كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

شعر ناب

۶۶ بازديد ۰ نظر

آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است
كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون،

لنگ لنگان درِِ ِ دروازه هستي گيرم
نگذارم كه كسي از عدم آيد بيرون!
"

مسيح كاشاني"


اشعار ناب

۷۱ بازديد ۰ نظر


مثل يك درناي زيبا تا افق پرواز كن 

         نغمه اي ديگر براي فصل سرما ساز كن

زندگي تكرارِ زخمِ كهنه ديروز نيست 

         بالهاي خسته ات را رو به فردا باز كن ...


اشعار ناب

۷۵ بازديد ۰ نظر

 در جهان غصه كوتاهي ديوار مخور

حسرت كاخ رفيق و زر بسيار مخور

گردش چرخ نگردد به مراد دل كس

غم بي مهري آن مردم بي عار مخور


اشعار ناب

۷۳ بازديد ۰ نظر
خداوندا نمي دانم
در اين دنياي وانفسا
كدامين تكيه گه را تكيه گاه خويشتن سازم
نميدانم
نمي دانم خداوندا.
در اين وادي كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جاي خوش دارد.
كدامين حالت و حال و دل عالم نصيب خويشتن سازم
نمي دانم خداوندا
به جان لاله هاي پاك و والايت نمي دانم
دگر سيرم خداوندا.
دگر گيجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
اميدم خداوندا .
كه ديگر نا اميدم من و ميدانم كه نوميدي ز درگاهت گناهي بس ستمبار است و ليكن من نميدانم
دگر پايان پايانم.
هميشه بغض پنهاني گلويم را حسابي در نظر دارد و مي دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بي جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمي گويم؟
چرا با من نمي گويند ياران رمز رهگشايي را؟
همه ياران به فكر خويش و در خويشند. گهي پشت و گهي پيشند
ولي در انزواي اين دل تنها . چرا ياري ندارم من . كه دردم را فرو ريزد
دگر هنگامه ي تركيدن اين درد پنهان است
خداوندا نمي دانم
نمي دانم
و نتوانم به كــس گويم
فقط مي سوزم و مي سازم و با درد پنهاني بسي من خون دل دارم. دلي بي آب و گل دارم
به پو چي ها رسيدم من
به بي دردي رسيدم من
به اين دوران نامردي رسيدم من
نميدانم
نمي گويم
نمي جويم نمي پرسم
نمي گويند
نمي جوند
جوابي را نمي دانم
سوالي را نمي پرسند و از غمها نمي گويند
چرا من غرق در هيچم؟
چرا بيگانه از خويشم؟
خداوندا رهايي ده
كللام آشنايي ده
خدايا آشنايم ده
خداوندا پناهم ده
اميدم ده
خدايا يا بتركان اين غم دل را
و يا در هم شكن اين سد راهم را
كه ديگر خسته از خويشم
كه ديگر بي پس و پيشم
فقط از ترس تنهايي
هر از گاهي چو درويشم
و صوتي زير لب دارم
وبا خود مي كنم نجواي پنهاني
كه شايد گيرم آرامش
ولي آن هم علاجي نيست
و درمانم فقط درمان بي درديست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نيازي جاودانش هست


اشعار ناب

۸۲ بازديد ۰ نظر

***
بس تازه و تري چمن آراي كيستي؟

نخل اميد و شاخ تمناي كيستي؟

روز، آفتاب روز و بام كه ميشوي؟

شبها چراغ خلوت تنهاي كيستي؟

رنگت چو بوي دلكش و بويت چو روي خوش

حوري سرشت من گل رعناي كيستي؟

گل اين وفا ندارد و گلزار اين صفا

اي لاله ي غريب ز صحراي كيستي؟

حالا ز غنچه ي دل ما باز كن گره

در انتظار وعده ي فرداي كيستي؟

چون من به بند عشق تو صد ماهرو اسير

تو زلف تاب داده بسوداي كيستي؟

بزمي پر از پريست " فغاني" تو در ميان

ديوانه ي كدامي و شيداي كيستي؟

بابا فغاني شيرازي


شعر ناب - من از كجا پند از كجا

۸۰ بازديد ۰ نظر
من از كجا پند از كجا باده بگردان ساقيا

آن جام جان افزاي را برريز بر جان ساقيا

بر دست من نه جام جان اي دستگير عاشقان

دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ساقيا

ناني بده نان خواره را آن طامع بيچاره را

آن عاشق نانباره را كنجي بخسبان ساقيا

اي جان جان جان جان ما نامديم از بهر نان

برجه گدارويي مكن در بزم سلطان ساقيا

اول بگير آن جام مه بر كفه آن پير نه

چون مست گردد پير ده رو سوي مستان ساقيا

رو سخت كن اي مرتجا مست از كجا شرم از كجا

ور شرم داري يك قدح بر شرم افشان ساقيا..


مولوي


اشعار ناب

۶۷ بازديد ۰ نظر
 

از زندگي، از اين همه تكرار خسته ام

از هاي و هوي كوچه و بازار خسته ام

تن خسته سوي خانه دلِ خسته مي كشم

وايا! از اين حصار دل آزار خسته ام

دلگير از خموشي تقويم روي ميز

از دنگ دنگ ساعت ديوار خسته ام

از او كه گفت" يار تو هستم" ولي نبود

از خود كه زخم خورده ام از يار خسته ام

با خويش در سيتزم و از دوست درگريز

از حال من مپرس كه بسيار خسته ام

محمدعلي بهمني

 


اشعار ناب

۶۸ بازديد ۰ نظر
نتوان گفت كه اين قافله وا مي ماند

خسته و خفته از اين خيل جدا مي ماند

اين رَهي نيست كه از خاطره اش ياد كني

اين سفر همره تاريخ به جا مي ماند

دانه و دام در اين راه فراوان امّا

مرغِ دل سير زِ هر دام رها مي ماند

مي رسيم آخر و افسانه يِ واماندنِ ما

همچو داغي به دلِ حادثه ها مي ماند

بي صداتر زِ سكوتيم ولي گاهِ خروش

نعره ي ماست كه در گوشِ شما مي ماند

برويد اي دلِتان نيمه كه در شيوه ي ما

مرد با هر چه ستم هرچه بلا مي ماند

محمدعلي بهمني


غارت جان

۷۳ بازديد ۰ نظر

 

***

آمد آن سنگين‌دل و صد رخنه در جان كرد و رفت

ملك جان را از سپاه غمزه ويران كرد و رفت

آن كه در زلفش پريشان دل ما جمع بود

جمع ما را همچو زلف خود پريشان كرد و رفت

قالب فرسودهٔ ما خاك بودي كاشكي

بر زمين كان شهسوار شوخ جولان كرد و رفت

گر دل از دستم به غارت برد چندان باك نيست

غارت دل سهل باشد، غارت جان كرد و رفت

رفتي و دل بردي و جان من از غم سوختي

بازگرد آخر، كه چندين ظلم نتوان كرد و رفت

دل به سويش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت

كار بر من مشكل و بر خويش آسان كرد و رفت

در دم رفتن هلالي جان به دست دوست داد

نيم‌جاني داشت، آن هم صرف جانان كرد و رفت

هلالي جغتايي


اشعار ناب - شمع جگر سوز

۷۶ بازديد ۰ نظر

 

ديشب خبرت هست كه در مجلس اصحاب

تا روز نخفتيم من و شمع جگرتاب

از دست دل سوخته و ديده خونبار

يك لحظه نبوديم جدا ز آتش و از آب

من در نظرش سوختمي ز آتش سينه

و او ساختي از بهر من سوخته جلاب

از بسكه فشانديم در از چشم گهرريز

شد صحن گلستان صدف لؤلؤي خوشاب

در پاش فكندم سرشوريده از آنروي

كو بود كه ميسوخت دلش برمن از اصحاب

ياران بخور و خواب بسر برده همه شب

وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب

او خون جگر خورده و من خون‌دل ريش

او مي به قدح داده و من دل به مي ناب

او بر سر من اشك فشان گشته چو باران

و افتاده من دلشده از ديده بغرقاب

من باغم دل ساخته و سوخته در تب

و او از دم دود من دلسوخته در تاب

چون ديد كه خون دلم از ديده روان بود

ميداد روان شربتم از اشك چو عناب

جز شمع جگر سوز كه شد همدم خواجو

كس نيست كه او را خبري باشد از اين باب

 

خواجوي كرماني