كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

من از عالم تو را تنها گزينم روا داري كه من غمگين نشينم

۷۹ بازديد ۱ نظر

من از عالم تو را تنها گزينم

روا داري كه من غمگين نشينم

دل من چون قلم اندر كف توست

ز توست ار شادمان وگر حزينم

بجز آنچ تو خواهي من چه باشم

بجز آنچ نمايي من چه بينم

گه از من خار روياني گهي گل

گهي گل بويم و گه خار چينم

مرا تو چون چنان داري چنانم

مرا تو چون چنين خواهي چنينم

در آن خمي كه دل را رنگ بخشي

چه باشم من چه باشد مهر و كينم

تو بودي اول و آخر تو باشي

تو به كن آخرم از اولينم

چو تو پنهان شوي از اهل كفرم

چو تو پيدا شوي از اهل دينم

بجز چيزي كه دادي من چه دارم

چه مي جويي ز جيب و آستينم

....................................
مولانا



قرمزته يا آبي ته از سيد محمد رضا عالي پيام

۸۳ بازديد ۰ نظر

شنيدم در زمان خسرو پرويز

گرفتند آدمي را توي تبريز

به جرم نقض قانون اساسي

و بعض گفتمان هاي سياسي

ولي آن مرد دور انديش، از پيش

قراري را نهاده با زن خويش

كه از زندان اگر آمد زماني

به نام من پيامي يا نشاني

اگر خودكار آبي بود متنش

بدان باشد درست و بي غل و غش

اگر با رنگ قرمز بود خودكار

بدان باشد تمام از روي اجبار

تمامش از فشار بازجويي ست

سراپايش دروغ و ياوه گويي ست

 

گذشت و روزي آمد نامه از مرد

گرفت آن نامه را بانوي پر درد

گشود و ديد با هالو مآبي

نوشته شوهرش با خط آبي:

عزيزم، عشق من ، حالت چطور است؟

بگو بي بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسي، خوب بشنو

ملالي نيست غير از دوري تو

من اين جا راحتم، كيفور كيفور

بساط عيش و عشرت جور وا جور

در اين جا سينما و باشگاه است

غذا، آجيل، ميوه رو به راه است

كتك با چوب يا شلاق و باطوم

تماما شايعاتي هست موهوم

هر آن كس گويد اين جا چوب دار است

بدان اين هم دروغي شاخدار است

در اين جا استرس جايي ندارد

درفش و داغ معنايي ندارد

كجا تفتيش هاي اعتقادي ست؟

كجا سلول هاي انفرادي ست؟

همه اين جا رفيق و دوست هستيم

چو گردو داخل يك پوست هستيم

در اين جا بازجو اصلن نداريم

شكنجه ، اعتراف، عمرن نداريم

به جاي آن اتاق فكر داريم

روش هاي بديع و بكر داريم

عزيزم، حال من خوب است اين جا

گذشت عمر، مطلوب است اين جا

كسي را هيچ كاري با كسي نيست

نشاني از غم و دلواپسي نيست

همه چيزش تمامن بيست اين جا

فقط خود كار قرمز نيست اين جا !!!

................................

 سيد محمد رضا عالي پيام



آن كس كه بداند و بداند كه بداند

۸۴ بازديد ۰ نظر

آن كس كه بداند و بداند كه بداند        اسب خرد از گنبد گردون بجهاند!

آن كس كه بداند و نداند كه بداند     بيدار كنيدش كه بسي خفته نماند!

آن كس كه نداند و بداند كه نداند    لنگان خرك خويش به منزل برساند!

آن كس كه نداند و نداند كه ندا              در جهل مركب ابدالدهر بماند!

البته دوستان هنرمند هميشه در صحنه حاضر هم اين شعر رو براي روزگار خودمون سرودن:

آنكس كه بداند و بداند كه بداند         بايد برود غاز به كنجي بچراند

آنكس كه بداند و نداند كه بداند      بهتر برود خويش به گوري بتپاند

آنكس كه نداند و بداند كه نداند        با پارتي و پول خر خويش براند

آنكس كه نداند و نداند كه نداند       بر پست رياست ابدالدهر بماند

.....................................

ابن يمين



دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد

۷۹ بازديد ۰ نظر
دارا جهان ندارد  سارا زبان ندارد  

بابا ستاره اي در، هفت آسمان ندارد

 كارون ز چشمه خشكيد، البرز لب فرو بست 
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد  

 ديو سياه دربند،آسان رهيد و بگريخت    
رستم در اين هياهو، گرز گران ندارد 

 روز وداع خورشيد، زاينده رود خشكيد    
زيرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد 

  بر نام پارس دريا، نامي دگر نهادند     
گويي كه آرش ما،  تير و كمان ندارد 

 درياي مازني ها، بر كام ديگران شد   

 نادر ز خاك برخيز، ميهن جوان ندارد   

  دارا ! كجاي كاري، دزدان سرزمينت    
بر بيستون نويسند، دارا جهان ندارد 

 آييم به دادخواهي، فريادمان بلند است    
اما چه سود اينجا   نوشيروان ندارد   

 سرخ و سپيد و سبز است اين بيرق كياني   
اما صد آه و افسوس،  شير ژيان ندارد  

 كوآن حكيم توسي، شهنامه اي سرايد    
شايد كه شاعر ما ديگر بيان ندارد   
 
هرگز نخواب كوروش، اي مهرآريايي     
بي نام تو،وطن نيز   نام و نشان ندارد

.......................



من اينجا بس دلم تنگ است

۷۵ بازديد ۰ نظر

من اينجا بس دلم تنگ است 

و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم

ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

بسان رَهنورداني كه در افسانه‌ها گويند

گرفته كولبارِ زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خيزران در مشت

گهي پر گوي و گه خاموش

در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي پويند

ما هم راه خود را مي كنيم آغاز

سه ره پيداست،


نوشته بر سر هر يك به سنگ اَندر

حديثي كَش نمي‌خواني بر آن ديگر

نخستين: راهِ نوش و راحت و شادي

به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي

دوديگر: راه نيمَش ننگ، نيمَش نام

اگر سر بر كني غوغا، و گر دم در كشي آرام

سه ديگر: راه بي برگشت، بي فرجام

من اينجا بس دلم تنگ است

و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم

ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست

سوي بهرام، اين جاويد خون آشام

سوي ناهيد، اين بد بيوه گرگ قحبه‌ي بي‌غم

كه مي‌زد جام شومش را به جام «حافظ» و «خيام»

و مي‌رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي

و كنون مي‌زند با ساغرِ «مَك‌نيس» يا «نيما»

و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما

سوي اينها و آنها نيست

به سوي پهندشت بي‌خداوندي‌ست

كه با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

بهِل كاين آسمان پاك

چرا گاهِ كساني چون مسيح و ديگران باشد

كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان

پدرْشان كيست؟

و يا سود و ثمرْشان چيست؟

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بگذاريم

به سوي سرزمينهايي كه ديدارش

بسان شعله‌ي آتش

دواند در رگم خون نشيط زنده‌ي بيدار

نه اين خوني كه دارم، پير و سرد و تيره و بيمار

چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم

كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم

كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار

به سوي قلب من، اين غرفه‌ي با پرده هاي تار

و مي پرسد، صدايش ناله اي بي نور

«كسي اينجاست؟

هَلا! من با شمايم ، هاي!... مي پرسم كسي اينجاست؟

كسي اينجا پيام آورد؟

نگاهي، يا كه لبخندي؟

فشار گرم دست دوست مانندي؟»

و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه

مرده‌اي هم رد پايي نيست

صدايي نيست الا پِت پِت رنجور شمعي در جوار مرگ

مَلول و با سحر نزديك و دستش گرمِ كار مرگ

وز آن سو مي رود بيرون، به سوي غرفه اي ديگر

به اميدي كه نوشد از هواي تازه‌ي آزاد

ولي آنجا حديث بَنگ و افيون است - از اِعطاي درويشي كه مي‌خواند

«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادكش فرياد»

وز آنجا مي‌رود بيرون، به سوي جمله ساحلها

پس از گشتي كسالت بار

بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار
كسي اينجاست؟

و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست

كه مي‌گويند بمان اينجا؟

كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده‌ي مهجور

«خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟»

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بگذاريم

كجا؟ هر جا كه پيش آيد

بدآنجايي كه مي‌گويند خورشيد غروب ما

زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير

بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: «زود

وزين دستش فُتاده مشعلي خاموش و نالد دير
كجا؟ هر جا كه پيش آيد


به آنجايي كه مي گويند

چو گل روييده شهري روشن از درياي تر دامان

و در آن چشمه‌هايي هست

كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن

و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد

چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي

كز آن گلْ كاغذين رويد؟

به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده‌ست

كه مرگش نيز چون مرگ «تاراس بولبا»

نه چون مرگ من و تو، مرگ پاك ديگري بوده‌ست

كجا؟ هر جا كه اينجا نيست

من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم

ز سيلي زن، ز سيلي خور

وزين تصوير بر ديوار ترسانم

درين تصوير

عُمَر با سوط بي‌رحم خشايرشا

زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا

به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من

به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من

بيا تا راه بسپاريم

به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته، ندروده

به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه‌ست

و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده

كه چونين پاك و پاكيزه‌ست

به سوي آفتاب شاد صحرايي

كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي

و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا

مي اندازيم زورقهاي خود را چون كُل بادام

و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم

كه باد شُرطه را آغوش بگشايند

و مي رانيم گاهي تند، گاه آرام

بيا اي خسته خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين

من اينجا بس دلم تنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي فرجام بگذاريم


عاشقي محنت بسيار كشيد درباره ي گل فراموشم نكن

۷۳ بازديد ۰ نظر
عاشقي محنت بسيار كشيد
تا لب دجله به معشوقه رسيد

نشده از گل رويش سيراب
كه فلك دسته گلي داد باب

نازنين چشم بشط دوخته بود
فارغ از عاشق دل سوخته بود

گفت وه وه چه گل رعنا ئيست
 لايق دست چو من زيبائيست

زين سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهي از شست

خوانده بود اين مثل آنمايهء ناز
كه نكويي كن و در آب انداز

باري آن عاشق بيچاره چو بط
دل بدريا زد و افتاد بشط

ديد آبيست فراوان ودرست
بنشاط آمد ودست از جان شست

دست وپايي زد و گل را بربود
سوي دلدارش پر تاب نمود

گفت كاي آفت جان سنبل تو
ما كه رفتيم بگير اين گل تو

بكنش زيب سر اي دلبر من 
 ياد آبي كه گذشت از سر من

جز براي دل من بوش مكن
عاشق خويش فراموش مكن

خود ندانست مگر عاشق ما 
 كه ز خوبان نتوان جست وفا

عاشقان را همه گر آب برد
 خوبرويان همه را خواب برد

.............................
 ايرج ميرزا


قيصر امين پور آينه هاي ناگهان

۷۷ بازديد ۰ نظر

خسته ام از اين كوير، اين كوير كور و پير
اين هبوط بي دليل، اين سقوط ناگزير

آسمان بي هدف، بادهاي بي طرف
ابرهاي سر به راه، بيدهاي سر به زير

اي نظاره ي شگفت، اي نگاه ناگهان!
اي هماره در نظر، اي هنوز بي نظير!

آيه آيه ات صريح، سوره سوره ات فصيح
مثل خطي از هبوط مثل سطري از كوير

مثل شعر ناگهان، مثل گريه بي امان
مثل لحظه هاي وحي، اجتناب ناپذير

اي مسافر غريب، در ديار خويشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همين مسير!

از كوير سوت و كور، تا مرا صدا زدي
ديدمت ولي چه دور! ديدمت ولي چه دير!

اين تويي در آن طرف ، پشت ميله ها رها
اين منم در اين طرف، پشت ميله ها اسير

دست خسته ي مرا، مثل كودكي بگير
با خودت ببر، خسته ام از اين كوير!
..................................
قيصر امين پور



جانا به غريبستان چندين به چه مي‌ماني

۸۸ بازديد ۰ نظر

                 جانا به غريبستان چندين به چه مي‌ماني
                 بازآ تو از اين غربت تا چند پريشاني
                 صد نامه فرستادم،صد راه نشان دادم
                 يا نامه نمي‌خواني يا راه نمي‌داني 
                 گر نامه نمي‌خواني خود نامه تو را خوانم
                 ور راه نمي‌داني در پنجه ي ره داني
                 بازآ كه در آن محبس قدر تو نداند كس
                 با سنگ دلان منشين چون گوهر اين كاني  


آب را گل نكنيم

۷۳ بازديد ۰ نظر
آب را گل نكنيم

در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب.

يا كه در بيشه دور، سيره‌يي پر مي‌شويد.

يا در آبادي، كوزه‌يي پر مي‌گردد.

آب را گل نكنيم:

شايد اين آب روان، مي‌رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي.

دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.

زن زيبايي آمد لب رود،

آب را گل نكنيم:

روي زيبا دو برابر شده است.

چه گوارا اين آب!

چه زلال اين رود!

مردم بالادست، چه صفايي دارند!

چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد!

من نديدم دهشان،

بي‌گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست.

ماهتاب آن‌جا، مي‌كند روشن پهناي كلام.

بي‌گمان در ده بالادست، چينه‌ها كوتاه است.

مردمش مي‌دانند، كه شقايق چه گلي است.

بي‌گمان آن‌جا آبي، آبي است.

غنچه‌يي مي‌شكفد، اهل ده باخبرند.

چه دهي بايد باشد!

كوچه باغش پر موسيقي باد!

مردمان سر رود، آب را مي‌فهمند.

گل نكردندش، ما نيز

آب را گل نكنيم.



خال ترك شيرازي

۶۷ بازديد ۰ نظر


حافظ
اگر آن ترك شيرازي  بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند بخارا را

...........................................................

صائب تبريزي
 اگر  آن  ترك  شيرازي  بدست  آرد دل   ما  را

به خال هندويش بخشم سر و دست  تن و پا را

هر آنكس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ  كه  مي  بخشد  سمرقند  و بخارا را

............................................................... 
شهريار
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد  دل  ما را
 به خال هندويش بخشم تمام روح اجزا را

هر آنكس كه چيز مي بخشد بسان  مرد  مي  بخشد
 نه چون صائب كه مي بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و پا را به خاك گور مي  بخشند
نه بر آن ترك شيرازي كه برده  جمله دلها را
................................................................
فاطمه دريايي


اگر آ ن  ترك  شيرازي  بدست  آرد دل  ما  را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنيا را

نه جان و روح مي بخشم نه املاك بخارا را
مگر بنگاه املاكم؟چه معني  دارد  اين  كارا؟

و خال هندويش  ديگر  ندارد  ارزشي  اصلأ
كه با جراحي صورت عمل كردند خال ها را


نه حافظ داد املاكي، نه صائب دست و پا ها را
فقط مي خواستند اين ها، بگيرند وقت ما ها را.....؟؟؟


اي كه بر لبهاي ما طرح  تبسم مي شوي
دعوت ما بوده اي، مهمان مردم مي شوي ؟!!!