كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

اميد صباغ نو

۲۷ بازديد ۰ نظر

    مثل هرشب هوس عشق خودت زد به سرم
 چند ساعت شده از زندگيم بي خبرم
اين همه فاصله ،‌ ده جاده و صد ريل قطار
 بال پرواز دلم كو كه به سويت بپرم؟
از همان لحظه كه تو رفتي و من ماندم و من 
بين اين قافيه ها گم شده و در به درم

تا نشستم غزلي تازه سرودم كه مگر 
اين همه فاصله كوتاه شود در نظر

بسته بسته كدئين خوردم و عاقل نشدم

پدر عشق بسوزد كه درآمد پدرم

بي تو دنيا به درك بي تو جهنم به درك
كفر مطلق شده ام دايره اي بي وترم

من خداي غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردنِ تو من به تو نزديك ترم


سيد محمد علي رضازاده

۲۶ بازديد ۰ نظر


ميخواستم كه گل بخرم ديدمت به راه

اصلا گلي كه من بخرم راه ميرود




سيد مهدي موسوي

۲۹ بازديد ۰ نظر

اين چار برگِ خشك شده مالِ دفتر است

نه ، آخرين قمارِ منو دستِ آخر است

سرباز ، برگهاي مرا جمع ميكند

ما باختيم ، نوبتِ يك مردِ ديگر است




حامد عسگري

۲۷ بازديد ۰ نظر

من قانعم تورا به خدا ، جانِ مادرت

امشب بيا و روسري ات را سرت نكن




سيد محمد علي رضازاده

۲۸ بازديد ۰ نظر

سر بر زمختِ شانه ي ديوار ميگريم

آيا تو از ديوارها هم كمتري بانو؟




آرش شفاعي

۲۷ بازديد ۰ نظر

عين شيرين شست و شويي ده ، تن بي تاب را

تا كه از يك گوشه ، چشمانم بپايد آب را

صبح ها تابيدن خورشيد با فرمان توست

بستگي دارد بخواهي يا نخواهي خواب را

چارۀ ديوانگي هايم فقط اين است گاه

زير باران گز كنم تجريش تا نواب را

شاعران عمري به دنبال تو مي گشتند ، دوست

از نشان خانه ات آگاه كن سهراب را



اميد صباغ نو

۲۸ بازديد ۰ نظر

بي عشق هيچ فلسفه اي در جهان نبود

احساس در الهه ي ناز بنان نبود

بي شك اگر كه خلق نميشد گناه عشق

ديگر خدا به فكر شبِ امتحان نبود

بنشين رفيق تا كه كمي دردودل كنيم

اندازه ي تو هيچكسي مهربان نبود

ديشب دوباره از تو چه پنهان دلم گرفت

با اينكه پاي هيچ زني درميان نبود




سيد مهدي موسوي - (دو سه بيت حذف شده)

۲۸ بازديد ۰ نظر

خون مي جهد از گردنت با عشق و بي رحمي

در من دراكولاي غمگيني ست… مي فهمي؟!

خون مي خورم از آن كبودي ها كه ديگر نيست

در مي روم اين خانه را… هرچند كه در نيست

هذيان گرفته بالشم بس كه تبم بالاست

اين زوزه هاي آخرين نسل ِ دراكولاست

از بين خواهد رفت امّا نه به زودي ها !

از گردن و آينده ات جاي كبودي ها

حل مي شوم در استكان قرص ها ، در سم

محبوب من! خيلي از اين كابوس مي ترسم!

زل مي زنم با گريه در ليوان آبي كه…

حل مي شوم توي سؤال بي جوابي كه…

مي ترسم از اين آسمان كه تار خواهد شد

از پنجره كه عاقبت ديوار خواهد شد

از دست هاي تو به دُور گردن اين مرد

كه آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!

مي چسبمت مثل ِ لب سيگار در مستي

ثابت بكن : هستم كه من ثابت كنم : هستي

سرگيجه دارم مثل كابوس زمين خوردن

روزي هزاران بار مردن! واقعا مردن!!

بعد از تو الكل خورد من را… مست خوابيدم…

بعد از تو با هر كس كه بود و هست خوابيدم !

بعد از تو لاي زخم هايم استخوان كردم

با هر كه مي شد هر چه مي شد امتحان كردم !

خاموش كردم توي ليوانت خدايم را

شب ها بغل كردم به تو همجنس هايم را

رنگين كمان كوچكي بر روي انگشتم

در اوّلين بوسه ، خودم را و تو را كشتم

هي گريه مي كردم به آن مردي كه زن بودم

شب ها دراكولاي غمگيني كه من بودم!

سيگار با مشروب با طعم هماغوشي

يعني فراموشي… فراموشي… فراموشي…

دلخسته از گنجشك ها و حوض نقاشي

رنگ سفيدت را به روي بوم مي پاشي!

ليوان بعدي : قرص هاي حل شده در سم

باور بكن از هيچ چي ديگر نمي ترسم

پشت ِ سياهي هاي دنيامان سياهي بود

معشوقه ام بودي و هستي و… نخواهي بود



اين شعر طولانيه ولي به نظرم ارزش خوندنو داره - شاعر : كيوان شاهبداغي

۲۹ بازديد ۰ نظر

با سلامي ديگر به همه آن هايي كه تو را مي خوانند  

با تو خواهم گفت بر من چه گذشته ست رفيق

كه دگر فرصت ديدار شما نيست مرا

نوبت من چو رسيد

رخصت يك دم ديگر چو نبود

مهرباني آمد ، دفتر بودن در بين شما را آورد

نام من را خط زد و به من گفت كه بايد بروم

من به اومي گفتم كارهايي دارم ناتمامند هنوز

او به آرامي گفت: فرصتي نيست دگر

و به لبخندي گفت: وقت تمام است ، ورق ها بالا

هر چه دركاغذ امروز نوشتي تو ،  بس است

وقت تمام است عزيز ، برگه ات را تو بده

منتظر باش كه تا خوانده شود ،  نمره ات را توبگير

من به او مي گفتم: مادرم را تو ببين ، نگران است هنوز

تاب دوري مرا ، او ندارد هرگز

خواهرم ، نام مرا مي گويد

 پدرم ، اشك به چشمش دارد

نيمي از شربت ديروز درون شيشه ست

شايد آن شربت فردا و يا قرص جديد

معجزاتي بكنند ، حال من خوب شود

بگذريم از همه اينها

راستي يادم رفت

كارهايي دارم ، ناتمامند هنوز

من گمان مي كردم

نوبت من به چنين سرعت و زودي نرسد

من حلاليت بسيار كه بايد طلبم

من گمان مي كردم مثل هر دفعه ي قبل

باز بر مي خيزم ، من از اين بستر بيماري و تب

راستي يادم رفت من حسابي دارم كه نپرداخته ام

قهر هايي بوده ست كه مرا فرصت آشتي نشده است

مي تواني بروي؟ چند صباحي ديگر ، فرصتي را بدهي؟

او به آرامي گفت: اين دگر ممكن نيست

واگر هم بشود وعده ي بعدي ديدار تو باز

بار تو سنگين تر وحسابي بسيار ، كه نپرداخته اي

دم در منتظرم ، زودتر راه بيفت

روح مهمان تنم ، چمدانش بر داشت

گونه ي كالبدم را بوسيد

پيكر سردم بر جاي گذاشت

رفت تا روز حساب ، نمره اش را بدهند

 چشم من ، خيره به ديوار بماند

دست من ، از لبه تخت به پايين افتاد

قلبم آرام گرفت ، نفسي رفت و دگر باز نيامد هرگز

دكتري هم آمد. با چراغي كه به چشمم انداخت

گوشي سرد كه برسينه فشرد وسكوتي كه شنيد

خبر رفتن من را به عزيزانم داد

وه! چه غوغايي شد

 يك نفر جيغ كشيد

خواهرم پنجره را بست كه سردم نشود

يك نفر گفت  : خبر بايد داد كه فلاني هم رفت

مادرم گوشه ي تخت زانو زد ، سر من را به بغل سخت فشرد

چشم هايم را بست ، گفت اي طفلك مادر اكنون

مي تواني كه بخوابي آرام

ياد آن بچگي ام افتادم ، كه مرا مي خواباند

باز خواباند مرا ، گر چه بي لالايي

پدرم ، دست مرا سخت فشرد و خداحافظي تلخي كرد

باز مردانه ، مرا ترك نمود

خواهرم اشك به چشم ، ساك من را مي بست

راديويي كوچك و لباسي كه خودش هديه نمود

شيشه ي قرص و دوا وبه ترديدي ، انگشتري ام را نستاند

جانمازم بوسيد گوشه ي ساك نهاد

و برادر آمد ، كاش يك ساعت قبل آمده بود

قبل از آن كه مادر چشم هايم را بست

او صدايم مي كرد ، كه چرا خوابيدم

اندكي برخيزم تا كه جبران كند او

اشك بر روي پتو مي باريد

گل مهري ديگر ، به چنين بارش ابر

فرصت رويش بر سينه ندارد ، افسوس

يك نفر آمد و او را برداشت و به او گفت تحمل بايد

راستي هم كه برادر خوب است

من كه مدتها بود گرمي دست برادر را

احساس نمي كردم هيچ

باورم شد كه مرا مي خواند ودلش سخت مرا مي خواهد

يك نفر تسليتي داد ومرا برد كه برد

جاي سردي بودم ، سرد تر از نفس هر چه رفيق

صبح فردا همگي جمع شدند با لباسان سياه و نگاهاني سرخ

پيكرم را بردند و سپردند به خاك

خاك اين موهبت خالق پاك

چه رفيقان عزيزي كه بدين راه دراز

بر شكوه سفر آخرتم افزودند

اشك در چشم كبابي خوردند

قبل نوشيدن چاي ، همه از خوبي من مي گفتند

ذكر اوصاف مرا ، كه خودم هيچ نمي دانستم

نگران بودم من ، كه برادر به غذا ميل نداشت

دست بر سينه دم در استاد و غذا هيچ نخورد

راستي هم كه برادر خوب است

گرچه دير است ولي فهميدم

كه عزيز است برادر ، اگر از دست برود

و سفر بايد كرد تا بداني كه تو را مي خواهند

دستتان درد نكند ،ختم خوبي كه به جا آورديد

اجرتان پيش خدا

عكس اعلاميه هم عالي بود

كجي روبان هم ، ايده ي نابي بود

متن خوبي كه حكايت مي كرد

كه من خوب و عزيز

ناگهاني رفتم وچه ناكام ونجيب

دعوت از اهل دلان كه بيايندبدان مجلس سوگ

روح من شاد كنند وتسلي دل اهل حرم

ذكر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز

كه بدانند همه ، ما چه فاميل بزرگي داريم

رخصتي داد حبيب ، كه بيايم آنجا

آمدم مجلس ترحيم خودم

همه را مي ديدم

همه آنهايي ، كه در ايام حيات ، من نمي ديدمشان

همه آنهايي كه نمي دانستم ، عشق من در دلشان نا پيداست

واعظ از من مي گفت

حس كميابي بود

از نجابت هايم ، از همه خوبي هام

وبه خانمها گفت: اندكي آهسته

تا كه مجلس بشود سنگين تر

سينه اش صاف نمود و به آواز بخواند:

"مرغ باغ ملكوتم ني ام از عالم خاك

چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم"

راستي اينهمه اقوام و رفيق

من خجل از همه شان

من كه يك عمر گمان مي كردم ، تنهايم و نمي دانستم

من به اندازه يك مجلس ختم ،دوستاني دارم

همه شان آمده اند چه عزادار و غمين

من نشستم به كنار همه شان

وه! چه حالي بودم ، همه از خوبي من مي گفتند

حسرت رفتن نا هنگامم

خاطراتي از من ، كه پس از رفتن من ساخته اند

از رفاقت هايم ، از صميميت دوران حيات

روح من غلغلكش مي آمد

گر چه اين مرگ مرا برد ولي ،

گوييا مرگ مرا ، ياد اين جمله رفيقان آورد

يك نفر گفت ، چه انسان شريفي بودم

ديگري گفت ، فلك گلچين است خواست شعري خواند

كه نيامد يادش

حسرت و چاي فرو برد به يك لحظه رفيق

دو نفر هم گفتند: اين اواخرديدند كه هواي دل من

جور  ديگر بوده ست

اندكي عرفاني وكمي روحاني

وبشارت دادم  ، كه سفر نزديك است

شانس آوردم من ، مجلس ختم من است

روح را خاصيت خنده نبود

يك نفر هم مي گفت: من و او ،  وه چه صميمي بوديم

هفته قبل به او راز دلم را گفتم

و عجيب است مرا ، او سه سال است كه با من قهر است

يك نفر ظرف گلابي آورد و كتاب قرآن

كه بخوانند كتاب وثوابش برسانند به من

گرچه برداشت رفيق لاي آن باز نكرد

و ثوابي كه نيامد بر ما

يك نفر فاتحه اي خواند مرا و به من فوتش كرد

اندكي سردم شد

آن كه صد بار به پشت سر من غيبت كرد

آمد آن گوشه نشست ، من كنارش رفتم

اشك در چشم عزادار وغمين

خوبي ام را مي گفت

چه غريب است مرا

آنكه هر روز پيامش دادم

تا بيايد كه طلب بستانم

و جوابي نفرستاد و نيامد هرگز

آمد آنجا دم در ، با لباس مشكي ، خيره بر قالي ماند

گر چه خرما برداشت ، هيچ ذكري نفرستاد ولي

باز هم فهميدم ، من از خرده صوابي ، نتوانم كه ستاند

آن ملك آمد باز آن عزيزي كه به او گفتم من

فرصتي مي خواهم

خبرآورد مرا ، مي شود برگردي

مدتي باشي در جمع عزيزان خودت

نوبت بعد ، تو را خواهم برد

روح من رفت كنار منبر و به آرامي به واعظ فهماند

اگر اين جمع مرا مي خواهند

فرصتي هست مرا ، مي شود برگردم

من نمي دانستم ، اين همه قلب مرا مي خواهند

باعث اينهمه غم ، خواهم شد

روح من ، طاقت اين گريه ندارد هرگز

زنده خواهم شد باز

واعظ آهسته بگفت: معذرت مي خواهم

گوييا شادروان مرحوم ، زنده هستند هنوز

خواهرم جيغ كشيد وغش كرد

وبرادر به شتاب . مضطرب رفت كه رفت

يك نفر گفت كه تكليف مرا روشن كن

اگر او زنده هنوز است كه بايد برويم

اگر او مرد خبر فرماييد تا كه به خدمت برسيم

مجلس ختم عزيزي ديگر منعقد گرديده

رسم ديرين اينست ما بدانجا برويم ، سوگواري بكنيم

عهد ما نيست به ديدار كسي كو زنده ست ، دل او شاد كنيم

كار ما شادي مرحومان است

نام تكليف الهي به لبم بود ، چه بود؟

آه يادم آمد

صله مرحومان!!!

واعظ آمد پايين ، مجلس از دوست تهي گشت عجيب

صحبت زنده شدن چون گرديد

ذكر خوبيهايم ، همه بر لب خشكيد

ملك از من پرسيد : پاسخت چيست بگو

تو كنون مي آيي؟ يا بدين جمع رفيقان خودت مي ماني؟

چه سوال سختي

بودن ورفتن من درگرو پاسخ آن

زنده باشم بي دوست ، مرده باشم با دوست

زنده باشم تنها ، مرده در جمع رفيقان عزيز

ناله اي زد روحم

و از آن خيل عزادار و سيه پوش پرسيد:

چرا رنگ لباس ذكر خوبيها سيه بايد؟

چرا ما در عزاي يكدگر از عشق مي گوييم؟

به جاي آنكه در سوگم ، مرا دريايي از گريه

كنون هستم ، مرا درياب با يك قطره لبخند




آرش شفاعي

۲۸ بازديد ۰ نظر


تقصير تو شد شعرم اگر مساله ساز است

زيبايي تو بيشتر از حد مجاز است

تو آمدي و پلكِ كسي بسته نميشد

آن دكمه ي لامذهبِ تو باز كه باز است