كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

سعيد محسني

۲۸ بازديد ۰ نظر

باران

مگر براي باريدن

اجازه مي گيرد؟

يا باد مجوز وزيدن دارد؟

يا اگر به آفتاب بخش نامه كنند

نتاب

مي تواند نخندد؟

آقاي قاضي

من بي گناه تر از گلهاي معطرم

كه اجازه ندارند خوشبو باشند

ايشان اگر بخواهند

براي هر بوسۀ من شاكي شوند

بهتر نيست تا ابد

در اين دادگاه بمانيم؟


مهديه لطيفي

۳۴ بازديد ۰ نظر

شعرها درد اند

دردها به درد كسي نمي خورند.


رابيندرانات تاگور

۳۵ بازديد ۰ نظر

خواهم مرد

بارها و بارها

تا بدانم كه حيات جاويد است.


وحيد عمراني

۳۵ بازديد ۰ نظر

خواستم تا يك گل

از گلستان روسري ات بچينم

از سرت افتاد

سِيلي سياه فرو ريخت

و گلزارهاي جهان را

غرق كرد و با خود برد.


سميرا يوسفي

۳۳ بازديد ۰ نظر

سالها بعد

معروف مي شوند

شعرهايي كه برايت سرودم

و روزي

دوستت دارم را

از لبان زني مي شنوي

كه بارها

كتابم را

برايت مي خواند

و من

از اعماق خاك

جان مي گيرم

هزار بار.


بيژن ارژن

۳۱ بازديد ۰ نظر

هر روز سراغ دردسر مي گردم

با عشق به دنبال خطر مي گردم

گفتي كه برو، چشم ولي چون خورشيد

شب مي روم و سپيده بر مي گردم


والت ويتمن

۳۳ بازديد ۰ نظر

سال‌هاي تلماسه

شتابان مي‌برندم

به كجا؟

نمي‌دانم!

تيرِ دسيسه‌هاتان

به سنگ آمد،

راه‌ها به ريشخندم گرفتند و گريختند

اما آوازي كه من سر دادم،

تركم نمي‌كند؛

اما به‌ راستي

بعد از تمام نبردها، دسيسه‌ها و سياست‌ها

چه بر جاي مي‌ماند؟

آنگاه كه همه‌ چيز

از هم مي‌گسلد

چه بر جاي مي‌ماند

كه بتوان به آن دل بست؟


هاينريش هاينه

۳۴ بازديد ۰ نظر

آه دوباره همان چشم ها

كه زماني مرا چنان عاشقانه سلام مي داد

و دوباره همان لبها

كه زندگي ام را شيرين مي كرد

و دوباره همان صدا

صدايي كه زماني چنان مشتاقانه مي شنيدمش

فقط من همان نيستم كه بودم

به خانه بازگشته ام اما دگرگون

از بازوان سفيد و زيبايش

كه سفت و عاشقانه به دورم مي پيچيد

به قلبش رسيده ام

به احساسات راكد و بي حوصله.


بلاگا ديميتروا

۲۹ بازديد ۰ نظر

چگونه روا داشتي كه زبان تو

وحشي، رام‌نشده، رميده

از حصار دندان‌گون

دست‌آموز گردد؟

كلمات را ليس مي‌زند

همچون ببر كه زخم‌هايش را

اما در قفسي كليد شده

رسالتش جوشش ناگاه

در خون خويش

غرّشي در آستانهٔ انفجار

دژخيم خود،

سخت خود را مي‌گزد

سكوت، جاري مي‌شود

پشتِ دندان‌ها، زبان خونچكان!

در زندانِ دهان.


احمد شاملو

۳۳ بازديد ۰ نظر

تمام‌ الفاظ‌ جهان‌ را در اختيار داشتيم‌

و آن‌ نگفتيم

‌كه‌ به‌ كار آيد

چرا كه‌ تنها يك‌ سخن

‌در ميانه‌ نبود؛

آزادى.