‌اي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش مي‌كني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد, كدام اندام را مي‌كشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.
دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيري نيافريده است.
شير بي دم و سر و اشكم كه ديد اين چنين شيري خدا خود نافريد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قزوين, شهري تاريخي است در 150 كيلومتري غرب تهران.

***

5. كشتي‌راني مگس
‌مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي مي‌راند و مي‌گفت: من علم دريانوردي و كشتي‌راني خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي مي‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي مي‌راند آن ادرار، درياي بي‌ساحل به نظرش مي‌آمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.

***

6. خرس و اژدها
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت مي‌كند بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست
***

7. كَر و عيادت مريض
مرد كري بود كه مي‌خواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان مي‌خورد. مي‌فهمم كه مثل خود من احوالپرسي مي‌كند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:
من مي‌گويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من مي‌گويم: خدا را شكر چه خورده‌اي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.
من مي‌گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.
من مي‌گويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان مي‌كند. ما او را مي‌شناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد مي‌ميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كر گفت: چه مي‌خوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله مي‌كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت.
از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين
اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود
گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است
بسياري از مردم مي‌پندارند خدا را ستايش مي‌كنند, اما در واقع گناه مي‌كنند. گمان مي‌كنند راه درست مي‌روند. اما مثل اين كر راه خلاف مي‌روند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قياس: مقايسه
2)عزراييل: فرشتة مرگ
3) نار: آتش
4) اَكدر: تيره, كِدر
***

8. روميان و چينيان (نقاشي و آينه)
نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن مي‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان مي‌كنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد.
چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چيني‌ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار مي‌بردند.
بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چيني‌ها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل مي‌زدنند.
چيني‌ها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چيني‌ها را ديد و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زيبا بود عقل را مي‌ربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان رومي‌ها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چيني‌ها در آينة رومي‌ها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره مي‌كرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟
صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول مي‌كند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نمي‌شود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان مي‌دهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان مي‌دهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشته‌اند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافته‌اند.
همة رنگ‌ها در نهايت به بي‌رنگي مي‌رسد. رنگ‌ها مانند ابر است و بي‌رنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر مي‌بيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بي‌رنگ است.
***

9. وحدت در عشق
عاشقي به در خانة يارش رفت و در زد. معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستي. بايد مدتي در آتش جدايي بسوزي تا پخته شوي, هنوز آمادگي عشق را نداري. عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوري و جدايي سوخت, پس از يك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بي‌ادبانه‌اي از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در مي‌زند. عاشق گفت: اي دلبر دل رُبا, تو خودت هستي. تويي, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكي شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانة عشق جا نمي‌شود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمي‌رود.
گفت اكنون چون مني اي من درآ نيست گنجايي دو من را در سرا
***

---------------------------------
دفتر دوم


10. خر برفت و خر برفت
يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟
صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.
مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد
آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1) خانقاه: محلي كه صوفيان در آن زندگي مي‌كردند.
2) سماع: رقص صوفيان
3) دولت: سايه, بخت, اقبال
***

11. زنداني و هيزم فروش
فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات.
زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش.
***

12. تشنه بر سر ديوار
در باغي چشمه‌اي‌بود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌اي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه مي‌كرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت مي‌برد كه تند تند خشت‌ها را مي‌كند و در آب مي‌افكند.
آب فرياد زد: هاي, چرا خشت مي‌زني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده‌اي مي‌بري؟
تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده مي‌كند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل مي‌آورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب مي‌رسيد(3).
فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر مي‌شوم, ديوار كوتاهتر مي‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر مي‌شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر مي‌شوي. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را مي‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌هاي بزرگتري برمي‌دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1) رُباب: يك نوع ساز موسيقي قديمي است به شكل گيتار.
2) يك چوپان به نام اويس قرني در يمن زندگي مي‌كرد. او پيامبر اسلام حضرت محمد را نديده بود ولي از شنيده‌ها عاشق محمد(ص) شده بود پيامبر در بارة او فرمود:« من بوي خدا را از جانب يمن مي‌شنوم».
3) داستان يوسف و يعقوب.
***

13. موسي و چوپان
حضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن مي‌گفت. چوپان مي‌گفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفش‌هايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباس‌هايت را بشويم پشه‌هايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همة بُزهاي من فداي تو باد.‌هاي و هوي من در كوه‌ها به ياد توست. چوپان فرياد مي‌زد و خدا را جستجو مي‌كرد.
موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي مي‌گويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بي‌دين شدي. بي‌ادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه مي‌گويي؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوي, شايد خُدا تو را ببخشد. حرف‌هاي زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دين و ايمان را پاره پاره كردي. اگر خاموش نشوي, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت,
چوپان از ترس, گريه كرد. گفت اي موسي تو دهان مرا دوختي, من پشيمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد.
خداوند به موسي فرمود: اي پيامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردي؟ ما ترا براي وصل كردن فرستاديم نه براي بريدن و جدا كردن. ما به هر كسي يك خلاق و روش جداگانه داده‌ايم. به هر كسي زبان و واژه‌هايي داده‌ايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن مي‌گويد. هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زباني ديگر. پادشاه زباني دارد و گدا و چوپان هر كدام زباني و روشي و مرامي مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها كاري نداريم كارِ ما با دل و درون است. اي موسي, آداب داني و صورت‌گري جداست و عاشقي و سوختگي جدا. ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق لفظ و صورت مي‌سوزد و معنا مي‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمي‌خواهيم ما سوز دل و پاكي مي‌خواهيم. موسي چون اين سخن‌ها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپاي او را دنبال كرد. رد پاي ديگران فرق دارد. موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود:
هيچ ترتيبي و آدابي مجو هر چه مي‌خواهد دل تنگت, بگو
***

14. مست و محتسب
محتسب(1) در نيمة شب, مستي را ديد كه كنار ديوار افتاده است. پيش رفت و گفت: تو مستي, بگو چه خورده‌اي؟ چه گناه و جُرمِ بزرگي كرده‌اي! چه خورده‌اي؟
مست گفت: از چيزي كه در اين سبو(2) بود خوردم.
محتسب: در سبو چه بود؟
مست: چيزي كه من خوردم.
محتسب: چه خورده‌اي؟
مست: چيزي كه در اين سبو بود.
اين پرسش و پاسخ مثل چرخ مي‌چرخيد و تكرار مي‌شد. محتسب گفت: «آه» كن تا دهانت را بو كنم. مست «هو» (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من مي‌گويم «آه» كن, تو «هو» مي‌كني؟ مست خنديد و گفت: «آه» نشانة غم است. امّا من شادم, غم ندارم, ميخوارانِ حقيقت از شادي «هو هو» مي‌زنند.
محتسب خشمگين شد, يقة مست را گرفت و گفت: تو جُرم كرده‌اي, بايد تو را به زندان ببرم. مست خنديد و گفت: من اگر مي‌توانستم برخيزم, به خانة خودم مي‌رفتم, چرا به زندان بيايم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان ديگر سركار و مغازه و دكان خود مي‌رفتم.
محتسب گفت: چيزي بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنه‌ام , چيزي ندارم خود را زحمت مده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) محتسب : مأمور حكومت ديني مردم را به دليل گناه دستگير مي‌كند.
2) سبو: (jar) كوزه كه شراب در آن مي‌ريختند.
3) هُو: در عربي به معني «او». صوفيان براي خدا به كار مي‌بردند, هوهو زدن يعني خدا را خواندن.

***

15. پير و پزشك
پيرمردي, پيش پزشك رفت و گفت: حافظه‌ام ضعيف شده است.
پزشك گفت: به علتِ پيري است.
پير: چشم‌هايم هم خوب نمي‌بيند.
پزشك: اي پير كُهن, علت آن پيري است.
پير: پشتم خيلي درد مي‌كند.
پزشك: اي پيرمرد لاغر اين هم از پيري است
پير: هرچه مي‌خورم برايم خوب نيست
طبيب گفت: ضعف معده هم از پيري است.
پير گفت: وقتي نفس مي‌كشم نفسم مي گيرد
پزشك: تنگي نفس هم از پيري است وقتي فرا مي‌رسد صدها مرض مي‌آيد.
پيرمرد بيمار خشمگين شد و فرياد زد: اي احمق تو از علم طب همين جمله را آموختي؟! مگر عقل نداري و نمي‌داني كه خدا هر دردي را درماني داده است. تو خرِ احمق از بي‌عقلي در جا مانده‌اي. پزشك آرام گفت: اي پدر عمر تو از شصت بيشتر است. اين خشم و غضب تو هم از پيري است. همه اعضاي وجودت ضعيف شده صبر و حوصله‌ات ضعيف شده است. تو تحمل شنيدن دو جمله حرق حق را نداري. همة پيرها چنين هستند. به غير پيران حقيقت.
از برون پير است و در باطن صَبيّ خود چه چيز است؟ آن ولي و آن نبي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) صبي: كودكي
2) ولي : مرد حق
3) نبي: پيامبر

16. موشي كه مهار شتر را مي‌كشيد
موشي, مهار شتري را به شوخي به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخي به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظه‌اي خوش باشد, موش مهار را مي‌كشيد و شتر مي‌آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگي هستم و شتر با اين عظمت را مي‌كشم. رفتند تا به كنار رودخانه‌اي رسيدند, پر آب, كه شير و گرگ از آن نمي‌توانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد.
شتر گفت: چرا ايستادي؟ چرا حيراني؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پيشواي من هستي, برو.
موش گفت: آب زياد و خطرناك است. مي‌ترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببينم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوي شتر بود. شتر به موش گفت: اي موش نادانِ كور چرا مي‌ترسي؟ آب تا زانو بيشتر نيست.
موش گفت: آب براي تو مور است براي مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسيار است. آب اگر تا زانوي توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: ديگر بي‌ادبي و گستاخي نكني. با دوستان هم قدّ خودت شوخي كن. موش با شتر هم سخن نيست. موش گفت: ديگر چنين كاري نمي‌كنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياري كن و از آب عبور ده, شتر مهرباني كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتي از آب عبور دهم.

***
17. درخت بي مرگي
دانايي به رمز داستاني مي‌گفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوه‌اش بخورد پير نمي شود و نمي‌ميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزيره‌اي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را مي‌پرسيد, مسخره‌اش مي‌كردند. مي‌گفتند: ديوانه است. او را بازي مي‌گرفتند بعضي مي‌گفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط مي‌دادند. از هر كسي چيزي مي‌شنيد. شاه براي او مال و پول مي‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختي‌هاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه مي‌گريست و نااميد مي‌رفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه مي‌گردي؟ چرا نااميد شده‌اي؟
فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كم‌يابي را پيدا كنم كه ميوة آن آب حيات است و جاودانگي مي‌بخشد. سال‌ها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گستردة دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفته‌اي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نام‌هاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است.
علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌هاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نام‌هاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد مي‌ماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌اي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همة اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز مي‌شود. در درياي معني آرامش و اتحاد است.
***

18. نزاع چهار نفر بر سر انگور
چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومي و ايراني, مردي به آنها يك دينار پول داد. ايراني گفت: «انگور» بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من «عنب» مي‌خواهم, ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخريم. رومي گفت: دعوا نكنيد! استافيل مي‌خريم, آنها به توافق نرسيدند. هر چند همة آنها يك ميوه، يعني انگور مي‌خواستند. از ناداني مشت بر هم مي‌زدند. زيرا راز و معناي نام‌ها را نمي‌دانستند. هر كدام به زبان خود انگور مي‌خواست. اگر يك مرد داناي زبان‌دان آنجا بود, آنها را آشتي مي‌داد و مي‌گفت من با اين يك دينار خواستة همه ي شما را مي‌خرم، يك دينار هر چهار خواستة شما را بر آورده مي‌كند. شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معناي نام‌ها را مي‌دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقيقت يك چيز است.

***


دفتر سوم


19. شغال در خُمّ رنگ
شغالي به درونِ خم رنگ‌آميزي رفت و بعد از ساعتي بيرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتي آفتاب به او مي‌تابيد رنگها مي‌درخشيد و رنگارنگ مي‌شد. سبز و سرخ و آبي و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتي‌ام, پيش شغالان رفت. و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستي؟ غرورداري و از ما دوري مي‌كني؟ اين تكبّر و غرور براي چيست؟ يكي از شغالان گفت: اي شغالك آيا مكر و حيله‌اي در كار داري؟ يا واقعاً پاك و زيبا شده‌اي؟ آيا قصدِ فريب مردم را داري؟
شغال گفت: در رنگهاي زيباي من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد. و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زيبايي من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايي دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند اي والاي زيبا, تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نيست. گفتند: پس طاووس نيستي. دروغ مي‌گويي زيبايي و صداي طاووس هدية خدايي است. تو از ظاهر سازي و ادعا به بزرگي نمي‌رسي.
***
20. مرد لاف زن
يك مرد لاف زن, پوست دنبه‌اي چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب مي‌كرد و به مجلس ثروتمندان مي‌رفت و چنين وانمود مي‌كرد كه غذاي چرب خورده است. دست به سبيل خود مي‌كشيد. تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستي گفتار من. امّا شكمش از گرسنگي ناله مي‌كرد كه‌ اي درغگو, خدا , حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش مي‌زند. الهي, آن سبيل چرب تو كنده شود, اگر تو اين همه لافِ دروغ نمي‌زدي, لااقل يك نفر رحم مي‌كرد و چيزي به ما مي‌داد. اي مرد ابله لاف و خودنمايي روزي و نعمت را از آدم دور مي‌كند. شكم مرد, دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا مي‌كرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چيزي به اين شكم و روده برسد. عاقبت دعاي شكم مستجاب شد و روزي گربه‌اي آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولي گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد, و با صداي بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌اي كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب مي‌كردي. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزي كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگويي سودمندتر است از لاف و دروغ.
***
21. مارگير بغداد
مارگيري در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهاي بزرگ مرده‌اي ديد. خيلي ترسيد, امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد تا مردم تعجب كنند, و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگي را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر مي‌كردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولي در سرما يخ زده بود و مانند اژدهاي مرده بي‌حركت بود. دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بي‌جان است اما در باطن زنده و داراي روح است.
مارگير به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعيت بيشتري بيايند و او بتواند پول بيشتري بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و براي احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد يخهاي تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زيادي در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت. ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهاي مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند, زنده مي‌شود و ما را مي‌خورد.
***
22. فيل در تاريكي
شهري بود كه مردمش, اصلاً فيل نديده بودند, از هند فيلي آوردند و به خانة تاريكي بردند و مردم را به تماشاي آن دعوت كردند, مردم در آن تاريكي نمي‌توانستند فيل را با چشم ببينيد. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسي كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لولة بزرگ است. ديگري كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكي بر پاي فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است. و كسي ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است. آنها وقتي نام فيل را مي‌شنيدند هر كدام گمان مي‌كردند كه فيل همان است كه تصور كرده‌اند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعي مي‌بود. اختلاف سخنان آنان از بين مي‌رفت. ادراك حسي مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نمي‌توان همه چيز را با حس و عقل شناخت.
***
23. معلم و كودكان
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي‌كند و خيال بيماري در او زياد مي‌شود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند.
فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل مي‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟
استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو

نامه ي تاريخي چارلز چارلي چاپلين به دخترش جرالدين

۳۰ بازديد ۰ نظر

اگر شروع به خوندن اين متن كردين دوست دارم تا آخر متن ادامه بدين!

 

 

ميدانم شايد اكثر شما اين نامه ي سر گشاده را قبلاً خوانده باشيد ولي بخاطر فراموشكار بودن روح و عقل انسان،از شما مي خواهم دوباره بخوانيد و به قلبتون مراجعه كنيد.

و همگي متوجه بشويم كه تنها چيز ارزشمندمان وجود انساني ماست.

 

((جرالدين دخترم!

اينجا شب است،يك شب نوئل. در قلعه ي كوچك من، همه ي اين سپاهيان بي سلاح خفته اند.۹ برادر و خواهرت و حتي مادرت، به زحمت توانستم بي آنكه اين پرندگان خفته را بيدار كنم،خودم را به اين اتاق كوچك نيمه روشن،به اين اتاقِ انتظارِ پيش از مرگ برسانم.

 من از تو بسي دورم،خيلي دور؛

اما چشمانم كور باد اگر يك لحظه تصوير تو را،از چشم خانه ي دلم دور كنم.تصوير تو آنجا روي ميز هم هست تصوير تو،اينجا روي قلب من نيز هست.

اما،تو كجايي؟!!!

آنجا در پاريس افسونگر؛بروي آن صحنه ي پرشكوه تئاتر شانزليزه مي رقصي،اين را مي دانم.و چنان است كه در اين سكوت شبانگاهي،آهنگ قدم هايت را مي شنوم و در اين ظلمات زمستاني برقِ ستارگانِ چشمانت را مي بينم.شنيده ام،نقش تو در اين نمايش پر نور و پر شكوه،نقش آن شاهدخت ايراني است كه اسير تاتارها شده است،شاهزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه ي تحسين آميز تماشاگران،عطر مستي آور گلهايي كه برايت فرستاده اند،تو را فرصت هوشياري داد در گوشه اي بنشين،نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فرا دار.

من پدر تو هستم جرالدين؛ من چارلي چاپلين هستم.

وقتي بچه بودي شبهاي دراز به بالينت نسشتم و برايت قصه ها گفتم،قصه ي زيباي خفته در جنگل،قصه ي اژدهاي بيدار در صحرا،خواب كه به چشمان پيرم مي آمد،طعنه اش مي زدم و مي گفتمش:برو من در روياي دخترم خفته ام.

رويا ميديدم جرالدين،رويا؛روياي فرداي تو،روياي امروز تو،دختري مي ديدم به روي صحنه،فرشته اي مي ديدم به روي آسمان كه ميرقصيد و مي شنيدم تماشاگران را كه مي گفتند:

دختره رو مي بيني؟!! اين دختر همون دلقك پيره!اسمش يادته؟!

چارلي!!!

         ..........

آره!!!من چارلي هستم.من دلقك پيري بيش نيستم.

امروز نوبت توست،من با آن شلوارِ گشادِ پاره پاره رقصيدم و تو در جامه ي حرير شاهزادگان مي رقصي!! اين رقص ها و بيشتر از آن صداي كف زدنهاي تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد .

برو!!!! آنجا هم برو!

اما گاهي نيز به روي زمين بيا و زندگي مردمان را تماشا كن،زندگي آن رقاصگان دوره گرد كوچه هاي تاريك را كه با شكم گرسنه مي رقصند و با پاهايي كه،از بي نوايي مي لرزد،من يكي از اينان بودم جرالدين،در آن شب ها،در آن شب هاي افسانه اي كودكي،كه تو با لالايي قصه هاي من به خواب   مي رفتي.من باز بيدار مي ماندم،در چهره ي تو مي نگريستم،ضربان قلبت را مي شمردم و از خود مي پرسيدم:چارلي!! آيا اين بچه گربه هرگز تو را نخواهد شناخت؟!!!

  ............

تو مرا نمي شناسي جرالدين.درآن شبهاي دور،بس قصه ها با تو گفتم:اما قصه ي خود را هرگز نگفتم.اين هم داستاني شنيدني است.داستانِ آن دلقك گرسنه اي كه در پست ترين محلات لندن آواز مي خواند و مي رقصيد و صدقه جمع مي كرد.اين داستان من است.من طعم گرسنگي را         چشيده ام،من درد بي خانماني را كشيده ام و از اين ها بيشتر ،من رنج حقارت آن دلقك دوره گرد را ،كه اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند ،اما سكه ي صدقه ي رهگذر خودخواهي آن را            مي خشكاند احساس كرده ام.

با اين همه من زنده ام و از زندگان پيش از آن كه بميرند نبايد حرفي زد.

        ..........

داستان من به كار تو نميآيد،از تو حرف بزنيم.به دنبال نام تو،نام من هست.

چاپلي!!!

با همين نام ،۴۰ سال بيشتر ،مردم روي زمين را خنداندم،و بيشتر ازآنچه آنها خنديدند،خود گريستم.

   جرالدين در دنيايي كه تو زندگي مي كني.تنها رقص و موسيقي نيست.نيمه شب،هنگامي كه از سالن پر شكوه تئاتر بيرون مي آيي آن تحسين كنندگان ثروتمندان را يكسره فراموش كن اما حالِ آن راننده ي تاكسي را كه تو را به منزل مي رساند بپرس،حالِ زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولي براي خريدن لباس هاي بچه اش نداشت پنهاني پولي در جيب شوهرش بگذار.

به نماينده ي خودم در بانك پاريس دستور داده ام فقط اين نوع خرج هاي تو را بي چون و چرا قبول كند.اما براي خرج هاي ديگرت بايد صورت حساب بفرستي.گاه به گاه با اتوبوس يا مترو،شهر را بگرد مردم را نگاه كن،زنان بيوه و كودكان يتيم را نگاه كن و دستِ كم روزي يكبار با خود بگو،من هم يكي از آنها هستم.

آري! تو يكي از آنها هستي دخترم،نه بيشتر!

هنر، پيش از آنكه ۲ بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب ۲ پاي او را نيز مي شكند وقتي به آنجا رسيدي كه يك لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خويش بداني همان لحظه،صحنه را ترك كن و با اولين تاكسي خودت را به حومه ي پاريس برسان.من آنجا را خوب مي شناسم،از قرنها پيش آنجا ،گهواره ي بهاري كوليان بوده است.در آنجا رقاصه هايي مثل خودت خواهي ديد.زيباتر از تو،چالاك تر از تو و مغرورتر از تو.

آنجا از نور كوركننده ي نور افكن هاي تئاتر شانزليزه خبري نيست،نورافكن رقاصان كولي ،تنها نور ماه است.نگاه كن،خوب نگاه كن؛

آيا بهتر از تو نمي رقصند؟!!

اعتراف كن!!!

هميشه كسي هست كه بهتر از تو مي رقصد،هميشه كسي هست بهتر از تو مي زند و اين را بدان كه در خانواده ي چارلي ،هرگز كسي انقدر ،گستاخ نبوده است كه به يك كالسكه ران يا گداي كنار رود سن،ناسزايي بدهد.

     ............

من خواهم مُرد و تو خواهي زيست،اميد من آن است كه هرگز در فقر زندگي نكني.همراه اين نامه يك چك سفيد برايت مي فرستم،هر مبلغي كه مي خواهي بنويس و بگير.اما هميشه وقتي ۲ فرانك خرج مي كني با خود بگو سومين سكه مال من نيست،اين بايد مال يك مرد گمنام باشد كه امشب به يك فرانك نياز دارد.جستجويي لازم نيست اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت.اگر از پول و سكه با تو حرف مي زنم براي آن است كه از نيروي فريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب     آگاه ام.

من زماني دراز در سيرك زيسته ام و هميشه و هر لحظه به خاطر بندبازاني كه از روي ريسماني بس نازك راه مي روند نگران بوده ام،اما اين حقيقت را با تو بگويم دخترم!

مردمان روي زمين استوار ،

 

بيشتر از بندبازان روي ريسمان نااستوار سقوط مي كنند.

 

شايد شبي  درخشش گران بهاترين الماس اين جهان تو را فريب دهد.آن شب اين الماس ريسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است.شايد روزي چهره ي زيبايي،تو را گول زند و آن روز تو بندبازي ناشي خواهي بود و بندبازان ناشي هميشه سقوط مي كنند،دل به زر و زيور نبند زيرا :

بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است

 و اين الماس بر گردن همه مي درخشد.

اما اگر روزي دل به آفتاب چهره ي مردي بستي با او يكدل باش. به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد او عشق را بهتر از من مي شناسد او براي تعريف يكدلي شايسته تر از من است.كار تو بس دشوار است اين را مي دانم.بروي صحنه،جز تكه اي حرير نازك چيزي تن تو را نمي پوشاند به خاطر هنر مي توان لُخت و عريان روي صحنه رفت و پوشيده تر و باكره تر بازگشت.اما هيچ

چيز و هيچ كسِ ديگر در اين جهان نيست كه شايسته ي

 آن باشد دختري ناخن پايش را بخاطر او عريان كند.

       ...................

برهنگي بيماري عصر ماست،من پيرمردم و شايد كه حرف هاي خنده آور      

مي زنم اما به گمان من تن عريان تو،بايد مال كسي باشد كه روح

عريانش را دوست مي داري

بد نيست اگر انديشه ي تو در اين باره مال ۱۰ سال پيش باشد مال دوران پوشيدگي.

نترس!!!

اين ۱۰ سال تو را پيرتر نخواهد كرد.بهر حال اميدوارم تو آخرين كسي باشي كه تبعه ي جزيره ي لختي ها مي شود مي دانم كه پدران و فرزندان هميشه جنگي جاوداني با يكديگر دارند،با انديشه هاي من جنگ كن دخترم!

من از كودكان مطيع خوشم نمي آيد!

با اين همه،پيش از آنكه اشك هاي من اين نامه را تَر كند مي خواهم يك اميد به خود بدهم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و اميدوارم معجزه اي رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستي مي خواستم بگويم دريافته باشي.

چارلي ديگر پير شده است جرالدين!

دير يا زود بايد به جاي آن جامه هاي رقص،روزي هم لباس عزا بپوشي و بر سر مزار من بيايي؛

حاضر به زحمت تو نيستم،تنها،گاه گاهي،چهره ي خود را در آينه اي نگاه كن آنجا مرا نيز خواهي ديد.خون من در رگهاي توست و اميدوارم حتي آن زمان كه خون در رگهاي من مي خشكد،چارلي را،پدرت را،فراموش نكني.

من فرشته نبودم!

 اما تا آنجا كه در توان من بود تلاش كردم آدمي باشم،

                      تو نيز تلاش كن.

                                                                          

                                                                              رويت را مي بوسم.

                                                                                   ((سوئس؛ سال ۱۹۶۳))


سخنان حكيمانه از بزرگان تاريخ جهان/ارد بزرگ

۳۳ بازديد ۰ نظر
ارد بزرگ : در سرزميني كه آذرخش و طوفان ميدان داري مي كنند كسي به فكر فردا نيست .     ارد بزرگ : تنها كساني شايسته هستند كه اشتباهي را دو بار انجام نمي دهند .     ارد بزرگ : هيچگاه به دروغگويان ميدان كارگزاري ندهيد ، با وجود اين كه توانايي انجام آن را بهتر از هر كسي داشته باشند .     ارد بزرگ : كسي كه ترازوي راستي در وجودش همواره به يك سو سنگين است ، نمي تواند از خشم دست بردارد چون خشم و زور تنها ابزار ناراستي براي ماندن است .     ارد بزرگ : كساني كه بيم از دست دادن جايگاه خويش را دارند ، همواره فرياد مي كشند .     ارد بزرگ : كسي كه زبانش پيش از انديشه او مي جنبد ، بايد همواره بدنبال دوستان تازه باشد .     ارد بزرگ : بهبودي زخم شمشير بسيار تندتر از زخم دل آزرده است.     ارد بزرگ : غم ، مي تواند از پايمان درآورد و اگر خود ساخته باشيم نيروي سرفرازيمان خواهد شد .     ارد بزرگ : در هنگامه رستاخيز و غرش آذرخش مردمان ، خموش باش چرا كه سخنت را پژواكي نيست .     ارد بزرگ : تنها ميهماني را بپذيريد ، كه بتوانيد بدرقه اش كنيد .     ارد بزرگ : پند و اندرز بسيار ، همچون دشنام آزار دهنده است .     ارد بزرگ : خودخواه ترين آدميان آناني هستند كه چشمشان را بر سرنوشت هم ميهنانشان بسته اند .     ارد بزرگ : كاويدن در غم ها ما را به خوشبختي نمي رساند .     ارد بزرگ : در دوران زندگي ، تنها زمان هايي برايمان ارزشمند است كه هدف و آرماني را پيگيري مي كرديم .     ارد بزرگ : نامداران هيچگاه خويش را گرفتار پاسخ به ابلهان كج انديش نكردند .     ارد بزرگ : تا انديشه ايي پاسخگو در بين نباشد كجروي ادامه خواهد داشت .     ارد بزرگ : براي جلوگيري از تباهي و بيراهه روي ، راه انديشه و ارزيابي را باز بگذاريم .     ارد بزرگ : آنگاه كه تلاش مي كنيم همه چيز را به زور در چنگ خويش داشته باشيم ، دستمان خالي تر از ، هر زمان ديگر است .     ارد بزرگ : اگر آرمان و هدف زندگي خويش را بدانيم ، هر دم از خانه اين و آن سر در نمي آوريم .     ارد بزرگ : ديوان سالاران واپسگرا بر اين باورند كه همنوايي با مردم كوچه و بازار بسيار آسان تر از همنوايي با خردمندان است .     ارد بزرگ : آنكه ناراستي پيشه نموده ، خموشي ديگران هم برايش ترسناك است .     ارد بزرگ : براي رسيدن به جايگاهي بالاتر ، گذشت را نيز بياموزيم .     ارد بزرگ : زورگو ، خواب پريشان بسيار مي بيند .     ارد بزرگ : تا هنگامي كه از برتري خويش سخن مي گويي ، ديده نمي شوي .     ارد بزرگ : كسي كه فريفته نگاهي مي گردد ، توان نجات ديگران را ندارد .     ارد بزرگ : ارمغان كُرنش در برابر نادان ، سختي دو چندان است .     ارد بزرگ : آواز سرد از سينه نا اميد بر مي خيزد .     ارد بزرگ : آنكه با تلاش بسيار انديشه خويش را فربه نمود ، با اين وجود باز گوش به سخن اين و آن سپرد ، ديگر نمي توان آينده روشني در پيش روي او ديد .     ارد بزرگ : خرد در دانسته هاي ما ديده نمي شود ، خرد تنها در كردار ما هويدا مي گردد .     ارد بزرگ : ريشه رشد تبهكاري در امنيت بزهكار است .     ارد بزرگ : ارزش يكديگر بويژه كهن سالان خويش را بدانيم كه نيروي امروز ما برگرفته از نيروي ست كه پيشتر آنها به ما بخشيده اند.     ارد بزرگ : دوستي و مهر ، اميد مي آفريند و اميد زندگي ست .     ارد بزرگ : آزادي ، عنواني براي زينت كاخ ديوان سالاران نيست ، آزادي كوچكترين حق مردم است كه اگر نباشد هيچ دودماني برجاي نخواهد بود .     ارد بزرگ : فرمانروايان با تجربه از همان چشمه ايي مي نوشند كه مردم را سيراب مي كند .     ارد بزرگ : سياستمداري كه تنها به پيشروي مي انديشد دمادم براي خويش دشمن تراشي مي كند .     ارد بزرگ : آنگاه كه مردم بر داشته هاي خويش آگاه باشند ديگر تن به ستم نمي سپارند .     ارد بزرگ : سرنگوني با آدمهاي شتابنده ( عجول ) زاده مي شود .       ارد بزرگ : شادي كجاست ؟ جاي كه همه ارزشمند هستند .     ارد بزرگ : كسي كه آزادي مي جويد زنداني براي انديشه هاي ديگر نمي گسترد .     ارد بزرگ : سخن گفتن از دوستي و دشمني پايدار در سياست ، خنده آور است .     ارد بزرگ : سرآمد دشواري و سختي دانايست و دانا چشم خويش را بر بسياري از زيبايي هاي زود گذر گيتي خواهد بست .     ارد بزرگ : بي مايگي و بدكاري پاينده نخواهد بود ، گيتي رو به پويندگي و رشد است . با نگاهي به گذشته مي آموزيم : اشتباهاتي همچون برده داري ، همسر سوزي و … را آدميان رها   نموده اند ، خردورزي ! آدمي را پاك خواهد كرد .     ارد بزرگ : اهل خرد و فرهنگ هميشه زنده اند .     ارد بزرگ : انديشه پروازگر است جايي فرودش آوريم كه زيبايي خانه دارد .     ارد بزرگ : آدمي تنها زماني دربند رويدادهاي روزمره نخواهد شد كه در انديشه ايي فراتر از آنها در حال پرواز باشد .     ارد بزرگ : انديشه و انگاره اي كه نتواند آينده اي زيبا را مژده دهد ناتوان و بيمار است .     ارد بزرگ : تن پوشي زيباتر از سرشت و گفتار نيكو سراغ ندارم .     ارد بزرگ : گاهي شالوده و ريشه شكست هاي بزرگ ، از اشتباهات بسيار ريز و كوچك سرچشمه مي گيرد .     ارد بزرگ : فرومايگان پس از پيروزي ، همآورد شكست خورده خويش را به ريشخند مي گيرند .     ارد بزرگ : غروب جان آدمي ، سپيده دمي به جهان ديگر است .     ارد بزرگ : آنكه همه چيزش را به جهان مي سپارد و خود سخن تازه ايي ندارد نبايد مدعي داشتن خرد باشد و دانش .     ارد بزرگ : زاد روز ما با تاري ناديدني به هزاران زاد روز ديگر گره خورده است ، مرگ هم زاد روزيست همانند زاده شدن كه بدرودي است به جهاني ديگر…     ارد بزرگ : جهان همواره در حال دگرگوني و رشد است نبايد اين پويندگي را زشت دانست ، بايد همراه بود و سهمي از اين رشد را بر عهده داشت .     ارد بزرگ : بي پايبندي به نظم در گيتي ، ويژگي آدمهاي گوشه گير است كه عشق و احساس را سپر ديدگاههاي نادرست خود مي كنند.     ارد بزرگ : نرمش و سازگاري با گيتي از هر كمين دلهره آوري ، رهايي مان خواهد بخشيد .     ارد بزرگ : گيتي همواره در حال زايش است و پويشي آرام در همه گونه هاي آن در حال پيدايش است .     ارد بزرگ : ريشه كارمند نابكار ، در نهاد سرپرست و مدير ناتوان است .     ارد بزرگ : بازده روزهاي سخت ، بسيار بيشتر از دوران سرخوشي ست .     ارد بزرگ : روزهاي سخت گامهاي آينده ما را استوارتر و تندتر مي كند .     ارد بزرگ : اميد در درون كسي كه هنوز راهي را براي خويش برنگزيده جاي نمي گيرد .     ارد بزرگ : هيچ اهرمي همچون بردباري و اميد نمي تواند مشكلات را از پيش پايت بر دارد .     ارد بزرگ : بكار گيري آشنايان در يك گردونه كاري برآيندي جز سرنگوني زود هنگام سرپرست آن گردونه را به دنبال نخواهد داشت .     ارد بزرگ : براي شناخت آدميان ، بجاي كنكاش در انديشه تك تك آنها ، بدنبال شناخت پيشواي انگاره و خرد آنها باشيد .     ارد بزرگ : كشوري كه داراي پيشوايي بي باك است همه مردمش قهرمان و دلير مي شوند .     ارد بزرگ : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زيباست حتي اگر از يك كودك باشد.     ارد بزرگ : رسيدن به راستي و درستي چندان سخت و پيچيده نيست كافيست كمي به خوي كودكي برگرديم .     ارد بزرگ : آهنگ دلپذير ، ريتم و آواي طبيعت است.     ارد بزرگ : هنرمند و نويسنده مزدور ، از هر كشنده اي زيانبارتر است .     ارد بزرگ : هرگز به كودكانتان نگوييد پيشه آينده اش چه باشد همواره به او ادب و ستايش به ديگران را آموزش دهيد چون با داشتن اين ويژگيها هميشه او نگار مردم و شما در نيكبختي   خواهيد بود و اگر اينگونه نباشد هيچ پيشه اي نمي تواند به او و شما بزرگواري بخشد .     ارد بزرگ : اهل سياست پاسخگو هستند ! البته تنها به پرسشهايي كه دوست دارند ! .     ارد بزرگ : بي باك به آرمان خويش مي انديشد آرمان هويدا او را رويين تن مي سازد .     ارد بزرگ : مهم ترين رازهاي نهان سياست بازان ، چيزي جز پيگري انديشه مردم كوچه و بازار نيست .     ارد بزرگ : آدمهاي پليدي هستند كه با زمان سنجي مناسب ، از نگراني هاي همگاني بهره مي برند و خود را يك شبه رهايي بخش مردم مي خوانند .     ارد بزرگ : چو گرماي تن مردان و زنان كهن به آسمان پر كشيد با ياد خويش انديشه هواخواهان خود را گرما دهند .     ارد بزرگ : برآزندگان گرما بخشند ، سخن و گفتار آنان راه روشن آيندگان است .     ارد بزرگ : برآزندگان به گفتار سخيف و كم ارزش زندگي خويش را تباه نمي سازند .     ارد بزرگ : برآزندگان چشم در دست پر از بذر خويش دارند و آسماني كه مهربان است صداي غرش باد هرزه گرد آنها را از راه خويش برنمي گرداند .     ارد بزرگ : برآزندگان مست شرآب هزاران ساله تاريخ كشورخويشند سخن آنان جز آهنگ خيزش و رشد نيست .     ارد بزرگ : برآزنده نمي گويد كيست ! او مي گويد چيستي ؟ و از چيستت تو را به آسمانها مي كشاند .     ارد بزرگ : دارايي برآزندگان ، دلي سرشار از اميد است به پهنه و گستره آسمانها .     ارد بزرگ : كمر راه هم در برابر آرمان خواهي برآزندگان خواهد شكست .     ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نيستي؟! آرمان آنها نيستي براي هستي ميهن است.     ارد بزرگ : پرهاي خون آلود برآزندگان نقش زيباي آزادي آيندگان است.     ارد بزرگ : ويرانه كاخ هاي برآزندگان هم ، هزاران گهواره اميد بر بستر خويش دارد .     ارد بزرگ : ميهن پرستي هنر برآزندگان نيست كه آرمان آنان است .     ارد بزرگ : سرزميني كه اسطوره هاي خويش را فراموش كند به اسطورهاي كشورهاي ديگر دلخوش مي كند فرزندان چنين دودماني بي پناه و آسيب پذيرند .     ارد بزرگ : اسطوره ها زاينده اند ! آنان براي فرزندان سرزمين خويش همواره اميد به ارمغان مي آورند .     ارد بزرگ : هيچ گاه در برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نكنيد .     ارد بزرگ : تنها مادر و پدر خواست هاي فرزند را بي هيچ چشم داشتي بر آورده مي سازند .     ارد بزرگ : فرزند نانجيب ، آتش عمر پدر است .     ارد بزرگ : فرمانرواي بزرگ مردم خويش را در هيچ كجاي دنيا از ياد نمي برد و هميشه پناه آنان است .     ارد بزرگ : فرمانروا انديشه خويش را درگير رخدادهاي كوچك نمي كند .     ارد بزرگ : سياست بازان بدانند كه فرمانروا هميشه به مردم بدهكار است .     ارد بزرگ : سردمداران ناشايست ترسشان از ناكارآمديشان نيست ، دوري از فرمانروايي آنها را مي ترساند ! .     ارد بزرگ : سردمداران براي آنكه به توفان مردم گرفتار نشوند بايد با امواج درياي آدميان هماهنگ گردند .مهار دريا غير ممكن است كساني كه فكر مي كنند مردم را با امكانات خود مهار   كرده اند دير يا زود گم مي شوند .     ارد بزرگ : فرمانروايان نيرومند ، رايزناني باهوش و كارآمد در كنار خود دارند .     ارد بزرگ : بيچاره مردمي كه فرمانروايانش رايزن ! ، و رايزنانشان فرمانروا هستند .     ارد بزرگ : مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروايان نيستند! آنان دگرگوني و بهروزي زندگي خويش را خواستارند !! .     ارد بزرگ : فروتني در برابر گردنكشان اشتباهي بزرگ است . چرا كه اين كار آنها را گستاختر و بي پرواتر مي نمايد .     ارد بزرگ : فروتني و گذشت خويي مردان و زنان پاكدل است .     ارد بزرگ : فرمانرواي دانا مي داند ، هيچ نداي با كُشتن خفه نمي شود .     ارد بزرگ : بيچاره مردمي كه فرمانروايانشان ، شاگردان رسانه ها باشند .     ارد بزرگ : فرمانروايان تنها پاسخگوي زمان حال خويش نيستند آنها به گذشتگان و آيندگان نيز پاسخگويند .     ارد بزرگ : آموزگار بالهاي بزرگي ست كه دانش آموز را به فراي آنچه مي داند مي برد ، آن فرا اگر روشني باشد دودمانهاي آينده را شكوهي شگفت انگيز فرا خواهد گرفت .     ارد بزرگ : سوار بر روان خويشتن خويش باشيد ، پادشاهي بر سپاهي بي گزند ، اگر نگاهتان بر بوسه گاه زمين آسمان گره خورده باشد هيچ فراز و فرودي دلتان را نمي لرزاند .     ارد بزرگ : ناراستي ها پيشاپيش رو به مرگ و نيستي اند مگر آنكه ما آنها را در انديشه و روان خويش زنده نگاه داريم !.   ارد بزرگ : سرزمين روان ما بسيار بزرگتر و باشكوه تر از جهان پيرامون ماست . كساني را بدان راه دهيم كه سزاوار آن باشند .     ارد بزرگ : كسي كه همسر و كودك خويش را رها مي كند ، در پي خفت ابديست .     ارد بزرگ : كودكي كه گناه خويش را بدون پرسش ما به گردن مي گيرد در حال گذراندن نخستين گام هاي قهرماني است .     ارد بزرگ : روان دانايان فربه تر از ديگران است اين نيرويست كه دانش به آنها بخشيده است .     ارد بزرگ : براي ماندگاري ، رويايي جز پاكي روان نداشته باش .     ارد بزرگ : هر چه بلند پروازتر باشيد تپش دلتان كمتر خواهد شد . فشار و دردهاي روانيتان نيز .     ارد بزرگ : بي شرم ترين فرامانروايان آنهايي هستند كه ناكارامدي و اشتباهات خود را به مردم نسبت مي دهند .     ارد بزرگ : يكي از بزرگترين خوشبختي ها ، خدمت بيشتر به مردم است .     ارد بزرگ : ميرآب ، به اندازه دهد ، همه دشت سبز خواهد بود .     ارد بزرگ : انتخابات مكان شعبده بازي ديوان سالاران نيست ! .     ارد بزرگ : امروزه ، انتخابات آزاد تنها راهكار ادامه زندگي سياسي فرمانروايان است .     ارد بزرگ : انتخابات آزاد ، دشمن هيچ يك از باورهاي توده مردم نيست .     ارد بزرگ : انتخابات درست و سازنده ، ناجي كشور و ناديده گرفتن آن ، پگاه رستاخيزي هولناك است .     ارد بزرگ : انتخابات پرشگاه سياسيون براي رسيدن به دستگاه ديواني نيست اينجا خواست توده آدميان براي درمان ناراستي هاست .     ارد بزرگ : كوچك كنندگان دايره انتخابات ، با بن و ريشه آن دشمن اند .     ارد بزرگ : آدمياني كه انتخابات نيك را بي ارزش مي انگارند و آناني كه دانسته در بازي انتخابات نادرست راي مي دهند هر دو به يك اندازه به سرزمين خويش پشت كرده اند .     ارد بزرگ : دودماني كه بزرگان و ريش سفيدانش خوار باشند ، به كالبد بي جاني ماند كه خوراك جانوران ديگر شود .     ارد بزرگ : از آه و نفرين بزرگان و ريش سفيدان هر ايلي بايد ترسيد .     ارد بزرگ : گِره هاي كه به هزار نامه دادگستري باز نمي شود ، به يك نگاه و يا نداي ريش سفيدي گشاده مي گردد .     ارد بزرگ : انديشه و سخن ريش سفيدان برآيند بردباري ، مردمداري و سرد و گرم چشيدگي روزگار است .     ارد بزرگ : ريش سفيد داراترين به انديشه است نه به دارايي و اندوخته .     ارد بزرگ : ريش سفيدان ، زنجير ارتباط نسل ها هستند . و خاندان بدون ريش سفيد ، گذشته اي كم رنگ دارد و آيين هاي به جاي مانده ، به هزار گونه ، تفسير مي شود .     ارد بزرگ : آنانكه تيشه به ريشه بزرگان و ريش سفيدان مي زنند خود و فرزندانشان را بي پناه خواهند ساخت .     ارد بزرگ : تبار بي ريش سفيد ، همچون خانه بي سقف است .     ارد بزرگ : نخستين گام بهره كشان كشورها ، ابتدا نابودي بزرگان و ريش سفيدان است و سپس تاراج دارايي آنها .     ارد بزرگ : بزرگواري ، بي مهر و دوستي بدست نمي آيد .     ارد بزرگ : راهي را كه در زندگي برگزيده ايم مي تواند برآيند بازخورد كنش ديگران ، با ما باشد . پرسش آن كه : آيا ماخويشتن خويشتنيم ؟ و آيا همواره بايد پاسخگوي برخوردهاي بد ديگران باشيم ؟ اين پرسش ها را كه پاسخ گفتيم ! آزادي در ما بارور مي شود . وپس از آن ، آرماني بزرگ همچون عشق به ميهن در چشمه وجودمان جاري مي گردد .     ارد بزرگ : ابلهان در سرزمين هاي كوچك همواره سنگ كشورهاي بزرگ را به سينه مي زنند و هم ميهنان خويش را تشويق به بخشش ميهن و ناموس خود مي كنند .     ارد بزرگ : آنهايي كه از زادگاه خود مي روند تا رشد كنند با سپري شدن روزگار مي فهمند بزرگترين گنج زندگي را از دست داده اند و آن زادگاه و ميهن است .     ارد بزرگ : صوفي مسلكان براي آنكه افكار اهريمني خويش را گسترش دهند مي گويند نياز را بايد از بين برد چون نياز سبب دگرگوني مي گردد و دگرگوني از ديدگاه آنان رنج آور است !   حال آنكه هدف آدمي از زيستن پيشرفت و درك زواياي پنهان دانش است . بجاي گوشه نشيني و خرده گيري بايد با ابزار دانش سبب رشد ميهن شد و امنيت را براي خود و آيندگان بدست   آورد .     ارد بزرگ : ميهن پرستي ، همچون عشق فرزند است به مادر .     ارد بزرگ : ميهن دوستي ، دسته و گروه نمي خواهد ! اين خواستي است همه گير ، كه اگر جز اين باشد بايد در شگفت بود .     ارد بزرگ : آنكه به سرنوشت ميهن و مردم سرزمين خويش بي انگيزه است ارزش ياد كردن ندارد .     ارد بزرگ : سرپرستاني كه از ارزش سربازي مي كاهند ، و پدر و مادراني كه ، پيشدار ميهنداري فرزندان خويش مي شوند ، به كشورشان پشت كرده اند .     ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نيستي؟! آرمان آنها نيستي براي هستي ميهن است.     ارد بزرگ : آنگاه كه آزادي فداي ميهن پرستي مي شود و وارون بر اين ميهن پرستي فداي چيزهاي ديگر ، كشور رو به پلشدي مي گراييد و درد .     ارد بزرگ : آنكه مدام از كمبودها و ناراستي هاي زندگي خويش سخن مي گويد دوست خوبي براي تو نخواهد بود .   + نوشته شده در دوشنبه يازدهم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 19:33 توسط .اميد رودبار  | نظرات   سخنان ارد بزرگ ارد بزرگ : بن و ريشه هستي مانند گردونه اي دوار است كه همه چيز را گرد رسم كرده است برسان : گردش روزها ، چرخش اختران و ستارگان ، چرخش آب بر روي زمين ، زايش و مرگ ،   نيكي و بدي ، گردش خون در بدن ، حركت اتم و …     ارد بزرگ : تا چيزي از دست ندهي چيز ديگري بدست نخواهي آورد اين يك هنجار هميشگي است .     ارد بزرگ : براي پرش هاي بلند ، گاهي نياز است چند گامي پس رويم .     ارد بزرگ : بسياري بخاطر برآيند هنجارهاي دروني اشان بين نماي سپيد و پاكي در اشتباهند .     ارد بزرگ : فرمانرواي اندرزگو شايسته فرمانرواي نيست تنها آناني شايسته اند كه اهل كارند .     ارد بزرگ : همواره سودجويان خود را نگهبانان راستين فرمانروا مي دانند . حال آنكه فرمانرواي پاكزاد ، به شمار مردم خويش پاسبان دارد .     ارد بزرگ : هنگامه رهايي اهريمن ، هنگام دربند شدن توست .     ارد بزرگ : آنانكه هنجار وجوديشان در نابودي داشته هاي ديگران است و خود بي ميوه اند را بايد به كارهاي بدني واداشت تا بدين گونه خيري براي همگان و خويش داشته باشند .     ارد بزرگ : چه زيبايند آناني كه هميشه لبخندي برلب دارند .     ارد بزرگ : آنكه هميشه لبخندي بر لب دارد شادي را به همگان هديه مي دهد .     ارد بزرگ : خنده هاي بلند و پيگير ، نفير فرا رسيدن هنگامه رنج و سختي ست.     ارد بزرگ : خنده در وراي خود رازها در سينه دارد .     ارد بزرگ : خنده طبيعي زيباست و نواي زندگيست .     ارد بزرگ : شايستگان آناني هستند كه آفريننده و منجي اند .     ارد بزرگ : بخشيدن تخت و اورنگ به خويشاوندان ، از زبوني است .     ارد بزرگ : شايستگان بالندگي و رشد خود را در نابودي چهره ديگران نمي بينند.     ارد بزرگ : فريبكار و نيرنگ باز هيچ پايگاهي نخواهد داشت آخرين و ترسناكترين درسي كه خواهد آموخت تنهايي ست .     ارد بزرگ : هيچ كدام از ما ، همه چيز را در اختيار نداريم پس به هم نيازمنديم براي برآوردن نيازهايمان بايد به ادب ميدان دهيم .     ارد بزرگ : هيچ گاه براي آغاز دير نيست ، همين بس كه به خود بگويم اين بار كار ناتمام را ، پايان مي دهم .     ارد بزرگ : هيچ كس و هيچ چيز نمي تواند از پويندگي ما جلوگيري كند .     ارد بزرگ : هيچ فرازي در برابر آدم هاي پاكباخته توان ايستادگي ندارد .     ارد بزرگ :   شواهدي كه نمايشگر ماندگاري و جواني نظام سياسي هستند :   1- همبستگي و از خود گذشتگي ملي بين توده 2- همراهي اهل فرهنگ و انديشه با دستگاه اداره كشور 3- بالندگي و پيدايش اهل خرد 4- گردش نخبگان در اداره كشور بدون چالش گسترده داخلي 5- مهم بودن رخدادهاي دروني كشور براي مردم 6- رشد سرودهاي حماسي و ملي 7- اميد به آينده نزد توده مردم 8- مردم اداره كنندگان كشور را پيشرو و پاك مي بينند 9- بها دادن به هم ديگر براي اداره كشور بر اساس تواناييها 10- در انديشه جوانان ، قهرمانان زنده و در زمان حال هستند . 11- دلگرمي همگاني نسبت به گذشتن از چالش هاي پيش روي كشور 12- پرهيز جوانان از گوشه نشيني و انزوا 13- همراهي مردم با نخبگان دستگاه فرمانروايي   شواهدي كه نمايشگر فروپاشي و پيري نظام سياسي هستند :   1- رشد هزل و جك بين مردم 2- رشد بي تفاوتي بين هنرمندان و اهل فرهنگ نسبت به دستگاه اداره كشور 3- منزوي شدن خود خواسته اهل خرد 4- سردي همگاني نسبت به رخدادهاي سياسي كشور 5- مهم شدن تحولات برون مرزي براي مردم 6- پناه بردن به غزليات و شعر هاي بي بنياد و سكر آور 7- عدم اميد به آينده نزد توده 8- لكه دار شدن بزرگان و سروران توده ملت ( آنهايي كه زماني توانايي بسيج همگاني را داشته اند ) 9- رشد طايفه گري در درون سيستمهاي اداري و خصوصي كشور 10- پناه بردن جوانان به ابرمردان تاريخ براي پوشش ضعفهاي زمان خودشان 11- نگاه شك آلود و تيره مردم به رخدادهاي كشور 12- رشد گسترده صوفي منشي 13- سير قهقرايي و دشمني بين نخبگان مورد تاييد ساختار سياسي و توده مردم     ارد بزرگ : راز اندوختن خرد ، يكرنگي است و بخشش .     ارد بزرگ : اگر از خودخواهي كسي به تنگ آمده اي او را خوار مساز ، بهترين راه آن است كه چند روزي رهايش كني .     ارد بزرگ : درياها نماد فروتني هستند . در نهاد خود كوه هايي بلندتر از خشكي دارند ولي هيچ گاه آن را به رخ ما نمي كشند .     ارد بزرگ : فروتني زماني هويدا مي گردد كه آدمي از كوهستان وجودش پايين آمده و يا در حال فرود آمدن است .     ارد بزرگ : فرمانروايان اگر خويي صوفيانه داشته باشند همواره دشمنان سرزمين خويش را افزون نموده و گستاخ تر مي كنند .     ارد بزرگ : ناداني و پستي يك نفر در گذشته ، نمي تواند ميدان انتقام از خاندان او باشد .     ارد بزرگ : سربازي كه مي ترسد ، جان خود و ديگر سربازان را به خطر مي افكند .     ارد بزرگ : چه بيچاره اند مردمي كه ، قهرمانشان بزدل است .     ارد بزرگ : براي دلهره شبانگاهان ، نسيم گرما بخش خرد را همراه كن .     ارد بزرگ : خردمندان ترس را هم به بازي مي گيرند .     ارد بزرگ : ترس مي تواند پيشرفت و رشد به همراه آورد اما اين پيشرفت هم در نهايت توان آرام سازي روان آدمي را ندارد ، سخن دلنشين خردمندان دل ها را آرام مي كند .     ارد بزرگ : خوار نمودن هر آيين و نژادي به كوچك شدن خود ما خواهد انجاميد .     ارد بزرگ : تنها كسي كه موجب خواري هميشگي ما مي گردد خود ما هستيم .     ارد بزرگ : سرچشمه خوار كردن ديگران ، از بي شرمي و بي ادبي ست .     ارد بزرگ : كساني كه ديگران را با بي ارزشترين واژه ها به ريشخند مي گيرند ابلهاني بيش نيستند .     ارد بزرگ : آناني كه چيزي براي گفتن ندارند با لودگي و ريشخند تلاش مي كنند خودي نشان دهند .     ارد بزرگ : با فريب شايد بتوان چيزي بدست آورد اما در نهايت همان دستاورد مايه تباهي خواهد بود .     ارد بزرگ : فريبنده هميشه در حال فريب خوردن است .     ارد بزرگ : فريبكاري زرنگي نيست كه رسواي ست .     ارد بزرگ : فريب بي گناه ، خفتي هولناك در پي دارد .     ارد بزرگ : فريبكاران همه كسان و خويشان خود را از دست مي دهند .     ارد بزرگ : بيداري بدون آگاهي امكان پذير نيست .     ارد بزرگ : هر پيوستني آگاهي و ميوه اي نو ارمغان مي آورد .     ارد بزرگ : آگاهي تنها راه رسيدن به آزادي ست .     ارد بزرگ : آگاه بر داشته هاي خود بيناست .     ارد بزرگ : آگاهي هدف را نزديك مي كند و از دوباره روي بازمان مي دارد .     ارد بزرگ : خبرچين ، بزودي بي خبرترين آدم خواهد بود .     ارد بزرگ : آدمي مي تواند بارها و بارها به شيوه هاي گوناگون قهرمان شود .     ارد بزرگ : آدم هاي بزرگ به خوشي هاي كوتاه هنگام تن نمي دهند .     ارد بزرگ : نرمدلي و نرمش منش آدمي است و سنگدلي و سختسري منش اهريمن.     ارد بزرگ : خوش نامي بزرگترين فر و افتخار هر آدمي است .                       ارد بزرگ : نمي توان اميد داشت ، آدم هاي كوچك رازهاي بزرگ را نگاه دارند.     ارد بزرگ : ميهماني هاي فراوان از ارزش آدمي مي كاهد ، مگر ديدار پدر و مادر .     ارد بزرگ : آسودگي آدمي ، به گنج و دينار نيست كه به خرد است و دانش .     ارد بزرگ : با خرد ، به سرچشمه ها بيانديش . آدمي گاهي سرآغاز را اشتباه مي گيرد ، برسان زماني كه رودها را سر چشمه درياها مي نامد ، حال آنكه ابرها از درياها برمي خيزند و   رودها و چشمه ها را لبريز مي كنند .     ارد بزرگ : آدم ماديگرا ، جاده هاي احساسش كم رفت و آمد است .     ارد بزرگ : فرمانرواي دانا ، زخم خورده را بر هيچ كار ديواني نمي گمارد .     ارد بزرگ : خواست فرمانروا بايد هم آهنگ با مردم باشد پيشداري او به نابودي اش مي انجامد .     ارد بزرگ : وقتي ديوانسالاران از نزديكان فرمانروايان شدند ديگر اميدي به رشد كشور نيست .     ارد بزرگ : بزرگترين كارخانه نابودي توانمنديها ، آيين آموزشي نادرست است.     ارد بزرگ : سياسيون وقتي دشمن يك خواسته پايدار مردمي هستند ، بهترين گزينه ايي كه براي نابودي آن اجرا مي كنند اين است كه : پيشتر آفات آن را خوب بپرورند و سپس آن   درخواست همگاني را با آفاتي كه ساخته اند آزاد مي سازند .     ارد بزرگ : با ولخرجي تنها مال نمي رود ، زمان ارزشش فراتر است ، و آن هم نابود مي شود .     ارد بزرگ : بخش بزرگي از ادب آدمي برآيند ريشه نژادي و خانوادگي است .     ارد بزرگ : دشمن ابزار نابود ساختن آدمي را ، در درون سراي او جست و جو مي كند .     ارد بزرگ : فزون خواهي براي داشته هاي ما زيانبار است .     ارد بزرگ : آناني كه به ناگهان رشد كرده اند همچون كسي اند كه بر تنابي باريك در حال گذرند .     ارد بزرگ : پيشرفت آدمي زماني بدست مي آيد كه بر كردار و رفتار خود فرمانروا باشد .     ارد بزرگ : خواسته مراد از مريد خاموشي و ژرف نگريست ، و خواهش مريد از مراد ، نشان دادن راه پيشرفت .     ارد بزرگ : پيشرفت تنها در سايه آمادگي هميشگي ما بدست مي آيد .     ارد بزرگ : مردمان توانمند در خواب نيز ، رهسپار جاده پيشرفتند .     ارد بزرگ : براي پويايي و پيشرفت ، گام نخست از پشت درهاي بسته برداشته مي شود .     ارد بزرگ : آدمهاي پاك نهاد درهاي وجودشان را پس از ناسپاسي مي بندند نه پيش از آن .     ارد بزرگ : قهرمان هاي آدمهاي كوچك ، همانند آنها زود گذرند .     ارد بزرگ : كين خواهي از خاندان يك بدكار ، تنها نشان ترس است ، نه نيروي آدمهاي فرهمند .     ارد بزرگ : برآزندگان بدنبال دگرگوني و رستاخيزند ، رشد در كمينگاه راه هاي نارفته است .     ارد بزرگ : برآزندگان شادي را از بوته آتشدان پر اشك ، بيرون خواهند كشيد .     ارد بزرگ : آنكه با آدمهاي گستاخ گفتگو مي كند ، دير و يا زود به شر آنها گرفتار آيد .     ارد بزرگ : براي آنكه به فرودستي گرفتار نشويي ، دست گير آدميان شو .     ارد بزرگ : گفتگو با آدميان ترسو ، خواري بدنبال دارد.     ارد بزرگ : همه آدميان به شيوه هاي گوناگون سختي هاي روزگار را مي چشند .     ارد بزرگ : جشن هاي بزرگ انگيزه افزايش باروري و پويايي آدميان مي گردد .     ارد بزرگ : خردمندان همچون عقاب ها ديدي گسترده دارند و بردبارند .     ارد بزرگ : بردباري در توان هر كسي نيست كساني كه بردبارند فرمانروايي مي كنند .     ارد بزرگ : بردباري بهترين سپر در روزهاي سخت و ناپايداريست .     ارد بزرگ : با بردباري همه چيز در چنگ توست .     ارد بزرگ : آه و بردباري ، ريشه هر ديوزاد ، و بد خويي را ، خواهد كَند .     ارد بزرگ : در پشت هيچ در بسته اي ننشينيد تا روزي باز شود . راه كار ديگري جستجو كنيد و اگر نيافتيد همان در را بشكنيد .     ارد بزرگ : اگر شما به مشكلات پشت كنيد سختي ها هيچگاه به شما پشت نخواهند نمود بهترين راه ، مبارزه پيگير و هميشگي با سختي هاست .     ارد بزرگ : گاهي براي رسيدن به پيشرفت مي بايست راه سخت كوهستان را برگزينيم .     ارد بزرگ : راه آشتي را كسي بايد بيابد كه خود سبب جدايي شده است .     ارد بزرگ : آنكه بر كردار خويش فرمانروايي كرد و دليرانه بسوي راه هاي نارفته رفت بي گمان آموزگار آيندگان خواهد شد .     ارد بزرگ : آنكه پي به نيروي سترگ درون خود برد ، راه آزاد سازي آن را نيز خواهد يافت .     ارد بزرگ : راهي جز نرمش و بازي با هستي نيست .     ارد بزرگ : اگر جانت در خطر بود بجاي پنهان شدن بكوش همگان را از گرفتاري خويش آگاه سازي .     ارد بزرگ : خويش را خوار نكنيم و اگر ارزشش را بدانيم هيچگاه در برابر ياوه گويان آسيب پذير نخواهيم بود .     ارد بزرگ : آدمهاي بي مايه ، همگان را ابزار رسيدن به خواسته هاي خويش مي سازند .     ارد بزرگ : بسياري از آرزوهايمان را مي توانيم با نشان دادن توانمندي خويش به آساني بدست آوريم .     ارد بزرگ : آنگاه كه سنگ خويشتن را به سينه مي زنيد نبايد اميد داشته باشيد همگان فرمانبردار شما باشند .     ارد بزرگ : تبهكار هميشه نگران كيفر خويش است حتي اگر بر زر و زور لميده باشد و اين بسيار درد آور است چرا كه سايه كيفر همواره در برابر ديدگانش است .     ارد بزرگ : بسياري در پيچ وخم يك راه مانده اند و همواره از خويشتن مي پرسند : ما چرا ناتوان از ادامه راهيم . بدانها بايد گفت مي داني در كجا مانده اي؟ همانجاي كه خود را پرمايه   دانسته اي.     ارد بزرگ : كردار ناپسند خويش را با دارايي زياد هم نمي تواني پنهان سازي .     ارد بزرگ : براي آنكه پرواز كني ، پيكر خويش را به حال خود رها مكن .     ارد بزرگ : آتش خشم را با آب سكوت خاموش كن .     ارد بزرگ : براي كسب گنج سكوت ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز .     ارد بزرگ : رويش باغ سكوت ، در هنگامه خروش و همهمه ارزشش را نشان مي دهد .     ارد بزرگ : خموشي ، دري به سوي نگاه ژرف تر است .     ارد بزرگ : اگر دشمنت با روي خوش نزديكت شد ، در برابرش خموش باش و تنهايش بگذار .     ارد بزرگ : نگاه خردمندان به ريشه ها مي رسد و ديگران گرفتار نماي بيروني آن مي شوند .     ارد بزرگ : نگاه درون و برون ما ، از خويشتن خويش آغاز و بدان خواهد انجاميد .     ارد بزرگ : درون ما با تمام جزئيات ، از نگاه تيزبين اهل خرد پنهان نيست .     ارد بزرگ : نگاه زمينيان ، تهي است از انوار آسمانيان .     ارد بزرگ : نگاه آدمهاي كوچك ، چه زود پر مي شود و لبريز .     ارد بزرگ : پيرامونيان ما چه بخواهيم و يا نخواهيم بر انديشه هاي ما اثر خواهند گذاشت .     ارد بزرگ : وارونگي آدميان و جانوران در پويايي انديشه و دانش است ولي آدمي هر دم مي تواند به رفتار و خوي بسيار بربرگونه دست يابد و دست به هر بزهي بزند كه پليدترين جانوران   هم در بايسته ترين هنگامه از انجام آن مي پرهيزند .     ارد بزرگ : همواره آدميان دايره و چنبره بدي و پليدي را با دانش و انديشه برتر خويش بسته و بسته تر مي سازند .     ارد بزرگ : خرد ابتدا به انديشه پناه مي برد .     ارد بزرگ : چهار چوب نگاه ما زميني است ، اما برآيند انديشه ما جنبه آسماني نيز پيدا مي كند .     ارد بزرگ : با كسي گفتگو كن كه رسيدن به خرد و آگاهي انديشه اوست نه خويشتن خويش .     ارد بزرگ : انديشه و انگاره بيمار ، آينده را تيره و تار مي بيند .     ارد بزرگ : سامان از پس ساختار درست هويدا مي گردد .     ارد بزرگ : سامانه همه گير هستي با آنكه يكنواخت پنداشته مي شود ولي رو به پويش و پيشرفت است . گردش آرام هستي نبايد ما را فريب دهد ، ما بخشي از يك برنامه بزرگ و   پيشخواسته در كيهان هستيم كه پيشرفت را در نهاد خود دارد .     ارد بزرگ : مهمتر از امنيت بيروني ما ، امنيت دروني ماست . هيچ ارتشي نمي تواند نا امني درون فرو ريخته مان را بهبود بخشد . تنها خود ما هستيم كه مي توانيم آن را سامان بخشيم   .     ارد بزرگ : شورشهاي آدميان ، با بسامدهاي پر توان كيهاني خيلي زود به سامانه درست خويش باز مي گردد .     ارد بزرگ : برآيند سامان يافتگي رفاه است پس : نخست بايد به ساختار درست رسيد سپس بر اساس آن ساماندهي كرد آنگاه رفاه همگاني بوجود مي آيد .     ارد بزرگ : آدمهاي فرهمند به نيرو و توان خويش باور دارند.     ارد بزرگ : هم رنگ ديگر كسان شدن ، باور هيچ كدام از بزرگان نبوده است .     ارد بزرگ : پيام آوران باورهاي پست بزرگترين پيروزيهاي تاريخ مردم خويش را به ريشخند گرفته اند .     ارد بزرگ : آدم خودباور ، هيچ گاه براي رسيدن به ماديات ، ارزشهاي آدمي را زير پا نمي گذارد .     ارد بزرگ : مهم نيست كه ديگران ما را باور كنند ، مهم آن است كه خود خويشتن خويش را باور كنيم .     ارد بزرگ : زيبارويي كه مي داند زيبايي ماندني نيست پرستيدني ست.     ارد بزرگ : آنكه زيبايي خرد را نديد ، گرفتار زيبايي آدميان شد و بدين گونه از هر چه داشت تهي گشت .     ارد بزرگ : زمين هر روز هزاران هزار گل زيبا به ما ارزاني مي دارد اما كمتر كسي زمين را مي بيند .     ارد بزرگ : زيباترين خوي زن ، نجابت اوست .     ارد بزرگ : آدمهاي فرهمند و خودباور بدنبال كف زدن ديگران نيستند آنها به شكوه و ارزش كار خود باور دارند .     ارد بزرگ : زماني مي توانيد كسي را از راهي بازداريد كه ابتدا هدفش را دگرگون ساخته باشيد . تا كسي هدفش دگرگون نگردد شما راه به جايي نخواهيد برد .     ارد بزرگ : آدمياني اندك ، تنها به هدف مي انديشند ! و بسيار كسان كه هدفشان جز خانه نشين كردن همان گروه و دسته كوچك نيست .     ارد بزرگ : مرداني كه بيشتر از جايگاه و هنجار زنان پشتيباني مي كنند خود بيشتر از ديگران به نهاد زن مي تازند .     ارد بزرگ : آدمياني كه با ديگران روراست نيستند با خود نيز بدين گونه اند .     ارد بزرگ : اگر ديگران را با زيباترين منشها و صفات بخوانيم چيزي از ارزش ما نمي كاهد بلكه او را دلگرم ساخته ايم آنگونه باشد كه ما مي گويم .     ارد بزرگ : پشتيباني از داشته ديگران ، پشتيباني از داشته خود ماست .     ارد بزرگ : آدمها را آنگونه بخواهيم كه هستند نه آنگونه كه مي خواهيم .     ارد بزرگ : كسي كه آدم پيش رويش را آنگونه كه هست نمي بيند خيلي زود به مرز جدايي مي رسد .     ارد بزرگ : هر قدر به ديگران احترام بگذاريم ، به ما احترام خواهند گذاشت .     ارد بزرگ : آنكه مدام به كار ديگران سرك مي كشد و كنجكاو است تا ببيند آنها چه مي كنند مانند سايه ايي بر ديوار است كه مدام بدنبال ما مي دود بدون آنكه از خود اختياري داشته   باشد .     ارد بزرگ : آنكه ديگران را ابزار پرش خويش مي سازد ، خيلي زود تنها خواهد ماند .     ارد بزرگ : تنها با از خودگذشتگي براي ديگران مي توان جاودانه شد .     ارد بزرگ : نگارنده و سخنگويي كه ديگران را كوچك و خوار مي نامد ، خود چيزي براي نمايش و بروز ندارد .     ارد بزرگ : پيران جهان ديده همواره جوانان را به خروش و بيداري فرا مي خوانند و بيماران پيوسته از پايان هر خروشي دم مي زنند اين كار ! صوفي منشاني خموش ، روانه ميدان زندگي   مي كند .     ارد بزرگ : نيرنگ پيران بدنهاد ، تنها با مرگ به پايان مي رسد .     ارد بزرگ : سرفرازي كشور بزرگترين خواست همگاني ست .     ارد بزرگ : چه نشاني از بد انديش بجاست ؟ هيچ .     ارد بزرگ : با ترشرويي به ميان مردم رفتن ، تنها از بيماران ساخته است .     ارد بزرگ : ادب نمايه آغازين خرد است .     ارد بزرگ : بد انديشان و بد كرداران خيلي زود در آتش افكار و كردار اشتباهشان خواهند سوخت .     ارد بزرگ : روزهاي خوش براي كژانديش بسيار كوتاه و روز كيفر بسيار دراز .     ارد بزرگ : بدانديش هميشه ، كارش گره مي خورد .     ارد بزرگ : بدانديش نخستين و آخرين مردار كردار خويش است .     ارد بزرگ : چه بسيار آدميان ناداني كه مهرباني شايستگان را بر نمي تابند آنها در نهايت يا به بردگي تيزدندانان گرفتار آيند و يا چهره زشت تنهايي را آشكارا ببينند .     ارد بزرگ : ره آورد گفتگو با نادان دو چيز است : نخست از دست دادن بخشي از عمر و ديگري گرفتار شدن ، به افكار پوچ و بي ارزش .     ارد بزرگ : ناداني ، خودخواهي به بار مي آورد .     ارد بزرگ : نادان هميشه از آز و فزون خواهي خويش خسته است .     ارد بزرگ : آنانيكه هميشه در آرامش هستند لاابالي ترين آدمهايند .     ارد بزرگ : آرامش اگر هميشگي باشد سستي و پلشتي در پي دارد .     ارد بزرگ : جايي كه شمشير است آرامش نيست .     ارد بزرگ : كار ما برآيند خواست و برنامه ماست آنكه خواست و برنامه ايي ندارد كاري انجام نمي دهد .     ارد بزرگ : كيهان داراي ساختاري هدفمند است . اين ساختار به آن پويايي بخشيده ، و برآيندي شگرف ، در آن بر جاي مي گذارد .     ارد بزرگ : عشق همچون توفان سرزمين غبار گرفته وجود را پاك مي كند و انگيزه رشد و باروري روزافزون مي گردد .     ارد بزرگ : عشق چنان شيفتگي در نهان خود دارد كه سخت ترين دلها نيز ، گاهي هوس شنا در آن را مي كنند .     ارد بزرگ : نماز عشق ترتيبي ندارد چرا كه با نخستين سر بر خاك گذاردن ، ديگر برخواستني نيست .     ارد بزرگ : رايزني با خردمندان ، پيروزي در پي دارد .     ارد بزرگ : پيش نياز رسيدن به دليري و بي باكي ، يافتن آرمان و خواسته اي هويدا است .     ارد بزرگ : تنها آرمانهاي بزرگ است كه به ما بينشي فرا دنيوي مي دهد .     ارد بزرگ : هيچ گاه عشق به همدم را پاينده مپندار و از روزي كه دل مي بندي اين نيرو را نيز در خويش بيافرين كه اگر تنهايت گذاشت نشكني و اگر شكستي باز هم ناميد نشو چرا كه   آرام جان ديگري در راه است .     ارد بزرگ : كمك به همگان ، عشقي است كه به برجستگان كمك مي كند راه هاي سرفرازي را بيابند .     ارد بزرگ : سختي هاي بزرگ به آدمي نيرويي دو چندان مي بخشد .     ارد بزرگ : دشواري ، به هدف ما ارزش مي بخشد . دشواري بيشتر ، ارزش فزونتر .     ارد بزرگ : ديدگاه خوب مردم ، بهترين پشتيبان برگزيدگان است .     ارد بزرگ : خود را براي پيشرفت مردم ارزاني دار تا مردم پشتيبان تو باشند .     ارد بزرگ : رسانه تنها مي تواند پژواك نداي مردم باشد نه اينكه به مردم بگويد شما چه بگوييد كه خوشايند ما باشد .     ارد بزرگ : منتقدين پر حرف بجاي عملگرايان كم حرف هم سخن مي گويند .     ارد بزرگ : ديگران خيلي زود بازخورد رفتار ما را نشان مي دهند . درستي و نادرستي كردارمان را در نگاه و سخن ديگران خواهيم يافت .     ارد بزرگ : آنكه پياپي سخنتان را مي برد ، دلخوش به شنيدن سخن شما نيست .     ارد بزرگ : اگر به سخني كه گفته ايد با تمام وجود پايبند هستيد، ديگر نيازي نيست براي آن پوزش بخواهيد .     ارد بزرگ : دل كيهان را اگر بگشاييم اين سخن را خواهيم شنيد ” هر كنشي واكنشي را در پي دارد ” پس بر اين باور باشيد ! همه كردار ما چه خوب و چه زشت ، بي بازگشت نخواهد بود   .     ارد بزرگ : سخن بدون پشتوانه ، يعني گزاف گويي .     ارد بزرگ : پايداري و تلاش كليد هر بند بسته اي است .     ارد بزرگ : نو آوري نتيجه خواست و تلاش ماست نه رخدادهاي ناگهاني .     ارد بزرگ : سازگاري با زيستگاه و تلاش براي بهتر شدن جايگاه كنوني ويژگي ناب آدمهاي پاك است .     ارد بزرگ : آنكه براي بهروزي آدميان تلاش مي كند و راه درست را نشان مي دهد بارها و بارها مي زيد و تا ياد و سخنش جاريست او زاده مي شود و باز هم .     ارد بزرگ : آن گاه كه ، زايش راهي نو را از درون خويش احساس كردي پاي در راهي خواهي گذارد كه پيشتر براي رسيدن بدان بسيار تلاش نموده ايي .     ارد بزرگ : اهل بازار بر اين باور اشتباهند كه فرهنگ را هم مي شود با زمان بندي دگرگون ساخت !.     ارد بزرگ : افزايش ناگهاني مردم سبب كاهش ادب ،فرهنگ و فرهيختگي مي گردد آنهم از آن رو كه نسل و تبار پيش از آن نمي تواند بايستگيها و وظايف خويش را همچون آموزگار   بدرستي انجام دهد .     ارد بزرگ : فرهنگ هاي همريشه ، انگيزه اي توانمند است كه موجب همبستگي كشورها در آينده مي گردد .     ارد بزرگ : شالوده و زيربناي گسترش هر كشور ، فرهنگ است .     ارد بزرگ : پيوند ما تنها با زندگان نيست همه ما پيوندي ابدي با نياكان و اسطوره هاي سرزمين خويش داريم .     ارد بزرگ : خاموشي بيشه نبرد ، فريادها در سينه دارد .     ارد بزرگ : فرياد سيماي آغازين هر شورش و رستاخيزيست ، پژواك آن آينده را مي سازد .     ارد بزرگ : استخوان بندي فرياد ، پاسخي ست به هزاران ستم بي صدا .     ارد بزرگ : فريادهاي دردناك و ستمديده ، شمشيرهايست كه هر آن به گونه ايي انتقام مي گيرند .     ارد بزرگ : فريادرس پاكزاد است ، او گوشش پيشتر تيز شده و آماده كمك رساني ست .     ارد بزرگ : انديشمند همواره بدنبال پيدا كردن راهي مناسب براي بهبود زندگي آدميان است .     ارد بزرگ : انديشمندان را شايد بتوان ناديده گرفت و يا بزور خفه شان نمود ! اما تاريخ ، گواه هزاران سال فرياد رساي آنان بوده و هست .     ارد بزرگ : شادي و بهروزيمان را با ارزش بدانيم ، تن رنجور نيرويي براي ادب و برخورد درست برجايي نمي گذارد .     ارد بزرگ : زندگي ، پيشكشي است براي شاد زيستن .     ارد بزرگ : كمر راه هم در برابر آرمان خواهي برآزندگان خواهد شكست .     ارد بزرگ : آدمهاي آرمانگرا هنگاميكه به نادرست بودن آرزويي پي مي برند بر ادامه آن پافشاري نمي كنند .     ارد بزرگ : انديشه همه گير مردمي هميشگي نيست زيرا همواره دستخوش دگرگوني بدست جوانان پس از خود است ورود جوانان به آرامي ، آرمانهاي نو پديد مي آورد ، و اگر آرمان   گذشتگان نتواند خود را بازسازي كند ناگريز نابود مي گردد .     ارد بزرگ : هرگز هنگام گام برداشتن به سوي آرمان بزرگ ، نگاهت به آناني كه دستمزد خويش را پيشاپيش مي خواهند نباشد ! تنها به توانايي هاي خود انديشه كن .     ارد بزرگ : آنكه نگاه و سخنش لبريز از شادي ست در دوران سختي نيز ماهي هاي بزرگتري از آب مي گيرد .   + نوشته شده در دوشنبه يازدهم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 19:31 توسط .اميد رودبار  | نظرات   سخنان ارد بزرگ ارد بزرگ : سنگيني يادهاي سياه را با تنهايي دو چندان مي كني … به ميان آدميان رو و در شادماني آنها سهيم شو لبخند آدميان انديشه هاي سياه را كمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود .     ارد بزرگ : اگر شناخت زن و مرد نسبت به ويژگي هاي دروني و بيروني يكديگر بيشتر گردد كمتر دچار گسست مي شوند .     ارد بزرگ : بسياري از جنگها و آوردهاي مردمي از روي نبود شناخت و آگاهي آنها نسبت به يكديگر بوده است .     ارد بزرگ : براي رسيدن به كاميابي نبايد از شكست هاي پيشين خيلي ساده بگذريد ، شناخت موشكافانه آنها ، پيشرفت شما را در پي خواهد داشت .     ارد بزرگ : گزينش امروز ما ، برآيند انديشه ها و راه بسيار درازيست كه تا كنون از آن گذشته ايم . اين گزينش مي تواند سيماي نوي را از ما به نمايش بگذارد .     ارد بزرگ : آنكس ، رستاخيز و دگرگوني بزرگي را فراهم مي آورد كه پيشتر بارها و بارها با تصميم گيري هاي بسيار ، خود ساخته شده است.     ارد بزرگ : هر آرزويي بدون پژوهش و تلاش ، به سرانجام نخواهد رسيد .     ارد بزرگ : اگر براي رسيدن به آرزوهاي خويش زور گويي پيشه كنيم ، پس از چندي كساني را در برابرمان خواهيم ديد كه ديگر زورمان به آنها نمي رسد .     ارد بزرگ : كسي كه چند آرزوي درهم ورهم دارد به هيچ كدام از آنها نمي رسد مگر آنكه با ارزشترين آنها را انتخاب كند و آن را هدف نهايي خويش سازد .     ارد بزرگ : آينده جوانان را از روي خواسته ها ، و گفتار ساده اشان ، مي توان پي برد . نپنداريم كه ميزان دارايي و يا امكانات ، دليلي بر پيروزي و يا شكست آنهاست ، مهم خواسته و   آرزوي آنهاست .     ارد بزرگ : به آرزوهايي خويش ايمان بياوريد و آنگونه نسبت به آنها بانديشيد كه گويي بزودي رخ مي دهند .     ارد بزرگ : توان آدميان را، با آرزوهايشان مي شود سنجيد.     ارد بزرگ : آنكه به خرد توانا شد ، ترس برايش نامفهوم است .     ارد بزرگ : همواره تنهايي ، توانايي به بار مي آورد .     ارد بزرگ : در هنگام توانايي اگر بستانكاري ديگران را ندهي ، بويژه هنگامي كه او درمانده باشد ، فر و جايگاه خويش را براي هميشه از دست مي دهي .     ارد بزرگ : سپاسگذاري و ارج نهادن به ديگران ، نشان بزرگي و توانايي ست .   
  ارد بزرگ : انديشه برتر در روزهاي توفاني و آشوب و در همان حال خموشي و آرامش ، توانايي برتر خويش را از دست نمي دهد.     ارد بزرگ : پيش از آنكه با كسي پيماني ببنديد ، دمي درباره توانايي خود در اجراي آن بينديشيد و سپس پاسخ گوييد .     ارد بزرگ : آنگاه كه شب فرا رسيد و همه پديدگان فرو خُفتند ابردرياها به پا مي خيزند، آيا تو هم بر مي خيزي ؟     ارد بزرگ : آنكه نمي تواند از خواب خويش براي فراگيري دانش و آگاهي كم كند ارزش برتري و بزرگي ندارد .     ارد بزرگ : رشد آدميان تنها زماني پايدار خواهد بود كه بر اساس شايستگي ها و توانايي آنها باشد .     ارد بزرگ : آنان كه مدام دل نگران ناتوانان هستند هيچ گاه نمي توانند ناتواني را نجات بخشند ! با اشك ريختن ما ، آنها توانا نمي شوند بايد توانا شد و آنگاه آستين همت بالا زد .     ارد بزرگ : تواناترين آدمها ، بيشتر زمانها خود را ناتوان مي يابند .     ارد بزرگ : آدميان ترسو و ناكارآمد خود را در دنيايي صوفيانه قهرمان مي بينند .     ارد بزرگ : سرزميني كه جوانانش داراي افكاري صوفيانه هستند ، بزودي بردگي را نيز تجربه مي كنند .     ارد بزرگ : آنكه همراه است و ياور ، هر نفس اش بهايي بي انتها دارد .     ارد بزرگ : تنها راه ماندگاري هر مراوده دوستانه ايي ، رسيدن به ساختاري مشت

سخنان حكيمانه از بزرگان تاريخ جهان/آرتور شوپنهاور

۲۹ بازديد ۰ نظر
هر يك از اميال و افكار، در مدتي كه حضور داشته تاثير خود را بر چهره [ انسان ] به جا گذاشته است.((آرتور شوپنهاور))

 

 

هرگز نگذاريم هيچ چيزي زندگي فكري ما را متوقف سازد، هرچند ممكن است طوفان بي امان جهان محيط ما را آشفته سازد و در هم ريزد.((آرتور شوپنهاور))

 

نبوغ، خود به تنهايي به همان اندازه قادر است انديشه هاي ناب توليد كند كه يك زن به تنهايي مي تواند طفلي به دنيا آورد. شرايط بيروني بايد نبوغ را بارور سازند و نقش پدر را براي فرزندش ايفا كنند.((آرتور شوپنهاور))

 

دانشمند آن است كه چيزها آموخته؛ نابغه كسي است كه از وي چيزي مي آموزيم كه خود هرگز از كسي نياموخته است.((آرتور شوپنهاور))

 

آن كه مي خواهد كارهاي بزرگ انجام دهد بايد چشم به آيندگان بدوزد و با عزم راسخ براي نسلهاي در راه فعاليت كند.((آرتور شوپنهاور))

 

نابغه در شرايط مساعد و با تلاش پيگير و اشتياقي سستي ناپذير، زندگي را وقف توليد، تحصيل، ساخت و ساز و باروي، طرح ريزي، بنيانگذاري، برقرارسازي و زيبايي بخشي مي كند و همواره به اين مي انديشد كه براي خود كار مي كند.((آرتور شوپنهاور))

 

نابغه در خود دانش شادي و لذتي مي يابد؛ در تحليل هر مسئله، در هر انديشه ي باريك، چه از آن خود وي باشد و چه از آن غير.((آرتور شوپنهاور))

 

آنها كه از ميان اكثريت بيرون مي آيند، آنها كه نابغه نام مي گيرند، تنها آنان والايان حقيقي نوع بشرند.((آرتور شوپنهاور))

 

ارزش آثار نابغه چنان است كه در ميان همه ي مردان تنها او مي تواند چنين تحفه اي به جهان پيشكش كند.((آرتور شوپنهاور))

 

خواندن زندگينامه يك فيلسوف به جاي مطالعه ي آثارش مانند ناديده گرفتن يك نقاشي و توجه به ساخت قاب آن است.((آرتور شوپنهاور))

اگر اثري بي همتا از يك نابغه به ذهني معمولي پيشكش شود، آن ذهن ساده از آن اثر همان اندازه بهره مند مي شود كه يك نفر مبتلاي به نقرس از دعوت شدن به مجلس رقص. يكي فقط به جهت تشريفات به مجلس مي رود و آن ديگري تنها به جهت عقب نماندن از قافله كتاب را مي خواند.((آرتور شوپنهاور))

 

هر اندازه هم كه آيندگان، نويسنده اي را بزرگ و ستودني و آموزنده بيابند باز هم در زمان حياتش در چشم معاصران، ضعيف و زبون و بي مزه مي آيد.((آرتور شوپنهاور))

 

يك اثر بزرگ و فوق العاده و اصيل فقط آنگاه خلق مي شود كه مؤلفش افكار، روش و عقايد معاصرانش را ناديده بگيرد.((آرتور شوپنهاور))

 

نابغه همنشين خود را فراموش مي كند و بي توجه به اينكه آيا وي سخنان او را مي فهمد يا نه، چنان به حرف زدن ادامه مي دهد كه گويي كودكي با عروسكش سخن مي گويد.((آرتور شوپنهاور))

 

اينكه مغز بايد نوكر و كارگر شكم باشد در حقيقت عقيده ي آن كساني است كه نه حاصل دسترنج خود را مي خورند و نه به سهم خود قناعت مي كنند.((آرتور شوپنهاور))

 

استعداد بشر همواره با محدوديت روبه رو است و هيچ كس بدون داشتن برخي ضعفها نمي تواند نابغه گردد؛ اين ضعفها حتي مي تواند محدوديت هاي ذهني باشد.((آرتور شوپنهاور))

 

جماعت درس خوانده ي باسواد آنقدر افراط مي كنند و گندش را بالا مي آورند كه افتخار و شرف نابغه را لكه دار مي كنند؛ دقيقاً به همان صورت كه ايمان به مقدسات به جهل و خرافه پرستي ابلهانه بدل مي گردد.((آرتور شوپنهاور))

 

افتخار، بوقلمون صفت است و وانگهي اگر در آن دقيق شويد، كم ارزش؛ هرگز با تلاشي كه كرده ايد برابر نيست و يا آن لذتي كه به شما مي بخشد محصول خودش نيست، بلكه اين تلاش است كه افتخار را ارزش مي بخشد.((آرتور شوپنهاور))

 

هيچ كس خود را آنگونه كه براستي هست نمي نماياند، بلكه نقاب خود را بر چهره مي زند و نقش خود را بازي مي كند. در حقيقت، مراتب اجتماعي ما چيزي بيش از يك كمدي بي سر و ته نيست.((آرتور شوپنهاور))

 

اگر كسي نشان دهد كه تو را خوار مي دارد و حقير مي شمارد، در نهايت نشان داده كه توجه زيادي به شخص تو دارد و مي خواهد كاري كند كه از ارزش كمي كه برايت قايل است آگاه شوي.((آرتور شوپنهاور))

آنچه مردم را سنگدل مي سازد اين است كه در هر انسان تنها آن ميزان توان هست كه بتواند دردها و رنجهاي خود را تحمل كند.((آرتور شوپنهاور))

 

هيچ كس نمي داند چه توانايي هايي براي تقلا و تحمل رنج در خود دارد، تا زماني كه اتفاقي مي افتد و اين نيروها را به جنبش در مي آورد.((آرتور شوپنهاور))

 

هنگامي كه توان روحي انسان نابود شود و تحليل رود، زندگي در نظرش بس كوتاه و بي ارزش و زودگذر خواهد آمد و در آن هيچ چيز رخ نخواهد داد كه ارزش انگيزش هيجان وي را داشته باشد.((آرتور شوپنهاور))

 

يك پزشك همه كس را مي تواند درمان كند جز خودش را؛ زماني كه بيمار شود، نزد يك همكار مي رود.((آرتور شوپنهاور))

 

خردها از اساس با يكديگر اختلاف دارند، اما با ملاحظات صرفاً كلي نمي توان به اين تفاوتها پي برد.((آرتور شوپنهاور))

 

اگر آموزش چيزي را پيش از پنج سالگي آغاز كنيد و با وقار و آرامش فراوان آن را به گونه اي مداوم تكرار كنيد براي ابد در ذهنتان باقي خواهد ماند. زيرا در مورد انسانها هم بسان حيوانات، آموزش تنها آنگاه با موفقيت همراه است كه از دوران كودكي آغاز شود.((آرتور شوپنهاور))

 

پس از مدتي طولاني امكان دارد كه بر مرگ رقبا و دشمنانمان هم تقريباً به قدر مرگ دوستان و عزيزانمان غصه بخوريم؛ البته زماني كه ايشان را به عنوان شاهدان پيروزيهاي درخشانمان از دست داده باشيم.((آرتور شوپنهاور))

 

اينكه حساب، نازلترينِ فعاليتهاي ذهني است با اين حقيقت اثبات مي گردد كه تنها عملي است كه با يك عدد ماشين هم انجام پذير است.((آرتور شوپنهاور))

 

هر عدم تناسب بين اراده و خرد به بدبختي انسان منجر مي گردد.((آرتور شوپنهاور))

 

زندگي تكنولوژيك دوران ما، با كمال بي سابقه اش و افزايش و ازدياد اسباب تجمل، اين فرصت را به ما داده تا ميان فراغت و فرهنگ متعالي تر و زحمت و فعاليت و رفاه بيشتر دست به انتخاب بزنيم و البته عوام به فراخور شخصيت خودشان دومي را انتخاب مي كنند.((آرتور شوپنهاور))

ازدواج يعني نصف كردن حقوق و دوچندان كردن مسئوليت ها.((آرتور شوپنهاور))

 

هر حقيقت از سه مرحله مي گذرد: اول مورد تمسخر قرار مي گيرد. دوم به شدت با آن مخالفت مي شود و سوم به عنوان يك امر بديهي مورد پذيرش قرار مي گيرد.((آرتور شوپنهاور))

 

هر كس محدوديتهاي ديد خود را محدوديتهاي دنيا مي انگارد.((آرتور شوپنهاور))

 

ما سه چهارم [ وجود ] خودمان را به تاوان اينكه شبيه ديگران باشيم از دست مي دهيم.((آرتور شوپنهاور))

 

هر قومي اقوام ديگر را مسخره مي كند؛ در حالي كه همه بر حق هستند.((آرتور شوپنهاور))

 

زندگي نامه انسان عبارت است از: مدهوش بودن از اميدها و آرزوها و پاي كوبان به آغوش مرگ پناه بردن.((آرتور شوپنهاور))

 

همه آرزوها از نياز سرچشمه مي گيرد، يعني از كمبودها و رنجها.((آرتور شوپنهاور))

 

هنر، گونه اي رستگاري است؛ ما را از خواستن، يعني درد و رنج، آزادي مي بخشد و تصاوير زندگاني را دلربا مي سازد.((آرتور شوپنهاور))

 

براي نيل به خوشبختي هيچ راهي نادرست تر از لذت طلبي و كوشش براي درك عيش و نوش و خوشي هاي جهان نيست.((آرتور شوپنهاور)

 

تمام حقايق سه مرحله را پشت سر گذاشته اند: اول، مورد تمسخر قرار گرفته اند. دوم، به شدت با آنها مخالفت شده است و سوم، به عنوان يك چيز بديهي پذيرفته شده اند.((آرتور شوپنهاور))

ايده ها الگوهاي ازلي اي هستند كه در قلمرو ذاتها يا هستي هاي حقيقي وجود دارند و آدميان تنها هنگامي كه خود را از توجه به جزييات، در اينجا و اكنون (مكان و زمان) رها سازند وارد آن قلمرو مي شوند.((آرتور شوپنهاور))

 

نگهداري دم ماهي و دل زن از دشواري ها است.((آرتور شوپنهاور))

 

وظيفه ي هنرها توصيف موارد خاصي از حقيقت نيست، بلكه نشان دادن امور مطلق و كلي اي است كه در پشت اين موارد خاص و جزيي قرار دارند.((شوپنهاور))

 

ازدواج يعني با چشمان بسته به اميد گرفتن يك مارماهي، دست فروبردن در جوالي [ =ظرفي از پشم بافته ] پر از مار.((شوپنهاور))

 

عشق و عاشقي هر چند لطيف و پر احساس ابراز گردد باز هم ريشه در شهوت دارد و بس.((آرتور شوپنهاور))

 

هر كتابي كه به خواندنش مي ارزد بايد در آن واحد دوبار خوانده شود. رعايت دستور فوق دو علت دارد: يكي اينكه در مطالعه دوم، قسمت هاي مختلف كتاب بهتر درك مي شود و قسمت اول كتاب زماني نيك فهميده مي شود كه از پايان آن نيز آگاه باشيم و ديگر اينكه در اين دو مطالعه وضع روحي ما يكسان نيست، در مطالعه ي دوم ما نظر تازه اي نسبت به هر قسمت پيدا كرده و جور ديگري تحت تأثير آن كتاب قرار مي گيريم.((آرتور شوپنهاور))

 

كتابخانه تنها يادبود مطمئن و ماندگار نوع بشر است.((آرتور شوپنهاور))

 

انسانهاي بزرگ مانند عقابند كه آشيانه ي خود را بر فراز قله هاي بلندِ تنهايي مي سازند.((آرتور شوپنهاور))

 

زبان، ارزشمندترين ميراث يك ملت است.((آرتور شوپنهاور))

 

اشخاصي كه هرگز وقت ندارند آنهايي هستند كه كمتر كار مي كنند.((آرتور شوپنهاور))

آنكه خود را حقير مي شمارد، در حقيقت، فرد متكبري است.((آرتور شوپنهاور))

 

ما به ندرت درباره آنچه كه داريم فكر مي كنيم، در حالي كه پيوسته در انديشه چيزهايي هستيم كه نداريم.((آرتور شوپنهاور))

 

اگر با شخص مباحثه كنيم و تمام قدرت استدلال و بيان خود را به كار اندازيم، چقدر ناراحت و خشمگين خواهيم شد، زماني كه بفهميم طرف [ مقابل ] نمي خواهد بفهمد و ما با اراده او سر و كار داريم؛ اينجاست كه منطق بي فايده است.((آرتور شوپنهاور))

 

موسيقي اصيل آن است كه در وراي خود بيانگر ايده اي باشد.((آرتور شوپنهاور))

 

اراده، آن مرد كور نيرومندي است كه بر دوش خود مرد شل بينايي را مي برد تا او را رهبري كند.آرتور شوپنهاور))

 

زيبايي اگرچه مايه شرافت است، اما در معرض هزاران شر و آفت است.((آرتور شوپنهاور))

 

اولين درسي كه پدر و مادر بايد به فرزندان خود بياموزند، راستي و درستي است.((ارتور شوپنهاور))

 

افراد پست و فرومايه از خطاهاي اشخاص بزرگ لذت فراوان مي برند.((آرتور شوپنهاور))

 

ايده ها در بيرون زمان قرار دارند و در نتيجه ابدي هستند.((آرتور شوپنهاور))

 

هر جدايي يك نوع مرگ است و هر ملاقات يك نوع رستاخيز.((آرتور شوپنهاور))

اگر ما چيزي را مي خواهيم، از آن جهت نيست كه دليلي بر آن پيدا كرده ايم، بلكه چون آن را مي خواهيم، برايش دليل پيدا مي كنيم.((آرتور شوپنهاور))

 

تجربه نشان داده است افرادي كه داراي نبوغ هنري فوق العاده بوده اند، در رياضيات استعداد نداشته اند. هيچ كس نمي تواند در هر دو رشته ممتاز گردد.((آرتور شوپنهاور))

 

آيا [ اين ] جهالت نيست كه انسان ساعتهاي شيرين امروز را فداي روزهاي آينده كند.((آرتور شوپنهاور))

 

نوابغ بر خلاف اشخاص عادي، تنها به فكر خود نيستند و منافع شخصي را در نظر نمي گيرند. بدين جهت در آثار نوابغ هميشه نظرياتي ديده مي شود كه داراي جنبه كلي و جهاني است و از حدود زمان فراتر مي رود.((آرتور شوپنهاور))

 

ممكن است انسان در مورد مسايل ديگران درست قضاوت كند، ولي در مسايل مربوط به خودش به خطا رود. زيرا هنگام قضاوت در امور خودمان، «اراده» به فعاليت پرداخته و «عقل» را از كار مي اندازد. از اين رو شخص بايد با دوست خود مشورت كند.((آرتور شوپنهاور))

 

نخستين و مهمترين سبب هاي نيك بختي انسان، عبارت است از خلق و خوي خود او.((آرتور شوپنهاور))

 

 

  برچسب‌ها: سخنجملهانديشهخردحرف_حق + نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۷ ساعت 7:41 توسط ابوالقاسم كريمي  | نظر بدهيد   سخنان بزرگان تاريخ جهان در زمان مرگ جورج ويلهام فردريك پدر مكتب ديالتيك هگل تا آخرين لحظه ي زندگي بر عقيده ي خود پا ير جا ماند.او در زمان مرگ زير لب گفت:((تنها يك نفر بود كه در طول زندگي مرا درك ميكرد.))و بعد از يك مكث كوتاه ادامه داد:((در حقيقت حتي او هم مرا نفهميد.))

 

 

توماس كارلايل مورخ و نويسنده ي اسكاتلندي درست قبل از اينكه جان به جان آفرين تسليم كند گفت:((درست احساس كسي را دارم كه در حال مرگ است.))

 

ماري آنتوانت ملكه ي فرانسه در روز اعدام خود بسيار متين و خوددار بود.وقتي از سكوي اعدام بالا ميرفت ناگهان لغزيد و پاي جلاد خود را لگد زد.بعد رو به او كرد و گفت:((لطفا مرا بخاطر اين كارم ببخش،اصلا عمدي نبود.))

 

نرون امپراطور روم قبل از اينكه بر زمين بيفتد و بميرد فرياد زد:((چه بازيگر بزرگي در درون من ميميرد.))

 

واسلا و نيجينسكي و آناتول فرانس و جوزپه گاريبا لدي و جورج بايرون قبل از اينكه بميرند گفتند :(( مادر ))

 

كشيشي كه بر بالاي سر فردريك اول پادشاه روسيه به هنگام مرگ دعا ميخواند شنيد كه او گفت:((انسان برهنه به اين دنيا مي آيد و برهنه از اين دنيا ميرود.))سپس فردريك دست كشيش را كشيد و فرياد زد:((حق نداريد مرا برهنه دفن كنيد.ميخواهم يونيفرم كامل به تن داشته باشم.))

 

آگوست لومير يكي از مخترعين دوربين تصوير متحرك قبل از مرگ گفت:((دارم از فيلم بيرون ميروم.))

 

آخرين كلمات آلبرت انيشتين را هيچكس نفهميد . چون پرستاري كه در كنارش بود آلماني نميدانست.

 

لئون تولستوي قبل از مزگ زير لب گفت:((من عاشق حقيقتم))و برخي از اطرافيان او مي گويند كه گفت:((مرگ را درك نمي كنم.))

 

و پزشك به آنتوان چخوف گفت كه دارد ميميرد،آنتوان چخوف گفت:((من دارم ميمرم)) و بعد ليواني نوشابه سركشيد.

 

موريس مترلينگ در آخرين لحظات زندگيش گفت :((اگر مرگ نبود زندگي شيريني و حلاوت نداشت.

 

يوري گاگارين اولين فضا نورد دنيا درباره ي مرگ مي گويد:((انسان هر چه بر سنش افزوده مي شود ، حافظه اش كوتاه تر و رشته ي خاطراتش دراز تر مي شود و همه اين مسايل را در هنگام مرگ به ياد دارد كه مانند يك فيلم كوتاه داستاني از ديدگان او مي گذرد.

 

لئوناردو داوينچي قبل از اينكه روح خود را تسليم مرگ كند اظهار داشت:((من به مردم توهين كردم!آثار من به آن درجه از عظمت نرسيد كه من در طلبش بودم.))


حكايتي كوتاه اما آموزنده از بهلول دانا

۲۹ بازديد ۰ نظر
شخصي از بهلول پرسيد:

مي‌تواني بگويي زندگي آدميان مانند چيست ؟

بهلول جواب داد : زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است كه از يك طرفش سن انها بالا ميرود و از طرف ديگر زندگي آن ها پائين مي‌آيد