كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه ناب/7

۲۵ بازديد ۰ نظر

يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي كه در خيابان افتاده بود را شوت مي كردند و سر و صداى عجيبي راه انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملا مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند. روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همين كار را مي كردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي 1000 تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بياييد اينجا و همين كارها را بكنيد. بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟ بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فكر مي كني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت كنيم، كورخوندي. ما نيستيم. از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد.


داستان كوتاه ناب/8

۲۴ بازديد ۰ نظر

پير زن با تقوايي در خواب خدا را ديد و به او گفت: خدايا، من خيلي تنها هستم، آيا مهمان خانه من مي شوي؟ خدا قبول كرد و به او گفت كه فردا به ديدنش خواهد آمد. پير زن از خواب بيدار شد، با عجله شروع به جارو كردن خانه كرد. رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي را كه بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز كرد. پشت در پيرمرد فقيري بود. پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد. پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست. نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پير زن دوباره در را باز كرد. اين بار كودكي كه از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پير زن با ناراحتي در را بست و غرغركنان به خانه برگشت. نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا درآمد. اين بار پير زن مطمئن بود كه خدا آمده، پس با عجله به سوي در دويد. در را باز كرد ولي اين بار نيز زن فقيري پشت در بود. زن از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن كه خيلي عصباني شده بود، با داد و فرياد، زن فقير را دور كرد. شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد و رفت كه بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد. پير زن با ناراحتي به خـدا گفت: خدايـا، مگر تو قول نداده بودي كه امـروز به ديـدنم مـي آيي؟ خدا جواب داد: بله، ولي من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي!


داستان كوتاه نا شماره4

۲۶ بازديد ۰ نظر

مادر بزرگم اين چند سال آخر عمرش را در خانه ما زندگي مي كرد. مخصوصا كه مي دانست پدر و مادرم تا شب سر كارند و من تنها هستم. در حقيقت او بود كه مرا بزرگ و به همين خاطر همه مي دانستند كه مادرجون مرا بيشتر از بقيه نوه هايش دوست دارد. هميشه در روز تولدم بهترين هديه را مادرجون به من مي داد، اما ... اما امسال در روز تولدم ديگر مادر جون نبود تا بهترين كادو را به من بدهد. او سه ماه قبل رفته بود پيش خدا! به همين خاطر ظهر روز تولدم از بس در غصه نبودن مادرجون اشك ريختم، همانجا وسط اتاق خوابم برد. اما او آمد... مثل همه روزهاي تولد دوباره به ديدنم آمد و باز هم بهترن هديه را به من داد. موقعي كه در خواب صورتم را بوسد و گفت: «بلند شو پسرم كه الان نمازت قضا ميشه». از خواب كه بيدار شدم فقط آنقدر به غروب خورشيد مانده بود كه بتوانم نمازم را بخوانم.


داستان كوتاه ناب شماره5

۲۵ بازديد ۰ نظر

بودا به دهي سفر كرد. زني كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وي باشد. بودا پذيرفت و مهياي رفتن به خانه‌ي زن شد. كدخداي دهكده هراسان خود را به بودا رسانيد و گفت: اين زن، هرزه است به خانه‌ي او نرويد. بودا به كدخدا گفت: يكي از دستانت را به من بده. كدخدا تعجب كرد و يكي از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: حالا كف بزن. كدخدا بيشتر تعجب كرد و گفت: هيچ كس نمي‌تواند با يك دست كف بزند. بودا لبخندي زد و پاسخ داد: هيچ زني نيز نمي تواند به تنهايي بد و هرزه باشد، مگر اين كه مردان دهكده نيز هرزه باشند. بنابراين مردان و پول‌هايشان است كه از اين زن، زني هرزه ساخته‌اند. برو و به جاي نگراني براي من نگران خودت و ديگر مردان دهكده ات باش.


داستان كوتاه ناب شماره2

۲۶ بازديد ۰ نظر

جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشيرزن كيست؟ استادش پاسخ داد: به دشت كنار صومعه برو. سنگي آنجاست. به آن سنگ توهين كن. شاگرد گفت: اما چرا بايد اين كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمي دهد. استاد گفت: خوب با شمشيرت به آن حمله كن. شاگرد پاسخ داد: اين كار را هم نمي كنم. شمشيرم مي شكند و اگر با دست هايم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارد. من اين را نپرسيدم. پرسيدم بهترين شمشيرزن كيست؟ استاد پاسخ داد: بهترين شمشيرزن، به آن سنگ مي ماند، بي آن كه شمشيرش را از غلاف بيرون بكشد، نشان مي دهد كه هيچ كس نمي تواند بر او غلبه كند.


داستان كوتاه ناب/شماره3

۲۵ بازديد ۰ نظر

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه بهترين قلب دنيا را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند. مرد جوان در كمال افتخار و با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود مي پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت: اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد. اما پر از زخم بود. قسمت هايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود، اما آنها به درستي جاهاي خالي را پرنكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آنها را پرنكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت: تو حتما شوخي مي كني! قلبت را با قلب من مقايسه كن، قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است. پيرمرد گفت درست است. قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؟ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار داده ام، اما اين دو عين هم نبوده اند. گوشه هايي دندانه دندانه بر قلبم دارم كه برايم عزيزند، چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتي ها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود را به من نداده اند اين ها همين شيارهاي عميق هستند گرچه درد آورند، اما يادآورعشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام پر كنند پس حالا مي بيني كه زيباي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دست هاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد، سالم نبود ولي از هميشه زيباتر بود ...


غزل ناب

۲۵ بازديد ۰ نظر

 

 

 

عجب از عشق كه من را به كجاها برده است

دل رســــوا شــده ام را به تماشــا برده است

 

او همان است كه يك روز سر ياري داشت

او همان است كه عمريست دل از ما برده است

 

اين سرابست در اين دشت كه من ميبينم؟؟؟

يا كه نه... عشق مرا تا لب دريا برده ست؟؟؟

 

من كه مجنـــونم و بي عشق پريشـــان حالم

دير وقتيست دلـــم را غـــم ليــلا برده است

 

در نسيمي دل من را به ســر زلفش بست

نكنــــد قلب مــــرا باد به يغمــــا برده است

 

هوش و تاب و دلم از دست برفته است ببين

عشق از زندگي ام اين دو سه يكجا برده است

 

در تپش ماند دلم ... كوچه...غزل ...چشمانش

چه كنم ؟دست خودم نيست ... دلم را برده است

 

 

محمد شفيعي بوييني


داستان كوتاه ناب

۲۵ بازديد ۰ نظر

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.


داستان كوتاه ناب شماره2

۲۵ بازديد ۰ نظر

جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشيرزن كيست؟ استادش پاسخ داد: به دشت كنار صومعه برو. سنگي آنجاست. به آن سنگ توهين كن. شاگرد گفت: اما چرا بايد اين كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمي دهد. استاد گفت: خوب با شمشيرت به آن حمله كن. شاگرد پاسخ داد: اين كار را هم نمي كنم. شمشيرم مي شكند و اگر با دست هايم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارد. من اين را نپرسيدم. پرسيدم بهترين شمشيرزن كيست؟ استاد پاسخ داد: بهترين شمشيرزن، به آن سنگ مي ماند، بي آن كه شمشيرش را از غلاف بيرون بكشد، نشان مي دهد كه هيچ كس نمي تواند بر او غلبه كند.


داستان انگيزشي10

۲۷ بازديد ۰ نظر

مرد جواني كنار نهر آب نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادي از آنجا مي‌گذشت. او را ديد و متوجه حالت پريشانش شد و كنارش نشست. مرد جوان وقتي استاد را ديد بي اختيار گفت: «عجيب آشفته‌ام و همه چيز زندگي‌ام به هم ريخته است. به شدت نيازمند آرامش هستم و نمي‌دانم اين آرامش را كجا پيدا كنم؟"» استاد برگي از شاخه افتاده روي زمين كند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به اين برگ نگاه كن. وقتي داخل آب مي‌افتد خود را به جريان آن مي‌سپارد و با آن مي‌رود.» سپس استاد سنگي بزرگ را از كنار جوي آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگيني‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن كنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «اين سنگ را هم كه ديدي. به خاطر سنگيني‌اش توانست بر نيروي جريان آب غلبه كند و در عمق نهر قرار گيرد. حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را مي‌خواهي يا آرامش برگ را؟» مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه كرد و گفت: «اما برگ كه آرام نيست. او با هر افت و خيز آب نهر بالا و پائين مي‌رود و الان معلوم نيست كجاست!؟ لااقل سنگ مي‌داند كجا ايستاده و با وجودي كه در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محكم ايستاده و تكان نمي‌خورد. من آرامش سنگ را ترجيح مي دهم!» استاد لبخندي زد و گفت: «پس چرا از جريان‌هاي مخالف و ناملايمات جاري زندگي‌ات مي‌نالي؟ اگر آرامش سنگ را برگزيده‌اي پس تاب ناملايمات را هم داشته باش و محكم هر جايي كه هستي آرام و قرار خود را از دست مده.» استاد اين را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان كه آرام شده بود نفس عميقي كشيد و از جا برخاست و مسافتي با استاد همراه شد. چند دقيقه كه گذشت موقع خداحافظي، مرد جوان از استاد پرسيد: «شما اگر جاي من بوديد آرامش سنگ را انتخاب مي‌كرديد يا آرامش برگ را؟» استاد لبخندي زد و گفت: «من در تمام زندگي‌ام، با اطمينان به خالق رودخانه هستي، خودم را به جريان زندگي سپرده‌ام و چون مي‌دانم در آغوش رودخانه‌اي هستم كه همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز دل‌آشوب نمي‌شوم. من آرامش برگ را مي‌پسندم.»