كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان آموزنده/شماره10

۲۸ بازديد ۰ نظر

جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيك خواست. عارف او را به كنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟ گفت: آدم هايي كه مي آيند و مي روند و گداي كوري كه در خيابان صدقه مي گيرد. بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه كن و بعد بگو چه مي بيني؟ گفت: خودم را مي بينم. عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني. آينه و پنجره هر دو از يك ماده ي اوليه ساخته شده اند: شيشه. اما در آينه لايه ي نازكي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني. اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه كن: وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي كند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند. تنها وقتي ارزش داري كه شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشمهايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري…


داستان آموزنده/شماره7

۲۶ بازديد ۰ نظر

مرد جواني كه مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيك بود، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره ي خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي كرد. شبي مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي هوا مهتاب و بسيارعالي بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين تخته ي مخصوص شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايه ي بدنش را در قسمتي از استخر و ديواره ي كنار آن مشاهده نمود. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ ها را روشن كرد. آب استخر براي تعمير خالي شده بود.


داستان آموزنده شماره8

۲۶ بازديد ۰ نظر

بزرگي در عالم خواب ديد كه كسي به او مي‌گويد: فردا به فلان حمام برو و كار روزانه حمامي را از نزديك نظاره كن. دو شب اين خواب را ديد و توجه نكرد ولي فرداي شب سوم كه خواب ديد به آن حمام مراجعه كرد ديد حمامي با زحمت زياد و در هواي گرم از فاصله دور براي گرم كردن آب حمام هيزم مي آورد و استراحت را بر خود حرام كرده است. به نزديك حمامي رفت و گفت: كار بسيار سختي داري، در هواي گرم هيزم ها را از مسافت دوري مي آوري و... حمامي گفت: اين نيز بگذرد. يكسال گذشت براي بار دوم همان خواب را ديد و دو باره به همان حمام مراجعه كرد. ديد آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتري‌ها پول مي‌گيرد. مرد وارد حمام شد و گفت: يك سال پيش كه آمدم كار بسيار سختي داشتي ولي اكنون كار راحت تري داري، حمامي گفت: اين نيز بگذرد. دو سال بعد هم خواب ديد. اين بار زودتر به محل حمام رفت ولي مرد حمامي را نديد. وقتي جويا شد گفتند: او ديگر حمامي نيست در بازار تيمچه‌اي (پاساژي) دارد و يكي از معتمدين بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را ديد گفت: خدا را شكر كه تا چندي پيش حمامي بودي ولي اكنون مي‌بينم معتمد بازار و صاحب تيمچه‌اي شده‌اي. حمامي گفت: اين نيز بگذرد. مرد تعجب كرد گفت: دوست من، كار و موقعيت خوبي داري چرا بگذرد؟ چندي كه گذشت اين بار خود به ديدن بازاري رفت ولي او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادي را براي خزانه داري خود مي‌خواسته ولي بهتر از اين مرد كسي را پيدا نكرد و او در مدتي كم از نزديكترين وزير پادشاه شد و چون پادشاه او را امين مي‌دانست وصيت كرد كه پس از مرگش او را جانشينش قرار دهند. كمي بعد از وصيت، پادشاه فوت كرد اكنون او پادشاه است. مرد به كاخ پادشاهي رفت و از نزديك شاهد كارهاي حمامي قبلي و پادشاه فعلي بود. جلو رفت خود را معرفي كرد و گفت: خدا را شكر كه تو را در مقام بلند پادشاهي مي‌بينم پادشاه فعلي و حمامي قبلي. گفت: اين نيز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهي بالاتر چه مي‌خواهي كه بايد بگذرد؟ ولي مرد سفر بعدي كه به دربار پادشاهي مراجعه كرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبي كرده باشد. مشاهده كرد بر روي سنگ قبري كه در زمان حياتش آماده نموده حك كرده و نوشته است اين نيز بگذرد. هم موسم بهــار طرب خيـز بگــذرد هم فصــل ناملايم پاييــز بگــــذرد گر نا ملايمي به تــو كـرد از قضــا خود را مساز رنجه كه اين نيز بگذرد.


داستان كوتاه آموزند/شماره4

۲۵ بازديد ۰ نظر

گويند عارفي قصد حج كرد. فرزندش از او پرسيد: پدر كجا مي خواهي بروي؟ پدر گفت: به خانه خدايم. پسر به تصور آن كه هر كس به خانه خدا مي رود، او را هم مي بيند! پرسيد: پدر! چرا مرا با خود نمي بري؟ گفت: مناسب تو نيست. پسر گريه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد. هنگام طواف پسر پرسيد: پس خداي ما كجاست؟ پدر گفت: خدا در آسمان است. پسر بيفتاد و بمرد! پدر وحشت زده فرياد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم كجا رفت؟ از گوشه خانه صدايي شنيد كه مي گفت: تو به زيارت خانه خدا آمدي و آن را درك كردي. او به ديدن خدا آمده بود و به سوي خدا رفت!


داستان آموزنده/شماره5

۲۹ بازديد ۰ نظر

يه روز مسؤول فروش، منشي دفتر و مدير شركت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند. يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي كنن و روي اون رو مالش ميدن و غول چراغ ظاهر مي شه. غول ميگه: من براي هر كدوم از شما يك آرزو برآورده مي كنم… منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!… من مي خوام كه توي باهاماس باشم، سوار يه قايق بادباني شيك باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم … پوووف! منشي ناپديد مي شه… بعد مسؤول فروش مي پره جلو و ميگه: « حالا من ، حالا من! … من مي خوام توي هاوايي كنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصي داشته باشم و يه منبع بي انتهاي نوشيدني خنك داشته باشم و تمام عمرم حال كنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپديد مي شه… بعد غول به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: من مي خوام كه اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شركت باشن!


داستان آموزنده/شماره6

۲۵ بازديد ۰ نظر

دارويي بسيار جديد پس از آزمايش روي حيوانات قرار بود روي انسانها امتحان شود ولي امكان مرگ شخص نيز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزريق اين داروي جديد شدند. يك آلماني، يك فرانسوي و يك ايراني. به آلماني گفتند: چه قدر مي گيري، گفت 100هزار دلار. گفتند: براي چه؟ گفت: اگر مُردم برسد به همسرم. به فرانسوي گفتند: چقدر؟ گفت: 200 هزار دلار كه اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم. به ايراني گفتند: چقدر مي گيري؟ گفت 300 هزار دلار. گفتند چرا؟ گفت: 100 هزار دلار بابت شيريني، براي شما كه اينجا داريد زحمت مي كشيد 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم مي دهيم به اين آلمانيه و دارو را به او تزريق مي كنيم.


داستان كوتاه آموزنده/شماره1

۲۶ بازديد ۰ نظر

اديسون در سنبن پيري پس از اختراع چراغ برق يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه در ساختمان بزرگي قرارداشت، هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه بزرگترين عشق پيرمرد بود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموران فقط جلو گيري از گسترش آتش به ساير ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود. پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن پيرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب ديد كه پير مرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند. پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي! مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟ حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيه پسرم؟ پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطـور مي تواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟ پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد! در مورد آزمايشگاه و بازسازي يا نو سازي آن فردا فكــر مي كنيم. الان موقع اين كار نيست. به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت. توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع نمود.


داستان كوتاه آموزنده/شماره2

۲۵ بازديد ۰ نظر

روزي ابليس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌اي انگور در دست داشت و تناول مي‌كرد. ابليس گفت: آيا مي‌تواني اين خوشه انگور تازه را به مرواريد تبديل كني؟ فرعون گفت: نه. ابليس به لطايف‌الحيل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌اي مرواريد تبديل كرد. فرعون تعجب كرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهري هستي. ابليس خود را به فرعون نزديك كرد و يك پس گردني به او زد و گفت: مرا با اين استادي و مهارت حتي به بندگي قبول نكردند، آن وقت تو با اين حماقت، ادعاي خدايي مي‌كني؟


داستان كوتاه آموزنده/شماره3

۲۵ بازديد ۰ نظر

چون خداي تبارك و تعالي خواست جان ابراهيم را بگيرد ملك الموت را فرستاد و او گفت: يا ابراهيم درود بر تو. ابراهيم فرمود: اي عزرائيل براي ديدن من آمدي يا براي مرگم؟ گفت: براي مرگ و بايد اجابت كني. ابراهيم گفت: ديدي كه دوستي دوست خود را بميراند؟ خطاب آمد: اي عزرائيل به ابراهيم بگو: دوستي را ديدي كه ملاقات دوستش را بد بدارد؟ براستي كه هر دوستي خواهان ملاقات دوست است.


غزل ناب

۲۵ بازديد ۰ نظر

وقتي از چشم تو افتادم، دل مستم شكست

عهد و پيماني كه روزي با دلت بستم، شكست

 

ناگهان ... دريا ! تو را ديدم، حواسم پرت شد

كوزه ام بي اختيار افتاد، از دستم شكست

 

در دلم فرياد زد « فرهاد » و كوهستان شنيد

هي صدا در كوه، هي « من عاشقت هستم » شكست

 

بعد تو آئينه هاي شعر ... سنگم مي زنند

دل به هر آئينه، هر آئينه اي بستم، شكست

 

عشق زانو زد، غرور گام هايم خرد شد

قامتم وقتي به اندوه تو پيوستم، شكست

 

وقتي از چشم تو افتادم، نمي دانم چه شد

پيش رويت آنچه را يك عمر نشكستم، شكست

 

 

... نجمه زارع ...