كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده/شماره36

۳۷ بازديد ۰ نظر

جواني گمنام عاشق دختر پادشاهي شد. رنج اين عشق او را بيچاره كرده بود و راهي براي رسيدن به معشوق نمي يافت. مردي زيرك از نديمان پادشاه كه دلباختگي او را ديد و جواني ساده و خوش قلبش يافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس كند كه تو بنده اي از بندگان خدا هستي، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به اميد رسيدن به معشوق، گوشه گيري پيشه كرد و به عبادت و نيايش مشغول شد. به طوري كه اندك اندك مجذوب پرستش گرديد و آثار اخلاص در او تجلي يافت. روزي گذر پادشاه بر مكان او افتاد، احوال وي را جويا شد و دانست كه جوان، بنده اي با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وي خواست كه به خواستگاري دخترش بيايد و او را خواستگاري كند. جوان فرصتي براي فكر كردن طلبيد و پادشاه به او مهلت داد. همين كه پادشاه از آن مكان دور شد، جوان وسايل خود را جمع كرد و به مكاني نا معلوم رفت. نديم پادشاه از رفتار جوان تعجب كرد و به جست و جوي جوان پرداخت تا علت اين تصميم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را يافت. گفت: تو در شوق رسيدن به دختر پادشاه آنگونه بي قرار بودي، چرا وقتي پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار كردي؟ جوان گفت: اگر آن بندگي دروغين كه بخاطر رسيدن به معشوق بود، پادشاهي را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگي راستين نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خويش نبينم؟


داستان كوتاه آموزنده/شماره37

۳۷ بازديد ۰ نظر

وقتي نوجوان بودم، يك شب با پدرم در صف خريد بليط سيرك ايستاده بوديم. جلوي ما يك خانواده ايستاده بودند، خانواده اي با شش بچه كه همگي زير دوازده سال سن داشتند و لباس هاي كهنه ولي در عين حال تميـز پوشيده بودند. بچه‌ها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان در مورد برنامه هايي كه قرار بود ببينند، صحبت مي‌كردند. مادر نيز بازوي شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند مي‌زد. وقتي به باجه رسيدند، متصدي باجه از پدر خانواده پرسيد: چند عدد بليط مي‌خواهيد؟ پدر جواب داد: لطفا شش بليط براي بچه‌ها و دو بليط براي بزرگسالان. متصدي باجه، قيمت بليط ها را گفت. پدر به باجه نزديكتر شد و به آرامي پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟ متصدي باجه دوباره قيمت بليط ها را تكرار كرد. پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتي زمزمه مي‌كردند، معلوم بود كه مرد پول كافي همراه نداشت؛ حتما فكر مي‌كرد كه به بچه‌ هاي كوچكش چه جوابي بدهد. ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يك اسكناس بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. بعد خم شد، پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد كه متوجه موضوع شده بود، همان طور كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشكرم آقا.


داستان كوتاه آموزنده/شماره38

۳۹ بازديد ۰ نظر

بازرگانى در زمان انوشيروان مى زيست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او كه در مملكت نوشيروان غريب بود، تصميم به بازگشت به ديار خويش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگويى كردند كه فلان بازرگان، از بركت تو و سرزمين تو، چنين مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، ديگر بازرگانان هم روش او را در پيش مى گيرند و اندك اندك رونق ديار تو، هيچ مى شود. انوشيروان هم رأى آنها را پسنديد و بازرگان را احضار كرد و گفت كه اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال. بازرگان گفت: «آنچه پادشاه فرمود، به غايت صواب است و از مصلحت دور نيست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترك همه مال گرفتم. نوشروان گفت: اى شيخ! در اين شهر چه آورده اى كه باز نتوانم داد؟ گفت: اى مَلِك! جوانى آورده بودم و اين مال بدو كسب كرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گير. نوشيروان از اين جواب لطيف متحيّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.


داستان كوتاه آموزنده/33

۳۷ بازديد ۰ نظر

درويشي تهيدست از كنار باغ كريم خان زند عبور مي‌كرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌اي به او كرد. كريم خان دستور داد درويش را به داخل باغ آوردند. كريم خان گفت: اين اشاره‌هاي تو براي چه بود؟ درويش گفت: نام من كريم است و نام تو هم كريم و خدا هم كريم. آن كريم به تو چقدر داده است و به من چي داده؟ كريم خان در حال كشيدن قليان بود؛ گفت چه مي‌خواهي؟ درويش گفت: همين قليان، مرا بس است. چند روز بعد، درويش قليان را به بازار برد و قليان بفروخت. خريدار قليان كسي نبود جز كسي كه مي‌خواست نزد كريم خان رفته و تحفه براي خان ببرد. پس جيب درويش پر از سكه كرد و قليان نزد كريم خان برد… روزگاري سپري شد. درويش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قليان افتاد و با دست اشاره‌اي به كريم خان زند كرد و گفت: نه من كريمم نه تو. كريم واقعي فقط خداست، كه جيب مرا پر از پول كرد و قليان تو هم سر جايش هست.


داستان كوتاه اموزنده/34

۳۷ بازديد ۰ نظر

جواني گمنام عاشق دختر پادشاهي شد. رنج اين عشق او را بيچاره كرده بود و راهي براي رسيدن به معشوق نمي يافت. مردي زيرك از نديمان پادشاه كه دلباختگي او را ديد و جواني ساده و خوش قلبش يافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس كند كه تو بنده اي از بندگان خدا هستي، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به اميد رسيدن به معشوق، گوشه گيري پيشه كرد و به عبادت و نيايش مشغول شد. به طوري كه اندك اندك مجذوب پرستش گرديد و آثار اخلاص در او تجلي يافت. روزي گذر پادشاه بر مكان او افتاد، احوال وي را جويا شد و دانست كه جوان، بنده اي با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وي خواست كه به خواستگاري دخترش بيايد و او را خواستگاري كند. جوان فرصتي براي فكر كردن طلبيد و پادشاه به او مهلت داد. همين كه پادشاه از آن مكان دور شد، جوان وسايل خود را جمع كرد و به مكاني نا معلوم رفت. نديم پادشاه از رفتار جوان تعجب كرد و به جست و جوي جوان پرداخت تا علت اين تصميم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را يافت. گفت: تو در شوق رسيدن به دختر پادشاه آنگونه بي قرار بودي، چرا وقتي پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار كردي؟ جوان گفت: اگر آن بندگي دروغين كه بخاطر رسيدن به معشوق بود، پادشاهي را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگي راستين نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خويش نبينم؟


داستان كوتاه آموزنده/شماره35

۳۸ بازديد ۰ نظر

مرد مسني به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران در صندليهاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد .. به محض شروع حركت قطار، پسر ٢۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس مي كرد فرياد زد: پدر نگاه كن!! درختها حركت مي كنند. مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين كرد. كنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند كه حرفهاي پدر و پسر را مي شنيدند و از حركات پسر جوان كه مانند يك كودك ۵ ساله رفتار مي كرد، متعجب شده بودند… ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه كن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حركت مي كنند. زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي كردند. باران شروع شد. چند قطره روي دست مرد جوان چكيد. او با لذت آن را لمس كرد و چشمهايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه كن باران مي بارد، آب روي من چكيد. زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشك مراجعه نميكنيد؟ مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي گرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي تواند ببيند.


داستان كوتاه اموزنده/شماره27

۳۸ بازديد ۰ نظر

دكتر ابوالقاسم بختيار اولين پزشك ايراني است كه تا سن ٣٩سالگي تحصيلات ابتدايي داشت و خدمتكار يكي از خوانين بزرگ بختياري بود. او هر روز فرزندان خان را به مدرسه مي برد و همان جا مي ماند تا مدرسه تعطيل مي شد و دوباره آنها را به منزل مي برد. دبيرستاني كه فرزندان خان در آن تحصيل مي كردند يك كالج آمريكايي (دبيرستان البرز) بود كه مديريت آن برعهده دكتر جردن بود. دكتر جردن از پنجره دفتر كارش مي ديد كه هر روز جواني قوي هيكل چند دانش آموز را به مدرسه مي آورد. يكروز كه اين جوان در شكستن و انبار كردن چوب به خدمتگذار مدرسه كمك كرد دكتر جردن از كار او خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسيد كه چرا ادامه تحصيل نمي دهد؟ جوان (دكتر ابولقاسم بختيار) گفت كه بعلت سن بالا و نداشتن هزينه تحصيل و همچنين با داشتن سه فرزند قادر به اين كار نيست. دكتر جردن پذيرفت كه خود شخصا آموزش او را در زماني كه بايد منتظر بچه هاي خان باشد بر عهده بگيرد. او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ ديپلم شد و با كمك دكتر جردن براي ادامه تحصيل به آمريكا رفت و سرانجام در سن ۵۵ سالگي مدرك دكتراي پزشكي خود را از دانشگاه نيويورك گرفت. دكتر بختيار چهار فرزند داشت كه همگي آنها پزشك بودند. دكتر سامويل مارتين جردن معلم و مبلغ آمريكايي از سال ١٨٩٩ تا ١٩۴٠ رياست كالج آمريكايي در تهران بر عهده داشت و به پاس خدماتش خياباني در تهران بنامش نامگذاري شد. گاهي يك خدمت ما مي تواند سرنوشت فرد و حتي اجتماعي را تغيير دهد. خوبي خوبيست با هر مذهب ويا هر ملييتي !!! دليل نامگذاري خيابان جردن: دكتر جردن پس از بازگشت به آمريكا، در سال ۱۳۲۳ هجري خورشيدي، دوباره به ايران آمد و مورد استقبال شاگردان و مريدانش قرار گرفت. او ايران را وطن دوم خود مي‌ناميد و همواره از آن به نيكي ياد مي‌كرد. وي در سال ۱۳۳۳ هجري خورشيدي، در ۸۱ سالگي در آمريكا در گذشت. در سال ۱۳۲۶ هجري خورشيدي، مراسمي به ياد او و براي بزرگداشت او در تالار دبيرستان البرز برگزار شد و نيم تنه سنگي وي را كه استاد ابوالحسن صديقي تراشيده بود، در كنار در ورودي آن نصب كردند. اين پيكره بعداا به كتابخانه دانشگاه صنعتي اميركبير منتقل گرديد. بزرگ‌راه آفريقا در شمال تهران، در زمان رژيم پهلوي، به يادبود وي خيابان جردن نام گرفته بود، نامي كه هنوز هم بطور غير رسمي كاربرد دارد. كتابي به نام «روش دكتر جردن» به قلم شكرالله ناصر در ديماه ۱۳۲۳ در تهران منتشر شده كه در آن به شيوه كار وي و اداره دبيرستان پرداخته‌ است.


داستان كوتاه آموزنده/شماره31

۳۷ بازديد ۰ نظر

مرد جواني كه مي خواست راه معنويت را طي كند، به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا يك سال به هر كسي كه به تو حمله كند و دشنام دهد پولي بده! تا دوازده ماه، هر كسي به جوان حمله مي كرد، جوان به او پولي مي داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدي را بياموزد. استاد گفت: به شهر برو و برايم غذا بخر. همين كه مرد رفت، استاد خود را به لباس يك گدا در آورد و از راه ميانبر كنار دروازه شهر رفت. وقتي مرد جوان رسيد، استاد شروع كرد به توهين كردن به او. مرد جوان ليخندي زده و به گدا گفت: عالي است! يك سال مجبور بودم به هر كسي كه به من توهين مي كرد پول بدهم، اما حالا مي توانم مجاني فحش بشنوم، بدون آنكه پشيزي خرج كنم! استاد وقتي صحبت جوان را شنيد رو نشان داده و گفت: براي گام بعدي آماده اي چون ياد گرفتي به روي مشكلات بخندي!


داستان كوتاه اموزنده/شماره29

۳۷ بازديد ۰ نظر

يه خانم رفت خريد... وقتي كيفشو باز كرد تا حساب كنه، صندوقدار يه كنترل تلويزيون توي كيفش ديد... او (صندوقدار) نتونست كنجكاوي (فضولي) خودشو كنترل كنه... سوال كرد: شما هميشه كنترل تلويزيون رو با خودتون حمل مي كنيد؟ خانم جواب داد: نه، نه هميشه، اما شوهرم نپذيرفت امروز براي خريد منو همراهي كنه...!!! نكته اخلاقي: همسرتون را همراهي كنيد. داستان ادامه دارد..... مغازه دار مي خنده و همه ي اقلامي را كه خانم خريداري كرده بود ازش پس مي گيره... خانم از اين عمل شوكه شده و از مغازه دار پرسيد كه چكار مي كنه؟ مغازه دار گفت: شوهرتون كارت اعتباري شما رو مسدود كرده... نكته اخلاقي: به سرگرمي هاي شوهرتون احترام بگذاريد... داستان ادامه دارد..... خانم كارت اعتباري شوهرش رو كه كف رفته بود، از كيفش بيرون آورد (متاسفانه شوهرش كارت خودشو مسدود نكرده بود)... نكته اخلاقي: قدرت همسر را دست كم نگيريد... باز هم ادامه دارد..... وقتي خواست از كارت همسرش استفاده كند دستگاه از او خواست تا كدي را كه به موبايل همسرش ارسال شده است را وارد كند... نكته اخلاقي: وقتي مردان در حال شكست هستند، ماشين ها از آنها حفاظت مي كنند... همچنان ادامه دارد.... وقتي خانم با ناراحتي قصد بازگشت به سمت خانه را داشت، يك مسيج از موبايل همسرش برايش آمد كه كد را برايش فرستاده بود... سرانجام او اقلام را خريد و با خوشحالي به خانه برگشت... نكته اخلاقي: در باره مردان چه فكري مي كنيد...!!! مرد هميشه خودش را فداي همسرش مي كند...!!! زندگي يك چالش مستمر و پايان ناپذير است...!!! ما ثروتمند نمي شويم با آنچه در جيبمان است...!!! اما... ما ثروتمند هستيم با آنچه در فكرمان است...!!!


داستان كوتاه اموزنده/شماره30

۳۵ بازديد ۰ نظر

مشاور يه ليوان آب برداشت و ريخت رو زمين. وقتي آب ريخت، به خانم و آقا دو تا ابر اسفتجي داد تا آبي كه ريخت رو از روي زمين جمع كنن و تو ليوان بريزند. زن و شوهر متعجبانه اين كارو كردند و بعد نشستند. مشاور گفت: خوب ليوان رو بگذاريد رو ميز و كمي صبر كنيد. بعد از كمي سكوت مشاور گفت ببينيد: شما همه آب ريخته شده رو نتونستين جمع كنين. آب كمي هم كه با اسفنج جمع كردين گل آلود شد، البته الان بعد مدتي كمي ته نشين شد اما زلالي قبلو نداره. با هر بار كه كمترين تكاني ليوان مي خوره، آب دوباره گل آلود مي شه و باز بايد صبر كنين كه ته نشين بشه. آيا مي شه به نبودن ميكروب توي اين آب اطمينان داشت؟ اين دقيقا زندگي ما آدمهاست. گاهي با يه رفتار شتاب زده و غير منطقي و عجولانه يه تصميم اشتباه مي گيريم؛ مثل اون آب مي شه كه ريخته، اما بعد سعي مي كنيم جمعش كنيم و اون تصميم اشتباه رو حل، اما خيلي زمان مي بره تا آب گل آلود جمع شده از رو زمين زلال بشه! يعني زمان مي بره تا اون رفتار بد رو فراموش كنيم. ليوان مثل قبل آب نداره، كمتر شده، يعني ظرفيت قبلو نداريم!! چون يكبار از ظرفيتمون كم شده و با كمترين تكوني دوباره آب گل آلود مي شه و اينبار خيلي زمان مي بره كه دوباره آب زلال بشه، يعني دوباره بتونيم همو تحمل كنيم. پس سعي كنيم زود و شتاب زده تصميم نگيريم. شايد ديگه فرصت نباشه آب ريخته شده را جمع كنيم. سعي كنيم حرفهايي كه زندگيمونو گل آلود مي كنه نزنيم. سعي كنيم زندگي رو مثل شستن ليوان و پر كردن آب تميز و زلال هميشه تميز و با نشاط نگه داريم.