زمين , بي سايه و خاموش و تب دار
بشر در مَنجلاب ترس و كشتار
جُنون, پا در ركاب اسب كينه
"ميتازد", بر تن و روح ِ ستمكار
ابوالقاسم كريمي
چهارشنبه 15 - خرداد - 1398
زمين , بي سايه و خاموش و تب دار
بشر در مَنجلاب ترس و كشتار
جُنون, پا در ركاب اسب كينه
"ميتازد", بر تن و روح ِ ستمكار
ابوالقاسم كريمي
چهارشنبه 15 - خرداد - 1398
توضيحات عكس:گفتگوي يك زنداني با زندانبان در كشور سوئد
به سوي پنجره آواز برخواست
قفس از سينه ي پرواز برخواست
طلوع صبح زندان ديدني شد
تفنگ از باور سرباز برخواست
شاعر:ابوالقاسم كريمي 2/خرداد/1398
گذشته حال و فردا را به هم ريخت
زمين را يك زن زيبا به هم ريخت
سكوت كوچه هاي عاشقي را
لب جادويي حوا به هم ريخت
....................................
شاعر:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
ويرايش
24 خرداد 1398
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
16
مرا عشقت ز جان آذر برآره
زپيكر مشت خاكستر برآره
نهال مهرت از دل گر ببرند
هزاران شاخه ديگر برآره
17
غمم بيحد و دردم بي شماره
فغان كاين درد مو درمان نداره
خداوندا ندونه ناصح مو
كه فرياد دلم بياختياره
18
سر سرگشتهام سامان نداره
دل خون گشتهام درمان نداره
به كافر مذهبي دل بسته ديرم
كه در هر مذهبي ايمان نداره
19
درخت غم بجانم كرده ريشه
بدرگاه خدا نالم هميشه
رفيقان قدر يكديگر بدانيد
اجل سنگست و آدم مثل شيشه
20
به والله و به بالله و به تالله
قسم بر آيهٔ نصر من الله
كه دست از دامنت من بر ندارم
اگر كشته شوم الحكم لله
21
اگر شاهين بچرخ هشتمينه
كند فرياد مرگ اندر كمينه
اگر صد سال در دنيا بماني
در آخر منزلت زير زمينه
22
فلك در قصد آزارم چرائي
گلم گر نيستي خارم چرائي
ته كه باري ز دوشم بر نداري
ميان بار سربارم چرايي
23
عزيزان از غم و درد جدايي
به چشمانم نمانده روشنائي
بدرد غربت و هجرم گرفتا
ر نه يار و همدمي نه آشنائي
24
جهان بيوفا زندان ما بي
همه گويا نصيب جان ما بي
غم يعقوب و محنت هاي ايوب
همه گويا نصيب جان ما بي
25
چه خوش بيمهرباني هر دو سر بي
كه يكسر مهرباني دردسر بي
اگر مجنون دل شوريدهاي داشت
دل ليلي از آن شوريده تر بي
26
دل تو كي ز حالم با خبر بي
كجا رحمت باين خونين جگر بي
تو كه خونين جگر هرگز نبودي
كي از خونين جگرها با خبر بي
27
قدم دايم ز بار غصه خم بي
چو مو محنت كشي در دهر كم بي
مو هرگز از غم آزادي نديرم
دل بي طالع مو كوه غم بي
28
سيه بختم كه بختم واژگون بي
سيه روجم كه روجم سرنگون بي
شدم آوارهٔ كوي محبت
زدست دل كه يارب غرق خون بي
29
دو چشمانت پيالهٔ پر ز مي بي
خراج ابروانت ملك ري بي
همي وعده كري امروز و فردا
نميدانم كه فرداي تو كي بي
30
اگر دردم يكي بودي چه بودي
وگر غم اندكي بودي چه بودي
به بالينم طبيبي يا حبيبي
ازين هر دو يكي بودي چه بودي
31
از آن روزيكه ما را آفريدي
بغير از معصيت چيزي نديدي
خداوندا بحق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر ديدي نديدي
32
اگر دل دلبري دلبر كدامي
وگر دلبر دلي دل را چه نامي
دل و دلبر بهم آميته وين
م ندانم دل كه و دلبر كدامي
33
زدل مهر تو اي مه رفتني ني
غم عشقت بهر كس گفتني ني
وليكن شعله ي مهر و محبت
ميان مردمان بنهفتني ني
34
بميرم تا ته چشمتر نبيني
شرار آه پر آذر نبيني
چنان در آتش عشقت بسوجه
كه از مو مشت خاكستر نبيني
35
به قبرستان گذر كردم صباحي
شنيدم ناله و افغان و آهي
شنيدم كلهاي با خاك ميگفت
كه اين دنيا نميارزد بكاهي
36
نگار تازه خيز ما كجايي
بچشمان سرمه ريز ما كجايي
نفس بر سينهٔ طاهر رسيده
دم رفتن عزيز ما كجايي
37
ته كه نوشم نهاي نيشم چرايي
ته كه يارم نهاي پيشم چرايي
ته كه مرهم نهاي بر داغ ريشم
نمك پاش دل ريشم چرايي
38
عزيزون از غم و درد جدايي
به چشمونم نمانده روشنايي
گرفتارم بدام غربت و درد
نه يار و همدمي نه آشنائيي
******
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
9/ارديبهشت/1398
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
***
دوست نباشد به حقيقت كه او
دوست فراموش كند در بلا
*
كه گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد
خطا بود كه نبيني روي زيبا را
*
گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي
روا بود كه ملامت كني زليخا را
*
من از تو پيش كه نالم كه در شريعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
*
گر مخير بكنندم به قيامت كه چه خواهي
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
*
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
*
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاك من گيا را
*
مقدار يار همنفس چون من نداند هيچ كس
ماهي كه بر خشك اوفتد قيمت بداند آب را
*
گويي دو چشم جادوي عابدفريب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
*
قوم از شراب مست و ز منظور بينصيب
من مست از او چنان كه نخواهم شراب را
*
آتش بيار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
*
با جواني سر خوش است اين پير بي تدبير را
جهل باشد با جوانان پنجه كردن پير را
*
روز بازار جواني پنج روزي بيش نيست
نقد را باش اي پسر كآفت بود تأخير را
*
اي كه گفتي ديده از ديدار بت رويان بدوز
هر چه گويي چاره دانم كرد جز تقدير را
*
زهد پيدا كفر پنهان بود چندين روزگار
پرده از سر برگرفتيم آن همه تزوير را
*
عاقلان خوشه چين از سر ليلي غافلند
اين كرامت نيست جز مجنون خرمن سوز را
*
سعديا دي رفت و فردا همچنان موجود نيست
در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را
*
يار بارافتاده را در كاروان بگذاشتند
بيوفا ياران كه بربستند بار خويش را
*
مردم بيگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بيازردند يار خويش را
*
عافيت خواهي نظر در منظر خوبان مكن
ور كني بدرود كن خواب و قرار خويش را
*
گبر و ترسا و مسلمان هر كسي در دين خويش
قبلهاي دارند و ما زيبا نگار خويش را
*
دوش حورازادهاي ديدم كه پنهان از رقيب
در ميان ياوران ميگفت يار خويش را
گر مراد خويش خواهي ترك وصل ما بگوي
ور مرا خواهي رها كن اختيار خويش را
*
برخيز تا يك سو نهيم اين دلق ازرق فام را
بر باد قلاشي دهيم اين شرك تقوا نام را
*
هر ساعت از نو قبلهاي با بت پرستي ميرود
توحيد بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را
*
دنيا و دين و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جايي كه سلطان خيمه زد غوغا نماند عام را
*
شربتي تلختر از زهر فراقت بايد
تا كند لذت وصل تو فراموش مرا
*
چشم گريان مرا حال بگفتم به طبيب
گفت يك بار ببوس آن دهن خندان را
*
تا مست نباشي نبري بار غم يار
آري شتر مست كشد بار گران را
*
ديده را فايده آن است كه دلبر بيند
ور نبيند چه بود فايده بينايي را
*
گر براني نرود ور برود باز آيد
ناگزير است مگس دكه حلوايي را
*
با چون خودي درافكن اگر پنجه ميكني
ما خود شكستهايم چه باشد شكست ما
*
اي مهر تو در دلها وي مهر تو بر لبها
وي شور تو در سرها وي سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشكستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها
*
گويند مگو سعدي چندين سخن از عشقش
ميگويم و بعد از من گويند به دورانها
*
هر كه بازآيد ز در پندارم اوست
تشنه مسكين آب پندارد سراب
***
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
2/خرداد/1398
ساعت:21:10
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
2/ارديبهشت/1398
1
صنم تا كي دل ما را كني آب
دل نازك ندارد اينقدر تاب
اگر تو راست ميگويي به فايز
به بيداري بيا پيشم نه در خواب
2
سر زلف تو جانا لام و ميم است
چو بسم الله الرحمن الرحيم است
به هفتاد و دو ملت برده حسنت
قدم از هجر تو مانند جيم است
3
اگر در عهد، ابروت منكر ماست
ولي تصديق تو آن چشم شهلاست
لب و دندان و زلف و خال، فاي
ز مرا زين چار شاهد قطع دعواست
4
اگر داني كه فردا محشري نيست
سوال و پرسش و پيغمبري نيست
بتاز اسب جفا تا ميتواني
كه فايز را سپاه و لشكري نيست
5
برفت آن يار و از ما مهر برداشت
خيالش هم مرا آسوده نگذاشت
به فايز آنچه كرده آن جفاج
و نه باور كرد دل، نه عقل پنداشت
6
خداوندا جوانيم به سر رفت
درخت شادكامي بي ثمر رفت
درخت شادكامي عمر فايز
سر شام آمد و بانگ سحر رفت
7
كنم مدح خم ابروت يا روت
نهم نام لب ياقوت يا قوت
يقينم هست فايز زنده گردد
رسد بر تخته تابوت تابوت
8
ز من گشتي جدا اي سرو آزاد
نبودم يك زماني بي تو دلشاد
چه كردم اي مه فايز كه هرگز
نه يادم كردي و نه رفتي از ياد
9
نه يادم ميكني نه ميروي ياد
به نيكي باد يادت اي پريزاد
عجب نبود كني فايز فراموش
فراموشيست رسم آدميزاد
10
مرا هم ساق و هم زانو كند درد
كمر با ساعد و بازو كند درد
به هر عضو تو فايز پيري آمد
جواني رفت و جاي او كند درد
11
پريرويان سلام از من رسانيد
كه اي سيمينتنان تا ميتوانيد
ز پا افتادهاي را دست گيريد
چو فايز بيدلي از در مرانيد
12
من از عهد جواني تا شدم پير
نكردم در جفاي دوست تقصير
چرا فايز وفا كرد و جفا ديد
كنم با كوكب بختم چه تدبير
13
دل من در خم زلفت گره گير
چنان شيري كه افتاده به زنجير
ترحم كن دمي بر فايز زار
مگر در مذهبت كردم چه تقصير
14
ندانم خواب يا بيدار بودم
ز شوقش مست يا هشيار بودم
به باغ خلد فايز بود گويا
و يا سر در كنار يار بودم
15
فراق لالهرويان ساخت كارم
ربود از كف عنان اختيارم
پس از صد سال بعد از مرگ فايز
گل حسرت برويد بر مزارم
16
به سير باغ رفتم باختم من
نظر بر نوگلي انداختم من
الهي ديده ي فايز شود كور
كه دلبر آمد و نشناختم من
17
دل از من چشم شهلا دلبر از تو
لب خشكيده از من كوثر از تو
بنه بر جان فايز منت از لطف
سر از من سينه از من خنجر از تو
18
نسيم آهسته آهسته سحرگاه
روان شو سوي يار از راه و بيراه
بجنبان حلقه زنجير زلفش
ز حال زار فايز سازش آگاه
19
پريرويان به ما كردند نظاره
يكي چون ماه و باقي چون ستاره
كمان ابرو و مژگان تيز كردند
زدند بر جان فايز چون هزاره
20
ندانم اي غزالم از چه دشتي
در ايام جواني خوش گذشتي
گذشتي از بر چشمان فايز
چو عمر رفته رفتي برنگشتي
21
نميبينم ز مردم آشنايي
نميآيد ز كس بوي وفايي
مده فايز به وصل گلرخان دل
كه آخر ميكشندت از جدايي
*****
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
2/ارديبهشت/1398
ساعت 23:30
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
1
برندم همچو يوسف گر بزندان
ويا نالم زغم چون مستمندان
اگر صد باغبان خصمي نمايد
مدام آيم بگلزار تو خندان
2
اگر مستان مستيم از ته ايمان
وگر بي پا و دستيم از ته ايمان
اگر گبريم و ترسا ور مسلمان
بهر ملت كه هستيم از ته ايمان
3
الهي سوز عشقت بيشتر كن
دل ريشم ز دردت ريشتر كن
ازين غم گر دمي فارغ نشينم
بجانم صد هزاران نيشتر كن
4
دلا چوني دلا چوني دلا چون
همه خوني همه خوني همه خون
ز بهر ليلي سيمين عذاري
چو مجنوني چو مجنوني چو مجنون
5
بيا جانا دل پردرد مو بين
سرشك سرخ و روي زرد مو بين
غم مهجوري و درد صبوري
همه برجان غم پرورد مو بين
6
واي از روزي كه قاضيمان خدا بو
سر پل صراطم ماجرا بو
بنوبت بگذرند پير و جوانان
واي از آندم كه نوبت زان ما بو
7
مكن كاري كه پا بر سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو ويني نامهٔ خود ننگت آيو
8
خوش آن ساعت كه يار از در آيو
شو هجران و روز غم سر آيو
زدل بيرون كنم جانرا بصد شوق
همي واجم كه جايش دلبر آيو
9
نسيمي كز بن آن كاكل آيو
مرا خوشتر ز بوي سنبل آيو
چو شو گيرم خيالش را در آغوش
سحر از بسترم بوي گل آيو
10
صداي چاوشان مردن آيو
بگوش آوازهٔ جان كندن آيو
رفيقان ميروند نوبت به نوبت
واي آن ساعت كه نوبت وامن آيو
11
غم عشقت ز گنج رايگان به
وصال تو ز عمر جاودان به
كفي از خاك كويت در حقيقت
خدا دونه كه از ملك جهان به
12
غم و درد دل مو بي حسابه
خدا دونه دل از هجرت كبابه
بنازم دست و بازوي ته صياد
بكش مرغ دلم بالله ثوابه
13
دلي ديرم چو مرغ پا شكسته
چو كشتي بر لب دريا نشسته
تو گويي طاهرا چون تار بنواز
صدا چون ميدهد تار گسسته
14
دلم از دست خوبان گيج و ويجه
مژه بر هم زنم خونابه ريجه
دل عاشق مثال چوبتر بي
سري سوجه سري خونابه ريجه
15
نذونم لوت و عريانم كه كرده
خودم جلاد و بي جونم كه كرده
بده خنجر كه تا سينه كنم چاك
ببينم عشق بر جونم چه كرده
****
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
4/ارديبهشت/1398
ساعت:22:30
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
30/فروردين/1398
1
تا گوهر جان در صدف تن پيوست
وز آب حيات گوهري صورت بست
گوهر چو تمام شد، صدف را بشكست
بر طرف كله گوشهٔ سلطان بنشست
2
ترس اجل و بيم فنا، هستي توست
ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست
تا از دم عيسي شده ام زنده به جان
مرگ آمد و از وجود ما دست بشست
3
وي جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده به فضل خويش از نيست به هست
بر درگه عدل تو چه درويش و چه شاه
در خانهٔ عفو تو چه هشيار و چه مست
4
معلوم نمي شود چنين از سر دست
كاين صورت و معني ز چه رو در پيوست
اسرار به جمله گي به نزد هر كس
آن گاه شود عيان كه صورت بشكست
5
با يار بگفتم به زباني كه مراست
كز آرزوي روي تو جانم برخاست
گفتا: قدمي ز آرزو زآن سو نه
كاين كار به آرزو نمي آمد راست
6
هر نقش كه بر تختهٔ هستي پيداست
آن صورت آن كس است كان نقش آراست
درياي كهن چو بر زند موجي نو
موجش خوانند و در حقيقت درياست
7
افضل ديدي كه هر چه ديدي هيچ است
سر تا سر آفاق دويدي هيچ است
هر چيز كه گفتي و شنيدي هيچ است
و آن نيز كه در كنج خزيدي هيچ است
8
آن كيست كه آگاه ز حسن و خرد است
آسوده ز كفر و دين و از نيك و بد است
كارش نه چو جسم و نفس داد و ستد است
آگاه بدو عقل و خود آگه به خود است
9
با يك سر موي تو اگر پيوند است
بر پاي دلت هر سر مويي بند است
گفتي كه رهي دراز دارم در پيش
از خود به خود آي، دوست بين تا چند است
10
در كوي تو صد هزار صاحب هوس است
تا خود، به وصال تو، كه را دسترس است
آن كس كه بيافت، دولتي يافت عظيم
و آن كس كه نيافت، داغ نايافت بس است
11
در باديهٔ عشق دويدن چه خوش است
وز خير كسان طمع بريدن چه خوش است
گر دست دهد صحبت اهل نفسي
دامن ز زمانه در كشيدن چه خوش است
12
راه ازل و ابد، زبان و سرِ توست
و آن دّر كه كسي نسفت، در كشور توست
چيزي چه طلب كني؟ كه گم كرده نه اي
از خود بطلب، كه نقد تو در بر توست
13
من من ني ام، آن كس كه منم، گوي كه كيست؟
خاموش منم، در دهنم گوي كه كيست
سر تا قدمم نيست به جز پيرهني
آن كس كه منش پيرهنم، گوي كه كيست
14
آن كس كه درون سينه را دل پنداشت
گامي دو نرفته، جمله حاصل پنداشت
علم و ورع و زهد و تمنا و طلب
اين جمله رهند، خواجه منزل پنداشت
15
راهي ست دراز و دور، مي بايد رفت
آنجات اگر مراد برنايد، رفت
تن مركب توست تا به جايي برسي
تو مركب تن شوي، كجا شايد رفت؟
16
از شبنم عشق خاك آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
چون نشتر عشق بر رگ روح زدند
يك قطره فرو چكيد و نامش دل شد
17
تا دل ز علايق جهان حُرّ نشود
هرگز صدف وجود پُر دُر نشود
پر مي نشود كاسهٔ سرها از عقل
هر كاسه كه سر نگون بود، پر نشود
18
از رفته قلم هيچ دگرگون نشود
وز خوردن غم به جز جگر خون نشود
هان تا جگر خويش به غم خون نكني
هر ذره هر آن چه هست افزون نشود
19
تاريك شد از هجر دل افروزم، روز
شب نيز شد از آه جهان سوزم، روز
شد روشني از روز و سياهي ز شبم
اكنون نه شبم شب است، نه روزم روز
20
تا كي باشي ز عافيت در پرهيز
با خلق به آشتي و با خود به ستيز؟
اي خفتهٔ بي خبر اگر مرده نهاي
روز آمد و رفت، تا به كي خُسبي؟ خيز
21
بيرون ز چهار عنصر و پنج حواس
از شش جهت و هفت خط و هشت اساس
سري است نهفته در ميان خانهٔ جان
كان را نتوان يافت به تقليد و قياس
22
تا چند روي از پي تقليد و قياس
بگذر ز چهار اسم و از پنج حواس
گر معرفت خداي خود مي طلبي
در خود نگر و خداي خود را بشناس
23
بالا مطلب ز هيچ كس بيش مباش
چون مرهم نرم باش، چون نيش مباش
خواهي كه ز هيچ كس به تو بد نرسد
بدخواه و بدآموز و بدانديش مباش
24
روزي كه برند اين تن پر آز را به خاك
وين قالب پرورده به صد ناز به خاك
روح از پي من نعره زنان خواهد گفت
خاك كهن است، مي رود باز به خاك
25
اي از تو هميشه كار پندار به برگ
در گوش تو هر زمان همي گويد
مرگ كاي برشده بر هوا، ز گرمي چو بخار
باز آي به خاك سرد گشته چو تگرگ
26
در جستن جام جم جهان پيمودم
روزي ننشستم و شبي نغنودم
ز استاد چو وصف جام جم پرسيدم
آن جام جهان نماي جم، من بودم
27
تا ظن نبري كز آن جهان مي ترسم
وز مردن و از كندن جان مي ترسم
چون مرگ حق است، من چرا ترسم از او
چون نيك نزيستم از آن مي ترسم
28
من با تو نظر از سر هستي نكنم
انديشه ز بالا و ز پستي نكنم
ميبينم و ميپرستم از روي يقين
خود بيني و خويشتن پرستي نكنم
29
از روي تو شاد شد دل غمگينم
من چون رخ تو به ديگري بگزينم؟
در تو نگرم، صورت خود مي يابم
در خود نگرم، همه تو را مي بينم
30
اي دل به چه غم خوردنت آمد پيشه
وز مرگ چه ترسي، چو درخت از تيشه
گر زانكه به ناخوشي برندت زينجا
خوش باش كه رستي ز هزار انديشه
31
گر دريابي كه از كجا آمدهاي
وز بهر چه وز بهر چرا آمدهاي
گر بشناسي، به اصل خود بازرسي
ور نه چو بهايم به چرا آمدهاي
32
اي صوفي صافي كه خدا ميطلبي
او جاي ندارد، ز كجا ميطلبي؟
گر زانكه شناسي اش چرا مي خواهي
ور زانكه نداني اش كه را ميطلبي؟
33
گر در نظر خويش حقيري، مردي
ور بر سر نفس خود اميري، مردي
مردي نبود فتاده را پاي زدن
گر دست فتادهاي بگيري، مردي
34
تا ره نبري به هيچ منزل نرسي
تا جان ندهي به هيچ حاصل نرسي
حال سگ كهف بين كه از نادرههاست
تا حل نشوي به حل مشكل نرسي
***
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
30/فروردين/1398
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من آدم بدي نيستم اما اشتباه ميكنم
من مثل اغلب انسانها هستم
مخاطبان گرامي:
من در سايت https://lichess.org با آي دي ( ab1365) عضويت دارم.
اينجا ميشه به صورت آنلاين شطرنج بازي كرد.
شطرنج فقط يك سرگرمي نيست,بلكه ورزشي است كه به تمركز ذهن كمك ميكند و تا حدودي ميتواند براي دست يافتن به آرامش دروني تاثير گذار باشد.
خوشحال ميشم با شما شطرنج بازي كنم.