آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است
كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد
بيرون،
لنگ لنگان درِِ ِ دروازه هستي گيرم
نگذارم كه كسي از عدم آيد بيرون!
"
مسيح كاشاني"
آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است
كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد
بيرون،
لنگ لنگان درِِ ِ دروازه هستي گيرم
نگذارم كه كسي از عدم آيد بيرون!
"
مسيح كاشاني"
مثل يك درناي زيبا تا افق پرواز كن
نغمه اي ديگر براي فصل سرما ساز كن
زندگي تكرارِ زخمِ كهنه ديروز نيست
بالهاي خسته ات را رو به فردا باز كن ...
در جهان غصه كوتاهي ديوار مخور
حسرت كاخ رفيق و زر بسيار مخور
گردش چرخ نگردد به مراد دل كس
غم بي مهري آن مردم بي عار مخور
آن جام جان افزاي را برريز بر جان ساقيا
بر دست من نه جام جان اي دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ساقيا
ناني بده نان خواره را آن طامع بيچاره را
آن عاشق نانباره را كنجي بخسبان ساقيا
اي جان جان جان جان ما نامديم از بهر نان
برجه گدارويي مكن در بزم سلطان ساقيا
اول بگير آن جام مه بر كفه آن پير نه
چون مست گردد پير ده رو سوي مستان ساقيا
رو سخت كن اي مرتجا مست از كجا شرم از كجا
ور شرم داري يك قدح بر شرم افشان ساقيا..
مولوي
از زندگي، از اين همه تكرار خسته ام
از هاي و هوي كوچه و بازار خسته ام
تن خسته سوي خانه دلِ خسته مي كشم
وايا! از اين حصار دل آزار خسته ام
دلگير از خموشي تقويم روي ميز
از دنگ دنگ ساعت ديوار خسته ام
از او كه گفت" يار تو هستم" ولي نبود
از خود كه زخم خورده ام از يار خسته ام
با خويش در سيتزم و از دوست درگريز
از حال من مپرس كه بسيار خسته ام
محمدعلي بهمني
***
آمد آن سنگيندل و صد رخنه در جان كرد و رفت
ملك جان را از سپاه غمزه ويران كرد و رفت
آن كه در زلفش پريشان دل ما جمع بود
جمع ما را همچو زلف خود پريشان كرد و رفت
قالب فرسودهٔ ما خاك بودي كاشكي
بر زمين كان شهسوار شوخ جولان كرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد چندان باك نيست
غارت دل سهل باشد، غارت جان كرد و رفت
رفتي و دل بردي و جان من از غم سوختي
بازگرد آخر، كه چندين ظلم نتوان كرد و رفت
دل به سويش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
كار بر من مشكل و بر خويش آسان كرد و رفت
در دم رفتن هلالي جان به دست دوست داد
نيمجاني داشت، آن هم صرف جانان كرد و رفت
هلالي جغتايي
ديشب خبرت هست كه در مجلس اصحاب
تا روز نخفتيم من و شمع جگرتاب
از دست دل سوخته و ديده خونبار
يك لحظه نبوديم جدا ز آتش و از آب
من در نظرش سوختمي ز آتش سينه
و او ساختي از بهر من سوخته جلاب
از بسكه فشانديم در از چشم گهرريز
شد صحن گلستان صدف لؤلؤي خوشاب
در پاش فكندم سرشوريده از آنروي
كو بود كه ميسوخت دلش برمن از اصحاب
ياران بخور و خواب بسر برده همه شب
وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب
او خون جگر خورده و من خوندل ريش
او مي به قدح داده و من دل به مي ناب
او بر سر من اشك فشان گشته چو باران
و افتاده من دلشده از ديده بغرقاب
من باغم دل ساخته و سوخته در تب
و او از دم دود من دلسوخته در تاب
چون ديد كه خون دلم از ديده روان بود
ميداد روان شربتم از اشك چو عناب
جز شمع جگر سوز كه شد همدم خواجو
كس نيست كه او را خبري باشد از اين باب
خواجوي كرماني