روزي پدر و پسري بالاي تپه ي خارج از شهرشان ايستاده بودند و آن بالا همان طور كه شهر را تماشا مي كردند با هم صحبت مي كردند. پدر مي گفت: اون خونه را مي بيني؟ اون دومين خونه ايه كه من تو اين شهر ساختم. زماني كه اومدم تو اين كار فكر مي كردم كاري كه مي كنم تا آخر باقي مي مونه. دل به ساختن هر خانه مي بستم و چنان محكم درست مي كردم كه انگار ديگه قرار نيست خراب شه. خيالم اين بود كه خونه مستحكم ترين چيز تو زندگي ما آدماست و خونه هاي من بعد از من هم همين طور ميمونن. اما حالا مي دوني چي شده؟ صاحب همين خونه از من خواسته كه اين خونه را خراب كنم و يكي بهترش را براش بسازم. اين خونه زمانه خودش بهترين بود ولي حالا... اين حرف صاحب خونه دل منو شكست ولي خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگي را بگيرم. درسي كه به تو هم مي گم تا تو زندگيت مثل من دل شكسته نشي و موفق تر باشي. پسرم تو اين زندگي دو روزه هيچ چيز ابدي نيست. تو زندگي ما هيچ چيزي نيست كه تو بخواي دل بهش ببندي جز خالقت. چرا كه هيچ چيز ارزش اين را نداره و هيچ كس هم چنين ارزشي به تو نمي تونه بده. فقط خدايي كه تو را خلق كرده ارزش مخلوقش را مي دونه و اگر دل مي خواي ببندي هميشه به كسي ببند كه ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه.
پس از ۱۱ سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود كه روزي مرد بطري باز يك دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده كرد و چون براي رسيدن به محل كار ديرش شده بود به همسرش گفت كه درب بطري را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به كل فراموش كرد. پسر بچه كوچك بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب كرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود كه آن كودك جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينكه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد كه فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش كرد و فقط سه كلمه بزبان آورد. فكر مي كنيد آن سه كلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: عزيزم دوستت دارم! عكس العمل كاملا غير منتظره شوهر، يك رفتار فراكُنشي بود. كودك مرده بود و برگشتنش به زندگي محال. هيچ نكته اي براي خطا كار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت مي گذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار مي داد، آن اتفاق نمي افتاد. هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي كه در آن لحظه نياز داشت، دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود. آن همان چيزي بود كه شوهرش به وي داد.
صبح يك زمستان سرد كه برف سنگيني هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود كه به پل خرم آباد رسيدم. وسط پل به ناگاه به موتوري كه چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم، موتوري هم به راست پيچيد. به چپ، موتوري هم به چپ! خلاصه موتوري ليز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روي موتور به داخل رودخانه پرت شد. وحشت زده و ترسيده، ماشين را نگه داشتم و با سرعت پايين رفتم ببينم چه شده؟ ديدم گردن بيچاره ۱۸۰ درجه پيچيده ... با محاسبات ساده پزشكي، با خودم گفتم حتما زنده نمانده. مايوس و ناراحت، دستم را رو سرم گذاشتم و از اتفاق پيش آمده اندوهگين بودم. در همين حال زير چشمي هم نگاهش مي كردم. با حيرت ديدم چشماش را باز كرد. با خود گفتم اين حقيقت ندارد. به او نگاه كردم و گفتم: سالمي؟ با عصبانيت گفت: په چينه (پس چه شده؟) مثل يابو رانندگي ميكني؟ با خودم گفتم اين دلنشينترين فحشي بود كه شنيده بودم. گفتم آقا تو را به خدا تكان نخور چون گردنت پيچيده. يك دفعه بلند شد گفت: چي پيچيده؟ چي موي تو؟( چي ميگي)؟ هوا سرد بود كاپشنم را از جلو پوشيدم سينه ام سرما نخوره!!!
روزي نيكيتا خروشچف، نخست وزير سابق شوروي، از خياط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه اي كه آورده بود، براي او يك دست كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافي نيست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفري كه به بلگراد داشت از يك خياط يوگوسلاو خواست تا براي او يك دست، كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتي مي تواند يك جليقه اضافي نيز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسيد كه چرا خياط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد؟ خياط گفت: قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستيد تصور مي كنند!!!
روزي يك كوهنورد معمولي تصميم گرفت قله اورست را فتح كند، اما او هر بار ناكام بر مي گشت، تا جايي كه وقتي سال چهارم فرا رسيد و او از چهارمين صعود به اورست نيز باز ماند، مسوولان كوهنوردي به سراغش رفتند و گفتند: هي جوان، مي بيني كه نمي تواني به قله برسي، بهتر نيست از اين فكر خارج شوي؟ اما كوهنورد جوان با قاطعيت پاسخ داد: نه! و موقعي كه از او دليلش را پرسيدند گفت: دليلش خيلي واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسيده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس يقينا يك روز از او پيشي مي گيرم!
دختر جوان اگر به خودش بود، دوست داشت در همان 20 سالگي كه مادرش مُرد و او هم به خاطر كثافتكاري هاي پدرش از خانه بيرون آمد، عروس شود تا ديگر او را نبيند، اما نشد. يعني خواستگار خوب نصيبش نشد! چند پسر جوان هم كه به او اظهار عشق كردند، همه سوء استفاده گر از آب در آمدند و اين طوري شد كه تا به خود آمد، ديد كه 27 سال از سنش مي گذرد. دختري زشتي نبود؛ اما گويي قسمتش آن بود كه ازدواج عاشقانه نصيبش نشود! و از هفته قبل بود كه عمه اش با آن پيشنهاد، وسوسه را به جانش انداخت: دختر چرا آگهي نمي زني؟ هزار تا دختر مي شناسم كه اين طوري ازدواج كردن و خوشبخت هم هستن. اما او، ترديد داشت، دو دل بود. فكر مي كرد و از چند نفر هم شنيده بود كه: آگهي دادن مال بازنده هاست. اما خيلي احساس تنهايي مي كرد. چند روز فكر كرد تا بالاخره پيشنهاد عمه اش را پذيرفت. آگهي داد و فقط دو روز گذشت تا يك جواب نان و آبدار رسيد و او هم قرار ملاقات را تعيين كرد و ... حالا اينجا بود. داخل يك رستوران شيك گرانقيمت و انتظار غريبه اي را مي كشيد كه قرار بود گل سرخي را به يقه اش بزند. همان طور كه سرش پايين بود متوجه شد كه يك نفر – با گل سرخ به يقه – سر ميزش نشست. اما همين كه سر بلند كرد با تعجب گفت: پدر ... شمايي؟
پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد، پسر پرسيد: اين ماشين مال شماست، آقا؟ پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است. پسر متعجب شد و گفت: منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش... البته پل كاملا واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند، كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: اي كاش من هم يك همچو برادري بودم. پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟ -اوه بله، دوست دارم. تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟ پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد. پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را برپشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پاييني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد: اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. ...برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روز من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني. پل در حالي كه اشك هاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلويي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تايي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
دختر جوان اگر به خودش بود، دوست داشت در همان 20 سالگي كه مادرش مُرد و او هم به خاطر كثافتكاري هاي پدرش از خانه بيرون آمد، عروس شود تا ديگر او را نبيند، اما نشد. يعني خواستگار خوب نصيبش نشد! چند پسر جوان هم كه به او اظهار عشق كردند، همه سوء استفاده گر از آب در آمدند و اين طوري شد كه تا به خود آمد، ديد كه 27 سال از سنش مي گذرد. دختري زشتي نبود؛ اما گويي قسمتش آن بود كه ازدواج عاشقانه نصيبش نشود! و از هفته قبل بود كه عمه اش با آن پيشنهاد، وسوسه را به جانش انداخت: دختر چرا آگهي نمي زني؟ هزار تا دختر مي شناسم كه اين طوري ازدواج كردن و خوشبخت هم هستن. اما او، ترديد داشت، دو دل بود. فكر مي كرد و از چند نفر هم شنيده بود كه: آگهي دادن مال بازنده هاست. اما خيلي احساس تنهايي مي كرد. چند روز فكر كرد تا بالاخره پيشنهاد عمه اش را پذيرفت. آگهي داد و فقط دو روز گذشت تا يك جواب نان و آبدار رسيد و او هم قرار ملاقات را تعيين كرد و ... حالا اينجا بود. داخل يك رستوران شيك گرانقيمت و انتظار غريبه اي را مي كشيد كه قرار بود گل سرخي را به يقه اش بزند. همان طور كه سرش پايين بود متوجه شد كه يك نفر – با گل سرخ به يقه – سر ميزش نشست. اما همين كه سر بلند كرد با تعجب گفت: پدر ... شمايي؟
روزي رئيس يك شركت بزرگ به دليل يك مشكل اساسى در رابطه با يكى از كامپيوترهاى اصلى مجبور شد با منزل يكى از كارمندانش تماس بگيرد. بنابراين، شماره منزل او را گرفت. كودكى به تلفن جواب داد و نجوا كنان گفت: سلام رئيس پرسيد: بابا خونه اس؟ صداى كوچك نجواكنان گفت: بله - مى توانم با او صحبت كنم؟ كودك خيلى آهسته گفت: نه رئيس كه خيلى متعجب شده بود و مى خواست هر چه سريع تر با يك بزرگسال صحبت كند، گفت: مامانت اونجاس؟ - بله - مى توانم با او صحبت كنم؟ دوباره صداى كوچك گفت: نه رئيس به اميد اين كه شخص ديگرى در آنجا باشد كه او بتواند حداقل يك پيغام بگذارد پرسيد: آيا كس ديگرى آن جا هست ؟ كودك زمزمه كنان پاسخ داد: بله، يك پليس! رئيس كه گيج و حيران مانده بود كه يك پليس در منزل كارمندش چه مى كند، پرسيد: آيا مى توانم با پليس صحبت كنم؟ كودك خيلى آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است. - مشغول چه كارى است؟ كودك همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. رئيس كه نگران شده بود و حتى نگرانى اش با شنيدن صداى هليكوپترى ار آن طرف گوشى به دلشوره تبديل شده بود پرسيد: آن جا چه خبر است؟ كودك با همان صداى بسيار آهسته كه حالا ترس آميخته به احترامى در آن موج مى زد پاسخ داد: گروه جست و جو همين الان از هلى كوپتر پياده شدند. رئيس كه زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتى كمى لرزان پرسيد: آن ها دنبال چى مى گردند؟ كودك كه همچنان با صدايى بسيار آهسته و نجوا كنان صحبت مى كرد با خنده ى ريزى پاسخ داد: دنبال من.
پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد، پسر پرسيد: اين ماشين مال شماست، آقا؟ پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است. پسر متعجب شد و گفت: منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش... البته پل كاملا واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند، كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: اي كاش من هم يك همچو برادري بودم. پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟ -اوه بله، دوست دارم. تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟ پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد. پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را برپشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پاييني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد: اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. ...برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روز من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني. پل در حالي كه اشك هاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلويي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تايي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.