كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

دوش در حـــــــلقه مــا قصــه گـــيسوي تــو بــود

۶۷ بازديد ۰ نظر

دوش در حـــــــلقه مــا قصــه گـــيسوي تــو بــود

تا دل شب سخـــن از سلسلـــــه مـــــوي تـوبــــود

دل كه از ناوك مـــژگان تو در خــــــــون ميگشت

باز مشتـــــاق كمانخــــــانه ابــــــــروي تو بـــود

هم عفــــــا لله صبــا كــز تـــو پيامــــي ميـــــــداد

ورنه در كس نـــرسيـــــــدم كــه از كـــوي توبود

عالم از شور و شر عشق خبــر هيچ نــــــداشت

فتنه انگيــــز جهــــان غمـــــزه جادوي تو بــــود

من سر گشته هم از اهــــــل سلامت بــــــــــودم

دام را هــــــم شكن طـــره هنــــــــدوي تــو بود

بگشا بنـــــــد قبـــا تا بگشـــــايـــــــد دل مـــــن

كه گشـــــادي كه مــــــرا بود ز پهلـوي تو بود

بوفـــاي تو كــــه بر تــــربت حـــــــافظ بگـــــــــذر

كـــز جهان مــــــي شد و در آرزوي روي تو بود

...............................

حافظ


درد ما را نيست درمان الغياث ....

۶۳ بازديد ۰ نظر

  درد ما را نيست درمان الغياث

  
 هجر ما را نيست پايان الغياث
 دين و دل بردند و قصد جان كنند
 
  الغياث از جور خوبان الغياث
  در بهاي بوسه​اي جاني طلب

مي​كنند اين دلستانان الغياث
    خون ما خوردند اين كافردلان 
   
  اي مسلمانان چه درمان الغياث
  همچو حافظ روز و شب بي خويشتن
 
  گشته​ام سوزان و گريان الغياث

 حافظ
















ميخانه اگر ساقي صاحب نظري داشت

۶۶ بازديد ۰ نظر

ميخانه اگر ساقي صاحب نظري داشت         

مي خواري و مستي ره و رسم دگري داشت


پيمانه نمي داد به پيمان شكنان باز               

 ساقي اگر از حالت مجلس خبري داشت


 بيدادگري شيوه مرضيه نمي شد                    

 اين شهر اگر دادرس و دادگري داشت


 يك لحظه بر اين بام بلاخيز نمي ماند            

 مرغ دل غم ديده اگر بال و پري داشت


 در معركه عشق كه پيكار حيات است             

 مغلوب ? حريفي كه بجز سر سپري داشت


 سرمد سر پيمانه نبود اين همه غوغا           

 ميخانه اگر ساقي صاحب نظري داشت

................................... 


سيد صادق سرمد





عمر دنيا به سر آمد كه صبا مي ميرد....

۷۱ بازديد ۰ نظر

عمر دنيا به سر آمد كه صبا مي ميرد 
ورنه آتشكده ي عشق كجا مي ميرد

صبر كردم به همه داغ عزيزان يا رب 
اين صبوري نتوانم كه صبا مي ميرد

غسلش از اشك دهيد و كفن از آب كنيد 
اين عزيزي است كه با وي دل ما مي ميرد

به غم انگيز ترين نوحه بنالي اي دل 
كه دل انگيز ترين نغمه سرا مي ميرد

دگر آوازه ي بلقيس و سليمان هيهات 
هد هد خوش خبر شهر سبا مي ميرد

شمع دلها همه گو اشك شو از ديده بريز 
كاخرين كوكبه ي ذوق و صفا مي ميرد

خود در آفاق مگر چشم خدابيني نيست 
كاين همه مظهر آيات خدا مي ميرد

هر كجا درد و غمي هست بميرد به دوا 
اين چه دردي است خدايا كه دوا مي ميرد

قدما زنده بدو بود خدا را ياران 
هم صبا مي رود و هم قدما مي ميرد

از گريبان غم و ماتم سنتور ” حبيب “ 
سر نياورده برون ساز ” صبا “ مي ميرد

عمر ” شهنازي “ و استاد ” عبادي “ باقي 
قمريان زنده اگر بلبل ما مي ميرد

ضرب ” تهراني “ و آواز ” بنان “ را برسيد 
گو كجاييد كه استاد شما مي ميرد

آخر اين شور و نوا بدرقه ي راه صبا 
كه هنر مي رود و شور و نوا مي ميرد

از وفاداري اين قبله ي ارباب هنر 
رخ نتابيد خدا را كه وفا مي ميرد

از محيط خفقان آور تهران پرسيد 
كه هنر پيشه اش از غصه چرا مي ميرد

عمر جاويد به هر بي هنر ارزاني نيست 
علت آن است كه خود آب بقا مي ميرد

مرگ و ميري عجب افتاد در آفاق هنر 
كه همه شاهد انگشت نما مي ميرد

مردن مرد هنرمند نه چندان دردست 
اين قضايي است كه هر شاه و گدا مي ميرد

ليكن آن جا كه غرض روي هنر پرده كشيد 
دين و دل مي رمد و ذوق و ذكاء مي ميرد

باغبان تا سر مهرش همه با هرزه گياست 
گل خزان مي شود و مهر گياه مي ميرد

رنج هايي همه بيهوده كه در آخر كار 
عشق مي ماند و هر حرص و هوا مي ميرد

” شهريارا “ نه صبا مرده خدا را بس كن 
آن كه شد زنده ي جاويد كجا مي ميرد
..................................................

 "شهريار"



آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا

۷۶ بازديد ۰ نظر
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا
بي‌وفا حالا كه من افتاده‌ام از پا چرا
نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي‌خواستي حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا
نازنينا ما به ناز تو جواني داده‌ايم
ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا
وه كه با اين عمرهاي كوته بي‌اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زير افكنده بود
اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چرا
اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت
اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي‌كند
در شگفتم من نمي‌پاشد ز هم دنيا چرا
در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا
شهريارا بي‌جيب خود نمي‌كردي سفر
اين سفر راه قيامت ميروي تنها چر 
..............................
شهريار


درد يك پنجره را پنجره ها مي فهمند

۶۹ بازديد ۰ نظر

درد يك پنجره را پنجره ها مي فهمند
معني كور شدن را گره ها مي فهمند

سخت بالا بروي، ساده بيايي پايين
قصه ي تلخ مرا سرسره ها مي فهمند

يك نگاهت به من آموخت كه در حرف زدن
چشم ها بيشتر از حنجره ها مي فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن اين تذكره ها مي فهمند

نه نفهميد كسي منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن كنگره ها مي فهمند

.....................................

كاظم بهمني



شب سرديست ، دلم ديده تر مي خواهد...

۷۷ بازديد ۰ نظر

شب سرديست ، دلم ديده تر مي خواهد

دل ِ آشفته من از تو خبر مي خواهد

قهوه و شعر و خيال ِ تو و اين باد خنك

باز لبخند بزن ، قهوه شكر مي خواهد

امشب آبستنم از تو غزلي شور انگيز

باخبر باش كه اين طفل پدر مي خواهد

غارتم كرده اي و خنده كنان مي گويي

صيد دل از كف يك سنگ هنر مي خواهد

ترس در جام دلم ريخت، در اين راه اگر…؟

يادم آمد سفر عشق جگر مي خواهد
................................
صفورا يال وردي



اين راهِ درست است كه در پيش گرفتند

۶۸ بازديد ۰ نظر

اين راهِ درست است كه در پيش گرفتند
تصميم به آزادي هم كيش گرفتند

شُد روزنه ايي باز از اين دخمه تاريك
تا عَزم , به جذبِ دگرانديش گرفتند

با قَهر نشُد باز , درِ بسته به تاريخ
كي حاصلي از آنهمه تفتيش گرفتند؟

آزادي انديشه نگوئيد محال است
سودا زده گانند كه تشويش گرفتند

دنيا … نه فقط بازي نَرد است
صَدبار اگر باز دوتا شيش گرفتند …

در عاقبت از بُرد و ظَفر نيست خبر , نيست
از غير نه … اين بُرد , خود از خويش گرفتند

امروز همان لحظه ي موعود زمان است
غفلت زده گانند كه آتيش گرفتند

...................................
مرتضي عباسي زاده



غنچه در پيشِ لبت شايد و اما دارد

۷۸ بازديد ۰ نظر

روي زيباي تو چون ماه , تماشا دارد
غنچه در پيشِ لبت شايد و اما دارد

آنقدر پاك و زلالي كه ز شرمندگيت
قطره از لحظه ي ديدار تو پروا دارد

برگ گُل گرچه لطيف است ولي صورت تو
از لطافت , دو سَر و گردنِ بالا دارد

تو خودت زينت هَر زيور عالم هستي
ادعايم سَند و مدركِ پيدا دارد

به گمانم نه زميني كه ز بالا باشي
چون دمِ گرم تو اعجاز مسيحا دارد

نيست مانند تو در روي زمين , باور كُن
چه كسي مثل تو در قلب و دلم جا دارد
.............................................
مرتضي عباسي زاده


از صداي تيشه ي بي وقفه ي فرهاد ، مي ترسم

۶۵ بازديد ۰ نظر


از سكوتي مانده در منشور يك فرياد ، مي ترسم
طالعم خاموش و از رنگ و لعاب شاد ، مي ترسم

خانه ام در بيستونِ شهرِ شيرين است و هر لحظه ?
از صداي تيشه ي بي وقفه ي فرهاد ، مي ترسم

حجم سنگيني به روي سينه ام بي پرده مي تازد
وسعتم گم مي شود ، در بُهتِ اين ابعاد ، مي ترسم

حس بدخيمي از آشوبي سراسر گنگ و نا مفهوم
خنجري بر سينه ام كوبيده ، از بيداد ، مي ترسم

خاطرم آشفته و حالم پريشان ، روزگارم تلخ
از نگاه نا نجيبِ تك تكِ افراد ، مي ترسم

آهوي طبعم رميده ، در ميان گله ي گرگان
از كمين گاه و شكار و دام و هر صياد ، مي ترسم

آب و آتش ، تلخ و شيرين ،گاه بودن يا نبودن
از هجوم سيل مجهولات ، يا اضداد ، مي ترسم

شد به نامم اين وجود سخت ، در جسمي چكيده
با نگاهي منزجر ، بر ثبت اين اسناد ، مي ترسم

چرخش ماه و زمين و مهر، عمري را به سر برده
از هزار و سيصد و … اين بازي اعداد ، ميترسم
...........................................
افسانه واقعي