مرد ماهيگير
طعمه هايش را به دريا ريخت
شادمان برگشت
در ميان تور خالي
مرگ
تنها
دست و پا مي زد.
بي تو
ازدحام پياده رو
مثل تشييع جنازه ام
وحشت دارد.
پري واري پري آسا پري روي
گل سرخ از تو مي گيرد چنين بوي
شبي آن چهره را در چشمه شستي
از آن شب بوي عنبر مي دهد جوي
صباحي گيسوان را باز كردي
نسيم صبحدم آميخت در موي
وزيد آن باد بر جانم از آن پس
من و مستي و مدهوشي در آن كوي
دل مجنون غبار راه ليلاست
پريشان است در هر دم به يك سوي
كه عشق، آتشي از او گرفت و در من زد
و «من» زبانه كشيد و دم از سرودن زد
بهار ديد، خدا آفريد، آه كشيد
هزار آينه را جان دميد و گردن زد
قفس نبود، ولي در تنش نمي گنجيد
به هر دري زد و باز از رها شدن تن زد
قلم براي «نمي دانم» اش به دست گرفت
و آخرين طرحش را به شكل يك «زن» زد
و او مقابل من ايستاد و عاشق شد
همين كه عاشق شد، تندري به خرمن زد
رستاخيز صبح
نتيجۀ مرگ كرور كرور
ستارۀ بي نشان است.
اين كه ميله هاي سلول كجا به پايان مي رسد
يا ديوارها از كجا شروع مي شوند
زنداني را خوشحال نمي كند
جاي درياهاي رفته را كويرهاي زنده مي گيرند
جاي ساعت هاي مرده را موهاي سفيد
و جاي كاسۀ آب را
خنجري با خون ريخته شده
كنار آمديم
با دردهاي بيشماري كه نامش را
زندگي گذاشتند.
در جام سرم شراب انداخته اند
يك گوشه مرا خراب انداخته اند
من در بلمي در وسط اقيانوس
پاروي مرا در آب انداخته اند