پسر به دختر گفت: متن زيبايي است، تا من بروم آبي به صورتم بزنم تو آن را بخوان. در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از اين به بعد با هيچ پسري دوست نشو، اگر هم شدي، پيشنهاد رفتن به رستوران را قبول نكن! حالا اين دفعه پول ناهار را حساب كن تا دفعه ديگر هوس دوستي با پسران و غذاي مجاني نكني! با اين حال غذاي خوشمزه اي بود. مرسي!
در روزگاري نه چندان دور يك هيات از گرجستان براي ملاقات با استالين به مسكو آمده بودند. پس از جلسه استالين متوجه شد كه پيپش گم شده است و به همين خاطر از رييس كا.گ.ب خواست تا ببيند آيا كسي از هيات گرجستاني پيپ او را برداشته است يا نه؟ پس از چند ساعت استالين پيپش را در كشوي ميزش پيدا كرد و از رييس كا.گ.ب خواست كه هيات گرجي را آزاد كند. اما رييس كا.گ.ب گفت: متاسفم رفيق، تقريبا نصف هيات اقرار كرده اند كه پيپ را برداشته اند و تعدادي هم موقع بازجويي مرده اند.
روزي رئيس يك شركت بزرگ به دليل يك مشكل اساسى در رابطه با يكى از كامپيوترهاى اصلى مجبور شد با منزل يكى از كارمندانش تماس بگيرد. بنابراين، شماره منزل او را گرفت. كودكى به تلفن جواب داد و نجوا كنان گفت: سلام رئيس پرسيد: بابا خونه اس؟ صداى كوچك نجواكنان گفت: بله - مى توانم با او صحبت كنم؟ كودك خيلى آهسته گفت: نه رئيس كه خيلى متعجب شده بود و مى خواست هر چه سريع تر با يك بزرگسال صحبت كند، گفت: مامانت اونجاس؟ - بله - مى توانم با او صحبت كنم؟ دوباره صداى كوچك گفت: نه رئيس به اميد اين كه شخص ديگرى در آنجا باشد كه او بتواند حداقل يك پيغام بگذارد پرسيد: آيا كس ديگرى آن جا هست ؟ كودك زمزمه كنان پاسخ داد: بله، يك پليس! رئيس كه گيج و حيران مانده بود كه يك پليس در منزل كارمندش چه مى كند، پرسيد: آيا مى توانم با پليس صحبت كنم؟ كودك خيلى آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است. - مشغول چه كارى است؟ كودك همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. رئيس كه نگران شده بود و حتى نگرانى اش با شنيدن صداى هليكوپترى ار آن طرف گوشى به دلشوره تبديل شده بود پرسيد: آن جا چه خبر است؟ كودك با همان صداى بسيار آهسته كه حالا ترس آميخته به احترامى در آن موج مى زد پاسخ داد: گروه جست و جو همين الان از هلى كوپتر پياده شدند. رئيس كه زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتى كمى لرزان پرسيد: آن ها دنبال چى مى گردند؟ كودك كه همچنان با صدايى بسيار آهسته و نجوا كنان صحبت مى كرد با خنده ى ريزى پاسخ داد: دنبال من.
روزي جراح قلبي براي تعمير اتومبيلش آن را به تعميرگاهي برد. تعميركار بعد از تعمير به جراح گفت: من تمام اجزا ماشين را به خوبي مي شناسم و موتور و قلب آن را كامل باز مي كنم و تعمير مي كنم. در حقيقت من آن را زنده مي كنم. حال چطور درآمد سالانه ي من يك صدم شماست. جراح نگاهي به تعميركار انداخت و گفت: اگر مي خواهي درآمدت صد برابر شود اين بار سعي كن زماني كه موتور در حال كار است آن را تعمير كني!!
پسر هشت سالهاي مادرش فوت كرد و پدرش با زن ديگري ازدواج كرد. يك روز پدرش از او پرسيد: «پسرم به نظرت فرق بين مادر اولي و مادر جديد چيست؟» پسر با معصوميت جواب داد: «مادر اوليام دروغگو بود اما مادر جديدم راستگو است. پدر با تعجب پرسيد: چطور؟ پسر گفت: قبلاً هر وقت من با شيطنت هايم مادرم را اذيت ميكرم، مادرم ميگفت اگر اذيتش كنم از غذا خبري نيست؛ اما من به شيطنت ادامه ميدادم. با اين حال، وقت غذا مرا صدا ميكرد و به من غذا ميداد. ولي حالا هر وقت شيطنت كنم مادر جديدم ميگويد اگر از اذيت كردن دست برندارم به من غذا نميدهد و الان يك روز است كه من گرسنهام.
يك زوج جوان براي ادامه تحصيل و گرفتن دكترا عازم كشوري اروپايي شدند. در آنجا پسر كوچكشان را در يك مدرسه ثبت نام كردند تا او هم ادامه تحصيلش را در سيستم آموزش اين كشور تجربه كند. روز اوّل كه پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسيد: پسرم تعريف كن ببينم امروز در مدرسه چي ياد گرفتي؟ پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سيگار كشيدن به ما گفتند، خانم معلّم برايمان يك كتاب قصّه خواند و يك كاردستي هم درست كرديم. پدر پرسيد: رياضي و علوم نخوانديد؟ پسر گفت: نه. روز دوّم دوباره وقتي پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تكرار كرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش كرديم، ياد گرفتيم كه چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهيم، و زنگ آخر هم به كتابخانه رفتيم و به ما ياد دادند كه از كتاب هاي آنجا چطور استفاده كنيم. بعد از چندين روز كه پسر مي رفت و مي آمد و تعريف مي كرد، پدر كم كم نگران شد؛ چرا كه مي ديد در مدرسه پسرش وقت كمي در هفته صرف رياضي، فيزيك، علوم، و چيزهايي كه از نظر او درس درست و حسابي بودند مي شود. از آنجايي كه پدر نگران بود كه پسرش در اين دروس ضعيف رشد كند، به پسرش گفت: پسرم از اين به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو رياضي و فيزيك كار كنم. بنابراين پسر دوشنبه ها مدرسه نمي رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند كه چرا پسرتان نيامده. گفتند مريض است !!! دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز يك بهانه اي آوردند! بعد از مدّتي مدير مدرسه مشكوك شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت كند. وقتي پدر به مدرسه رفت باز سعي كرد بهانه بياورد؛ امّا مدير زير بار نمي رفت. بالاخره به ناچار حقيقت ماجرا را تعريف كرد. گفت كه نگران پيشرفت تحصيلي پسرش بوده و از اين تعجّب مي كند كه چرا در مدارس اروپايي اين قدر كم درس درست و حسابي مي خوانند...؟! مدير پس از شنيدن حرف هاي پدر كمي سكوت كرد و سپس جواب داد: ما هم 70 سال پيش مثل شما فكر مي كرديم !!!
دارويي بسيار جديد پس از آزمايش روي حيوانات قرار بود روي انسانها امتحان شود ولي امكان مرگ شخص نيز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزريق اين داروي جديد شدند. يك آلماني، يك فرانسوي و يك ايراني. به آلماني گفتند: چه قدر مي گيري، گفت 100هزار دلار. گفتند: براي چه؟ گفت: اگر مُردم برسد به همسرم. به فرانسوي گفتند: چقدر؟ گفت: 200 هزار دلار كه اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم. به ايراني گفتند: چقدر مي گيري؟ گفت 300 هزار دلار. گفتند چرا؟ گفت: 100 هزار دلار بابت شيريني، براي شما كه اينجا داريد زحمت مي كشيد 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم مي دهيم به اين آلمانيه و دارو را به او تزريق مي كنيم.
مرد جواني كه مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيك بود، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره ي خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي كرد. شبي مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي هوا مهتاب و بسيارعالي بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين تخته ي مخصوص شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايه ي بدنش را در قسمتي از استخر و ديواره ي كنار آن مشاهده نمود. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ ها را روشن كرد. آب استخر براي تعمير خالي شده بود.
بزرگي در عالم خواب ديد كه كسي به او ميگويد: فردا به فلان حمام برو و كار روزانه حمامي را از نزديك نظاره كن. دو شب اين خواب را ديد و توجه نكرد ولي فرداي شب سوم كه خواب ديد به آن حمام مراجعه كرد ديد حمامي با زحمت زياد و در هواي گرم از فاصله دور براي گرم كردن آب حمام هيزم مي آورد و استراحت را بر خود حرام كرده است. به نزديك حمامي رفت و گفت: كار بسيار سختي داري، در هواي گرم هيزم ها را از مسافت دوري مي آوري و... حمامي گفت: اين نيز بگذرد. يكسال گذشت براي بار دوم همان خواب را ديد و دو باره به همان حمام مراجعه كرد. ديد آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتريها پول ميگيرد. مرد وارد حمام شد و گفت: يك سال پيش كه آمدم كار بسيار سختي داشتي ولي اكنون كار راحت تري داري، حمامي گفت: اين نيز بگذرد. دو سال بعد هم خواب ديد. اين بار زودتر به محل حمام رفت ولي مرد حمامي را نديد. وقتي جويا شد گفتند: او ديگر حمامي نيست در بازار تيمچهاي (پاساژي) دارد و يكي از معتمدين بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را ديد گفت: خدا را شكر كه تا چندي پيش حمامي بودي ولي اكنون ميبينم معتمد بازار و صاحب تيمچهاي شدهاي. حمامي گفت: اين نيز بگذرد. مرد تعجب كرد گفت: دوست من، كار و موقعيت خوبي داري چرا بگذرد؟ چندي كه گذشت اين بار خود به ديدن بازاري رفت ولي او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادي را براي خزانه داري خود ميخواسته ولي بهتر از اين مرد كسي را پيدا نكرد و او در مدتي كم از نزديكترين وزير پادشاه شد و چون پادشاه او را امين ميدانست وصيت كرد كه پس از مرگش او را جانشينش قرار دهند. كمي بعد از وصيت، پادشاه فوت كرد اكنون او پادشاه است. مرد به كاخ پادشاهي رفت و از نزديك شاهد كارهاي حمامي قبلي و پادشاه فعلي بود. جلو رفت خود را معرفي كرد و گفت: خدا را شكر كه تو را در مقام بلند پادشاهي ميبينم پادشاه فعلي و حمامي قبلي. گفت: اين نيز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهي بالاتر چه ميخواهي كه بايد بگذرد؟ ولي مرد سفر بعدي كه به دربار پادشاهي مراجعه كرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبي كرده باشد. مشاهده كرد بر روي سنگ قبري كه در زمان حياتش آماده نموده حك كرده و نوشته است اين نيز بگذرد. هم موسم بهــار طرب خيـز بگــذرد هم فصــل ناملايم پاييــز بگــــذرد گر نا ملايمي به تــو كـرد از قضــا خود را مساز رنجه كه اين نيز بگذرد.
پس از ۱۱ سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود كه روزي مرد بطري باز يك دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده كرد و چون براي رسيدن به محل كار ديرش شده بود به همسرش گفت كه درب بطري را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به كل فراموش كرد. پسر بچه كوچك بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب كرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود كه آن كودك جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينكه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد كه فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش كرد و فقط سه كلمه بزبان آورد. فكر مي كنيد آن سه كلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: عزيزم دوستت دارم! عكس العمل كاملا غير منتظره شوهر، يك رفتار فراكُنشي بود. كودك مرده بود و برگشتنش به زندگي محال. هيچ نكته اي براي خطا كار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت مي گذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار مي داد، آن اتفاق نمي افتاد. هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي كه در آن لحظه نياز داشت، دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود. آن همان چيزي بود كه شوهرش به وي داد. نكته! گاهي اوقات ما وقتمان را براي يافتن مقصر و مسئول يك روخداد صرف مي كنيم، چه در روابط، چه محل كار يا افرادي كه مي شناسيم و فراموش مي كنيم كمي ملايمت و تعادل براي حمايت از روابط انساني بايد داشته باشيم. در نهايت، آيا نبايد بخشيدن كسي كه دوستش داريم آسان ترين كار ممكن در دنيا باشد؟ داشته هايتان را گرامي بداريد. غم ها، دردها و رنجهايتان را با نبخشيدن دوچندان نكنيد. اگر هركسي مي توانست با اين نوع طرز فكر به زندگي بنگرد، مشكلات بسيار كمتري در دنيا وجود مي داشت. حسادت ها، رشك ها و بي ميلي ها براي بخشيدن ديگران، و همچنين خودخواهي و ترس را از خود دور كنيد و خواهيد ديد كه مشكلات آنچنان هم كه شما مي پنداريد حاد نيستند.
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61